تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1400/6/3 , 16:29) |
ماجرای فرشته 6
حرکت زمان. آرام و بدون توقف. نه کند و نه تند. با سرعتی کاملا ثابت. روز ها، ماه ها، سال ها. جاده های پیچ در پیچ. فرعی در فرعی. منظره های مختلف. تاریک و روشن. سیاه و سفید. جاذبه های رنگ به رنگ. موانع جور وا جور. فرعی های متفاوت. سر بالا ها و سر پایین های مدل به مدل.
زندگی.
فرشته و پریسا پیش می رفتن. گاهی پیاده و گاهی سواره از وسط سیل آدم و ماشین و همه چیز رد می شدن و پیش می رفتن.
-من دیگه واقعا خسته شدم فرشته. دیگه نمی تونم1قدم هم بیام.
-من هم خسته شدم ولی آخه وسط خیابون به این شلوغی که نمیشه بشینیم. پاشو بریم.
-من نمی تونم فرشته واقعا نمی تونم.
فرشته خودش هم خیلی خسته شده بود. فریب گفت:
-خنگ بازی در نیار. زود1کلکی سوار کن آویزون یکی از این ماشین ها شو کار تمومه دیگه.
فرشته به پریسا و به ماشین هایی که با سر و صدا رد می شدن نگاه کرد و1لحظه به فکر فرو رفت و بعد:
-صبر کن.
فرشته جلو تر رفت. دستش رو واسه یکی از ماشین هایی که بوق کشدار می زد و موزیک تندش نمی ذاشت راننده صدا های بیرون رو بشنوه بلند کرد:
-آهای جناب! ما2تا رو تا1جایی می بری؟
ترمز ماشین جیغ کشداری کشید و ماشین ایستاد. شیشه اومد پایین.
-دهه اینجا رو!!! هی خانم کجا میری؟
فریب اختیار امور رو گرفت دستش و با چشم های خمار و صدای کشدار عجیبی که فرشته چندان نمی شناخت از حنجره فرشته گفت:
آآآخخخ!!!خدا رسوندت به خدااا. داشتم می مردم از خستگیییی.
-ای وااای خدا نکنه، بگو کجا میری خودم3سوت می برمت.
-ترجیحا مستقیم. تا هر جا مسیرت خورد ببر. می بری؟
جوونک با اشاره به پریسا پرسید:
-اون کیه؟ اون هم میاد؟
فریب با همون حال و هوا و صدای ناشناس جواب داد:
-ایییین خواااهرمه. بعله که میاد. مشکلی هست؟
-نه بابا چه مشکلی! قدم جفتتون روی داشبورد ماشینم.
-داشبورد ماشینت رو مایه نذار خط می افته. بگو می بری یا نه؟
جوونک راننده به اون2تا مسافر نگاه کرد و گفت:
-آره می برم ولی2تا مشکل داریم. اولا من مستقیم نمیرم. دوما مسیرم این طرفی نیست.
بعد در حالی که با دست به1فرعی تنگ اشاره می کرد گفت:
-من میرم اینجا. هستید؟
هوس بی تردید گفت:
-چه ورودی قشنگی! توش معلوم نیست ولی شرط می بندم خیلی جالبه. تا حالا اینجا نرفتی.
عقل گفت:
-راه نرفته رو همین طور بی گدار نباید رفت. نرو.
توجیه گفت:
-تا تجربه نکنی که نمی فهمی.
عقل گفت:
-هر چیزی رو نمیشه تجربه کرد. گاهی تجربه ها خیلی گرون قیمت هستن. از خیرش بگذر و پیاده برید.
توجیه گفت:
-زندگی ریسکه. بعضی فرصت ها فقط1بار توی تمام عمر پیش میاد. شاید دیگه نشه این فرعی رو ببینی. فقط1نگاه میندازی چیزی نمیشه.
عقل گفت:
-از تاریکی اولش معلومه توش خبر های خوشی نیست. نرو.
هوس گفت:
-اتفاقا ظاهرش به نظر جذاب میاد. ببین کی ها میرن داخل؟ همهشون هایکلاسن. بچه بازی در نیار. اینطوری خیلی مضحک میشی. بعدا هم توی دلت می مونه. بگو هستی و بپر برو.
عقل پوزخند زد:
-هایکلاس دیگه چه کوفتیه؟ اونجا به رفتنش نمی ارزه. بیخیالش شو. همینجا استراحت کنید و خستگیتون که در رفت مستقیم برید یا صبر کن تا یکی بیاد که مستقیم بره.
فرشته به ماشین هایی که رد می شدن نگاه کرد. خیلی کم بودن افرادی که سواره یا پیاده مستقیم برن. اکثریت قریب به اتفاق می پیچیدن داخل یکی از فرعی ها.
توجیه بی حوصله گفت:
-اینطوری تا خود شب هم نتیجه نمی گیری. ول کن فایده نداره.
وجدان داد کشید:
-نکن لعنتی! پریسا هنوز آگاه نیست. واسه فرعی های نیمه تاریک هنوز زیادی جوونه. این دختر چیزی از این مدل فرعی ها نمی دونه. اونجا تاریکه نمی بینه گرفتار چه دردسر هایی میشه. نکن لعنتی! این دختر رو نبر اونجا.
توجیه گفت:
-مگه میشه تا آخر عمرش بی اطلاع بمونه؟ آخرش چی؟ طوریش نمیشه. تو هستی مواظبشی. معطلش نکن.
وجدان داد زد:
-نه.
توجیه نعره زد:
-خفه شو!.
صدای جوون راننده که ظاهرا خیال خسته شدن نداشت ولی برای سوار کردن اون2نفر به طرز عجیبی منتظر بود.
-چی شد پس؟ ترافیک کردم بگو دیگه. هستی؟
هوس بلند گفت:
-آره.
-پس بپر بالا پرواز کنیم.
-پرواز!
-آره بابا. سوار شو تا بهت بگم.
دیگه جای هیچ حرفی باقی نموند. کمتر از1دقیقه بعد، فرشته و پریسا داخل ماشینی با بوق کشدار و صدای موزیک خیلی بلند نشسته بودن و با چنان سرعتی همراه چندتا ماشین دیگه وارد فرعی تنگ و نیمه تاریک شدن که انگار واقعا می خواستن از زمین بلند شن و پرواز کنن.
از ورودی فرعی که با رقص نور قشنگ و کم نوری تزیین شده بود مثل باد زمستون رد شدن. فرشته کنار پنجره نشسته بود. فضای اون طرف پنجره چنان شلوغ و کم نور بود که پریسا چیزی نمی دید. اطراف رو چیزی شبیه مه گرفته بود. و اشباح سیاهی که انگار از دود درست شده بودن و در اطراف ماشین می چرخیدن و می رقصیدن و رد می شدن. فرشته به اشباح دودی اشاره کرد و بلند تر از صدای موزیک پرسید:
-این ها چی هستن؟ دودن؟
جوونک نگاه هیزی به جفتشون انداخت و بعد در حالی که اشاره به پریسا می کرد با لحنی متفاوت جواب داد:
-نه بابا دود کدومه؟ اینطوری نگو خواهرت می ترسه گناه داره. این ها ابر هستن. مگه قرار نبود پرواز کنیم؟ خوب الان توی آسمونیم دیگه. این ها هم ابرن و دارن دورمون می گردن و قربون صدقهمون میرن تا بهمون خوش بگذره.
فرشته با خودش گفت:
-بهت1آسمونی نشون بدم که تا زنده ای یادت بمونه. بعد بلند گفت:
-شما نگران خواهر من نباش. ببینم انتهای این فرعی کجاست؟
جوون خنده زشتی کرد و گفت:
-مگه میشه نگرانش نباشم؟ این خانم کوچولو دلش قد1گنجشکه. تو هم که خیالت نیست. خوب گناه داره طفلی. دلت میاد ضربانش رو ببری بالا؟
فرشته از زیر اخم هاش نگاه زشتی به راننده انداخت و گفت:
-ضربان این به شما ربطی نداره. ازت چیز پرسیدم. بلدی جواب بدی یا نه؟
جوونک زیر نگاه فرشته که روش سنگینی می کرد چشم از پریسا برداشت و فرشته نگاه سنگینش رو بر نداشت تا زمانی که راننده کاملا از نگاه کردن به پریسا منصرف شد. بعد کمتر از1دقیقه جوونک مثل این که هیچ اتفاقی نی افتاده بود گفت:
-آهان انتهای این فرعی. نمی دونم کجاست. هیچ کسی نمی دونه. ندیدم کسی برگرده تا ازش بپرسم. ولی ببین اینجا1عالمه فرعی هست. با حاله نه؟
هوس از دریچه چشم های فرشته نگاه خریداری به اطراف کرد و گفت:
-آره خیلی رویاییه. خیلی هم قشنگه.
جوون از شنیدن این حرف باد کرد و با افتخار خندید و گفت:
-کجاش رو دیدی؟ من اینجا خیلی گشتم. اینقدر سوراخ سمبه اینجا بلدم که نگو. حالا صبر کن ببین چی ها که نمی بینی. از همینجا مستقیم میری بهشت.
فرشته با خودش گفت:
-چه بهشت نامشخص و عجیبی! شاید هم درست بگه.
صدای پریسا که از فکر بیرونش آورد.
-من هیچ چی نمی بینم. برام بگو اون طرف پنجره چه خبره؟
فرشته مکث کرد. تردید. آیا واقعا توضیح چیز هایی که خودش می دید برای پریسا کار درستی بود؟
-بگو دیگه بگو. زود باش بگو. من می خوام بدونم بگو. بهم بگو چی می بینی؟ زود باش دیگه بگو. بگو بگو بگو بگو بگووووو…
و فرشته هر چیزی که می دید برای پریسا می گفت. پریسا بلد نبود و فرشته تصور و تجسم رو یادش می داد. و پریسا یاد می گرفت. فرشته یادش می داد بی اون که بفهمه، و پریسا یاد می گرفت در حالی که می فهمید. فرشته حتی1بار هم دقیق به پریسا نگاه نکرد وگرنه می دید که پریسا چقدر دلش می خواد که خودش هم1پنجره داشته باشه واسه دیدن. فرشته نفهمید. دست های عقل برای تکون دادن فرشته و هشدار بهش بالا اومد ولی توجیه و فریب و هوس با قدرتی که انگار توی این فرعی1000برابر شده بود عقب نگهش داشتن. هیچ مانعی نبود. وجدان آرام در آغوش غفلت و گوش به لالایی جادویی غفلت به خوابی عمیق رفته بود و عقل گرفتار و خاموش تماشا می کرد. هرچند صدای عقل و ندای وجدان اگر هم می بود اینجا اصلا به گوش فرشته هم نمی رسید. پریسا گوش می داد و گوش می داد و به خاطر می سپرد. و ماشینی که سوارش بودن همچنان مثل باد می رفت و می رفت. به فرعی های مختلف می پیچید و می رفت و فقط می رفت بدون توقف. دیگه جاده اصلی پیدا نبود. نه در نگاه و نه در ذهن فرشته. در راهی که به هیچ عنوان مستقیم نمی رفت و تمامش سراسر پیچ و خم های وحشتناک بود سوار اون ماشین با راننده خوش ظاهرش با سرعتی سرسام آور پیش می رفت و پریسا هم در کنارش بود.
***
شب ها و روز ها سپری می شدن بدون این که به چشم فرشته بیان.
-فرشته به نظرت ما توی سر پایینی نی افتادیم؟ داریم میریم پایین. حس می کنی؟
-نمی دونم. مثل این که. به نظرم روی1سراشیبی هستیم که میره پایین. خوب بذار بره.
پریسا متفکر سکوت کرد و لبخند زد. فرشته با خودش فکر کرد:
-چه فرقی می کنه آخرش چی باشه؟ آخرش به جهنم. الان رو عشقه.
-فرشته دیوونه ای؟ واسه چی با خودت می خندی؟
فرشته دست پریسا رو آروم فشار داد و خندهش وسیع تر شد.
-فقط همین یکی رو عشقه!!.
-ای بابا فرشته چته؟ دستم درد گرفت معلومه چیکار می کنی؟
-معذرت می خوام عزیز من. یادم نبود چقدر شکننده ای آسمونی.
-چی میگی؟ توی این سر و صدا نمی شنوم. بلند تر بگو
-هیچ چی، هیچ چی نمیگم. گفتم معذرت می خوام دستت رو فشار دادم.
-جدی تو عقل نداری.
-نه. مطمئن باش که ندارم.
ماشین با سرعتی سرسام آور می رفت. پریسا همچنان به توضیحات فرشته گوش می داد و با خودش فکر می کرد:
-واقعا این هر چی در جواب من میگه رو اون بیرون می بینه؟ زیاد مطمئن نیستم. ولی این با مزه ترین روانیه که من تمام عمرم دیدم و از این به بعد هم خواهم دید. شبیهش رو دیگه تا آخر دنیا نمی بینم. خیلی جالبه. خوب بذار باشه. این همه روانی توی این دنیا هست این هم یکیش. بذار به هوای خودش باشه.
-بیداری پریسا؟ با خودت چی میگی؟
-چیزی نمیگم. داشتم فکر می کردم تو چه قشنگ توضیح میدی. انگار خودم اون طرف جای تو نشستم و دارم می بینم. باز هم بگو. می خوام بشنوم.
-پریسا تو خسته نشدی؟
-نه نشدم. گفتم که تو قشنگ توضیح میدی. زود باش بگو، باز بگو.
فرشته فکر کرد:
-نباید هیچ چی رو جا بذارم. کار درستی نیست. اون به نگاه من اعتماد کرده.
پریسا فکر کرد.
-این جدی روانش پاکه. یا عقل نداره یا خیلی زرنگه. خوب این هم بذار باشه. اینطوری بهتره. اتفاقا بذار همینطوری بمونه.
ازدحام.
جمعیتی که راه ماشین رو بسته بودن. نمی شد جلو تر رفت.
توقف.
فرشته پرسید:
-آخر خطه؟
راننده خندید و گفت:
-نه ولی نمیشه رفت. بد هم نیست وایسیم. اون وسط خوش می گذره.
فرشته موافق بود. پیاده شدن. فرشته به اطراف نگاه کرد. شلوغی. صدا. نور. اشباح دودی شکل و دودی رنگ که مثل برق رد می شدن و با هم قاطی می شدن و جدا می شدن و با اشباح دیگه قاطی می شدن و جدا می شدن و می چرخیدن و می رقصیدن و… قیامتی جهنمی که فرشته درست در وسطش بود.
فرشته تقریبا داد زد:
-اینجا کجاست؟
راننده در جوابش داد زد:
-بهشت. حالش رو ببر.
ساعت ها و ساعت ها می گذشتن بدون این که کسی از گذشتنشون آگاه باشه. فرشته با ته مونده های هشیاریش به اطراف تمرکز کرد. به زور می شد چیزی ببینه. چشم هاش رو تنگ کرد و از وسط دود ها و نور ها نگاه کرد. حس می کرد کسی مواظبشه. نمی تونست بفهمه کی و برای چی. جواب خیلی زود با پای خودش اومد.
-ببین کی اینجاست! نشون دار آتیییش. چه بزرگ شدی خانم کوچولو. بدون آتیش حسابی صفا می کنی آره؟
فرشته نگاه نکرد. جرات نداشت. ولی اجازه نداد ترسش توی صداش مشخص بشه.
-آتیش؟ کدوم آتیش؟ اینهمه آتیش توی دنیا بالا پایین میرن. دنبال کدوم یکیشی سرکار؟
-بله، شما درست می فرماین، ولی فقط1آتیشه که آتیش4شنبه سوری ما بوده. یادت که نرفته. بگو ببینم باهاش چه معامله ای کردی هان؟
-معامله؟ بیا تا بهت بگم.
فرشته گفته نگفته مثل برق خودش رو انداخت وسط شلوغی و شنید که درست پشت سرش غوغای قیامت به پا شد. هوادار های آتیش4شنبه سوری دنبالش می گشتن. فرشته چرخید و اون ها رو دور زد و درست از پشت سرشون سر در آورد. پریسا رو نشون کرد و مثل مار پیچ خورد و از بین جمعیت رفت طرفش. پریسا وقتی حس کرد کسی دستش رو گرفت آروم برگشت. انگار اصلا غیبت فرشته رو حس نکرده بود.
-چی میگی فرشته؟
-هیس. بیا. زود باش.
-چته باز؟ نکنه دوباره سراب آتیش و پرواز دیدی؟
-نه بابا ندیدم فقط بیا. زود باش باید بریم.
-نکنه داریم فرار می کنیم.
-دقیقا همینطوره.
پریسا عاقل اندر صفیح نگاهش کرد و گفت:
-و حتما پیاده آره؟
فرشته در حالی که دست پریسا رو می کشید جواب داد:
-نه. اینقدر حرف نزن بیا.
پریسا کلافه گفت:
-آخه از چی در میریم؟
-از طرفدار های آتیش.
پریسا با خودش گفت:
-اه تو هم با اون آتیشت.
و بعد بلند گفت:
-من که چیزی نمی بینم. کوشن؟
فرشته گفت:
-نباید هم ببینی. آخه من جاشون گذاشتم. ولی اگر تو نجنبی هم تو اون ها رو می بینی و هم اون ها ما رو. باید از اینجا بریم.
پریسا همونطور که همراه فرشته کشیده می شد گفت:
-اینطوری امکان نداره بتونیم در بریم. باید سواره بریم.
فرشته خندید:
-می دونم. سواره میریم. اون جوونک اینجا و تا مدت ها ماشینش رو لازم نداره، ولی ما لازمش داریم.
پریسا با تعجب گفت:
-تو دیوونه ای. من رانندگی بلد نیستم.
-فکر می کنم من کمی بلد باشم. بپر سوار شو. این نکبت ما رو آورد اینجا و دادمون به چنگ آتیش خواه ها. حالا نوبت منه که حالش رو جا بیارم. بپر بالا بریم.
پریسا با خودش فکر کرد:
-من تا کی باید با نقشه های مضحک این احمق همراهی کنم؟ مسخره خودش هم انگار باورش شده. اینجا هیچ چی واسه در رفتن نیست. این دیوونه تمام عمرش رو بازیش گرفته.
مثل این که ذهنیت پریسا روی چهرهش حک شد و به شکل1لبخند کلافه و تمسخرآمیز نشست روی قیافهش. فرشته با تردید نگاهش کرد.
-پریسا به چی می خندی؟
پریسا با لبخندی که نمی تونست محوش کنه و لحنی عاقل اندر صفیح جواب داد:
-به هیچ چی. ببین اصلا لازم نیست در بریم. اگر از شلوغی خسته شدی فقط بهم بگو. گوش بده، آتیش و ماجرا هاش رو بیخیال شو. من می تونم کمکت هم کنم تا از دست این داستان خلاص بشی.
فرشته با تعجب گفت:
-خسته شدم از شلوغی!! خلاص بشم از…!! از چی بود یادم رفت؟ تو واقعا همچین تصوری داری؟ باور نمی کنی؟ اگر دلت بخواد می تونیم همینجا منتظر بشیم تا برسن و تو ببینی.
و بعد دست هاش رو گذاشت روی هم، به ماشین تکیه داد و به وسط جمعیت خیره شد. پریسا نگاهش کرد و گفت:
-خوب حالا. فعلا بیا بریم بعدا حرفش رو می زنیم.
فرشته بی جواب و بی حرکت همونجا ایستاد و وسط اشباح رو به دنبال تعقیب گر هاش با نگاه گشت. پریسا سعی کرد به حرکت تشویقش کنه ولی موفق نشد. فرشته مثل سنگ بی حرکت همونجا ایستاد. انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش از ترس و هیجان وحشتی که نمی تونست مهارش کنه با چهره سفید شده می دوید. پریسا به فرشته خیره شد. در نگاهش قاطعیتی دید که سایه سیاهی از اندوه روش رو پوشونده بود. پریسا فکر کرد:
-اینطوری ترکیبش هم مثل روانشه. کاش این ها رو بهش نمی گفتم!. این دیوونه باید باشه. آخه من نه رانندگی بلدم نه حال پیاده روی دارم.
فرشته اصلا به پریسا نگاه نکرد که حالت متفکرش رو ببینه. فقط نگاهش به وسط جمعیت بود و نقطه ای که داشت شلوغ تر می شد و انگار بزرگ تر می شد و سیاه تر می شد و در همون حال می اومد طرفشون. پریسا دست فرشته رو کشید و گفت:
-مسخره بازی در نیار. بیا بریم.
فرشته دستش رو کشید و بی اون که به پریسا نگاه کنه گفت:
-تا تو اون ها رو نبینی من1قدم هم نمیام. تو باید ببینی، باید ببینی.
پریسا دوباره دستش رو گرفت و گفت:
-من نمی خوام ببینمشون. اگر برسن دیگه نمی تونیم بریم.
فرشته گفت:
-بذار نتونیم. ترجیح میدم گرفتار بشم.
و با خودش فکر کرد:
-باور تو از هر آزادی برای من با ارزش تره عزیز آسمونی من.
پریسا کلافه گفت:
-بس کن بابا بذار واسه1زمان دیگه. بیا بریم.
فرشته گفت:
-نه.
پریسا آروم توی گوشش گفت:
-بیا بریم دیگه. بیا.
فرشته خودش رو عقب کشید.
-نه.
پریسا با همون لحنی که همیشه قانعش می کرد گفت:
-یعنی همراه من نمیای؟ همراه پریسا؟
فرشته گفت:
-نه.
-چرا؟ قهر کردی؟
-نه.
-پس چته؟
-بذار آتیش خواه ها برسن. وقتی تو دیدیشون اگر شد میریم و اگر نشد تو باورت رو بر می داری و میری.
-ببین، من نمی خوام کسی رو ببینم. این توی سرت میره یا نه؟
-نه.
پریسا اخم کرد و آزرده گفت:
-تو واقعا بدی. من کی گفتم باور نمی کنم؟ ببین فرشته من رفیقتم. من باورت دارم. من داشتم شوخی می کردم. تو که اینقدر بی ظرفیت نبودی. لازم نیست اینجا بمونیم تا گیر بی افتیم. من نمی خوام چیزی ببینم. خودت برام گفتی دیگه دیدن نداره که. بیا مگه نگفتی باید بریم؟ بیا دیگه. بجنب الان می رسن ها.
-تو گیر نمی افتی. من می افتم.
پریسا دست فرشته رو دو دستی گرفت و آروم فشار داد.
-من نمی خوام تو هم گیر بی افتی. اگر تو اینجا گیر کنی من هم نمیرم. تو که نمی خوایی من به دردسر بی افتم، می خوایی؟
فرشته سست شد.
-نه.
پریسا دستی به مو های فرشته کشید و فرشته بلافاصله خودش رو رها کرد و از در باز ماشین روی صندلی ولو شد. پریسا در حالی که با1دستش دست فرشته رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه مو های فرشته رو نوازش می کرد گفت:
-پس بیا از اینجا بریم. من که اینجا جات نمی ذارم. اگر اون دیوونه ها برسن جفتمون گرفتار میشیم. بیا زود تر از اینجا بریم. بجنب، زود باش.
لحظه ها می گذشتن و فرشته و پریسا سوار ماشینی که باهاش توی این فرعی های پیچ در پیچ محو شده بودن به سرعت برق پیش می رفتن.
-خوب، ولش کن بابا. چاره ای نیست. اولا با مزه هست، دوما سواری رو عشقه.
این نتیجه گیری بی صدا از ذهن متمرکز پریسا گذشت بدون این که اثری در قیافهش باقی بذاره.
فرشته پشت فرمون تند و بی ترمز از روی سراشیبی به طرف پایین گاز می داد و می رفت و پریسا در کنارش اندیشمند و خاموش به مقابل خیره شده بود
ایام بکام
حرکت زمان. آرام و بدون توقف. نه کند و نه تند. با سرعتی کاملا ثابت. روز ها، ماه ها، سال ها. جاده های پیچ در پیچ. فرعی در فرعی. منظره های مختلف. تاریک و روشن. سیاه و سفید. جاذبه های رنگ به رنگ. موانع جور وا جور. فرعی های متفاوت. سر بالا ها و سر پایین های مدل به مدل.
زندگی.
فرشته و پریسا پیش می رفتن. گاهی پیاده و گاهی سواره از وسط سیل آدم و ماشین و همه چیز رد می شدن و پیش می رفتن.
-من دیگه واقعا خسته شدم فرشته. دیگه نمی تونم1قدم هم بیام.
-من هم خسته شدم ولی آخه وسط خیابون به این شلوغی که نمیشه بشینیم. پاشو بریم.
-من نمی تونم فرشته واقعا نمی تونم.
فرشته خودش هم خیلی خسته شده بود. فریب گفت:
-خنگ بازی در نیار. زود1کلکی سوار کن آویزون یکی از این ماشین ها شو کار تمومه دیگه.
فرشته به پریسا و به ماشین هایی که با سر و صدا رد می شدن نگاه کرد و1لحظه به فکر فرو رفت و بعد:
-صبر کن.
فرشته جلو تر رفت. دستش رو واسه یکی از ماشین هایی که بوق کشدار می زد و موزیک تندش نمی ذاشت راننده صدا های بیرون رو بشنوه بلند کرد:
-آهای جناب! ما2تا رو تا1جایی می بری؟
ترمز ماشین جیغ کشداری کشید و ماشین ایستاد. شیشه اومد پایین.
-دهه اینجا رو!!! هی خانم کجا میری؟
فریب اختیار امور رو گرفت دستش و با چشم های خمار و صدای کشدار عجیبی که فرشته چندان نمی شناخت از حنجره فرشته گفت:
آآآخخخ!!!خدا رسوندت به خدااا. داشتم می مردم از خستگیییی.
-ای وااای خدا نکنه، بگو کجا میری خودم3سوت می برمت.
-ترجیحا مستقیم. تا هر جا مسیرت خورد ببر. می بری؟
جوونک با اشاره به پریسا پرسید:
-اون کیه؟ اون هم میاد؟
فریب با همون حال و هوا و صدای ناشناس جواب داد:
-ایییین خواااهرمه. بعله که میاد. مشکلی هست؟
-نه بابا چه مشکلی! قدم جفتتون روی داشبورد ماشینم.
-داشبورد ماشینت رو مایه نذار خط می افته. بگو می بری یا نه؟
جوونک راننده به اون2تا مسافر نگاه کرد و گفت:
-آره می برم ولی2تا مشکل داریم. اولا من مستقیم نمیرم. دوما مسیرم این طرفی نیست.
بعد در حالی که با دست به1فرعی تنگ اشاره می کرد گفت:
-من میرم اینجا. هستید؟
هوس بی تردید گفت:
-چه ورودی قشنگی! توش معلوم نیست ولی شرط می بندم خیلی جالبه. تا حالا اینجا نرفتی.
عقل گفت:
-راه نرفته رو همین طور بی گدار نباید رفت. نرو.
توجیه گفت:
-تا تجربه نکنی که نمی فهمی.
عقل گفت:
-هر چیزی رو نمیشه تجربه کرد. گاهی تجربه ها خیلی گرون قیمت هستن. از خیرش بگذر و پیاده برید.
توجیه گفت:
-زندگی ریسکه. بعضی فرصت ها فقط1بار توی تمام عمر پیش میاد. شاید دیگه نشه این فرعی رو ببینی. فقط1نگاه میندازی چیزی نمیشه.
عقل گفت:
-از تاریکی اولش معلومه توش خبر های خوشی نیست. نرو.
هوس گفت:
-اتفاقا ظاهرش به نظر جذاب میاد. ببین کی ها میرن داخل؟ همهشون هایکلاسن. بچه بازی در نیار. اینطوری خیلی مضحک میشی. بعدا هم توی دلت می مونه. بگو هستی و بپر برو.
عقل پوزخند زد:
-هایکلاس دیگه چه کوفتیه؟ اونجا به رفتنش نمی ارزه. بیخیالش شو. همینجا استراحت کنید و خستگیتون که در رفت مستقیم برید یا صبر کن تا یکی بیاد که مستقیم بره.
فرشته به ماشین هایی که رد می شدن نگاه کرد. خیلی کم بودن افرادی که سواره یا پیاده مستقیم برن. اکثریت قریب به اتفاق می پیچیدن داخل یکی از فرعی ها.
توجیه بی حوصله گفت:
-اینطوری تا خود شب هم نتیجه نمی گیری. ول کن فایده نداره.
وجدان داد کشید:
-نکن لعنتی! پریسا هنوز آگاه نیست. واسه فرعی های نیمه تاریک هنوز زیادی جوونه. این دختر چیزی از این مدل فرعی ها نمی دونه. اونجا تاریکه نمی بینه گرفتار چه دردسر هایی میشه. نکن لعنتی! این دختر رو نبر اونجا.
توجیه گفت:
-مگه میشه تا آخر عمرش بی اطلاع بمونه؟ آخرش چی؟ طوریش نمیشه. تو هستی مواظبشی. معطلش نکن.
وجدان داد زد:
-نه.
توجیه نعره زد:
-خفه شو!.
صدای جوون راننده که ظاهرا خیال خسته شدن نداشت ولی برای سوار کردن اون2نفر به طرز عجیبی منتظر بود.
-چی شد پس؟ ترافیک کردم بگو دیگه. هستی؟
هوس بلند گفت:
-آره.
-پس بپر بالا پرواز کنیم.
-پرواز!
-آره بابا. سوار شو تا بهت بگم.
دیگه جای هیچ حرفی باقی نموند. کمتر از1دقیقه بعد، فرشته و پریسا داخل ماشینی با بوق کشدار و صدای موزیک خیلی بلند نشسته بودن و با چنان سرعتی همراه چندتا ماشین دیگه وارد فرعی تنگ و نیمه تاریک شدن که انگار واقعا می خواستن از زمین بلند شن و پرواز کنن.
از ورودی فرعی که با رقص نور قشنگ و کم نوری تزیین شده بود مثل باد زمستون رد شدن. فرشته کنار پنجره نشسته بود. فضای اون طرف پنجره چنان شلوغ و کم نور بود که پریسا چیزی نمی دید. اطراف رو چیزی شبیه مه گرفته بود. و اشباح سیاهی که انگار از دود درست شده بودن و در اطراف ماشین می چرخیدن و می رقصیدن و رد می شدن. فرشته به اشباح دودی اشاره کرد و بلند تر از صدای موزیک پرسید:
-این ها چی هستن؟ دودن؟
جوونک نگاه هیزی به جفتشون انداخت و بعد در حالی که اشاره به پریسا می کرد با لحنی متفاوت جواب داد:
-نه بابا دود کدومه؟ اینطوری نگو خواهرت می ترسه گناه داره. این ها ابر هستن. مگه قرار نبود پرواز کنیم؟ خوب الان توی آسمونیم دیگه. این ها هم ابرن و دارن دورمون می گردن و قربون صدقهمون میرن تا بهمون خوش بگذره.
فرشته با خودش گفت:
-بهت1آسمونی نشون بدم که تا زنده ای یادت بمونه. بعد بلند گفت:
-شما نگران خواهر من نباش. ببینم انتهای این فرعی کجاست؟
جوون خنده زشتی کرد و گفت:
-مگه میشه نگرانش نباشم؟ این خانم کوچولو دلش قد1گنجشکه. تو هم که خیالت نیست. خوب گناه داره طفلی. دلت میاد ضربانش رو ببری بالا؟
فرشته از زیر اخم هاش نگاه زشتی به راننده انداخت و گفت:
-ضربان این به شما ربطی نداره. ازت چیز پرسیدم. بلدی جواب بدی یا نه؟
جوونک زیر نگاه فرشته که روش سنگینی می کرد چشم از پریسا برداشت و فرشته نگاه سنگینش رو بر نداشت تا زمانی که راننده کاملا از نگاه کردن به پریسا منصرف شد. بعد کمتر از1دقیقه جوونک مثل این که هیچ اتفاقی نی افتاده بود گفت:
-آهان انتهای این فرعی. نمی دونم کجاست. هیچ کسی نمی دونه. ندیدم کسی برگرده تا ازش بپرسم. ولی ببین اینجا1عالمه فرعی هست. با حاله نه؟
هوس از دریچه چشم های فرشته نگاه خریداری به اطراف کرد و گفت:
-آره خیلی رویاییه. خیلی هم قشنگه.
جوون از شنیدن این حرف باد کرد و با افتخار خندید و گفت:
-کجاش رو دیدی؟ من اینجا خیلی گشتم. اینقدر سوراخ سمبه اینجا بلدم که نگو. حالا صبر کن ببین چی ها که نمی بینی. از همینجا مستقیم میری بهشت.
فرشته با خودش گفت:
-چه بهشت نامشخص و عجیبی! شاید هم درست بگه.
صدای پریسا که از فکر بیرونش آورد.
-من هیچ چی نمی بینم. برام بگو اون طرف پنجره چه خبره؟
فرشته مکث کرد. تردید. آیا واقعا توضیح چیز هایی که خودش می دید برای پریسا کار درستی بود؟
-بگو دیگه بگو. زود باش بگو. من می خوام بدونم بگو. بهم بگو چی می بینی؟ زود باش دیگه بگو. بگو بگو بگو بگو بگووووو…
و فرشته هر چیزی که می دید برای پریسا می گفت. پریسا بلد نبود و فرشته تصور و تجسم رو یادش می داد. و پریسا یاد می گرفت. فرشته یادش می داد بی اون که بفهمه، و پریسا یاد می گرفت در حالی که می فهمید. فرشته حتی1بار هم دقیق به پریسا نگاه نکرد وگرنه می دید که پریسا چقدر دلش می خواد که خودش هم1پنجره داشته باشه واسه دیدن. فرشته نفهمید. دست های عقل برای تکون دادن فرشته و هشدار بهش بالا اومد ولی توجیه و فریب و هوس با قدرتی که انگار توی این فرعی1000برابر شده بود عقب نگهش داشتن. هیچ مانعی نبود. وجدان آرام در آغوش غفلت و گوش به لالایی جادویی غفلت به خوابی عمیق رفته بود و عقل گرفتار و خاموش تماشا می کرد. هرچند صدای عقل و ندای وجدان اگر هم می بود اینجا اصلا به گوش فرشته هم نمی رسید. پریسا گوش می داد و گوش می داد و به خاطر می سپرد. و ماشینی که سوارش بودن همچنان مثل باد می رفت و می رفت. به فرعی های مختلف می پیچید و می رفت و فقط می رفت بدون توقف. دیگه جاده اصلی پیدا نبود. نه در نگاه و نه در ذهن فرشته. در راهی که به هیچ عنوان مستقیم نمی رفت و تمامش سراسر پیچ و خم های وحشتناک بود سوار اون ماشین با راننده خوش ظاهرش با سرعتی سرسام آور پیش می رفت و پریسا هم در کنارش بود.
***
شب ها و روز ها سپری می شدن بدون این که به چشم فرشته بیان.
-فرشته به نظرت ما توی سر پایینی نی افتادیم؟ داریم میریم پایین. حس می کنی؟
-نمی دونم. مثل این که. به نظرم روی1سراشیبی هستیم که میره پایین. خوب بذار بره.
پریسا متفکر سکوت کرد و لبخند زد. فرشته با خودش فکر کرد:
-چه فرقی می کنه آخرش چی باشه؟ آخرش به جهنم. الان رو عشقه.
-فرشته دیوونه ای؟ واسه چی با خودت می خندی؟
فرشته دست پریسا رو آروم فشار داد و خندهش وسیع تر شد.
-فقط همین یکی رو عشقه!!.
-ای بابا فرشته چته؟ دستم درد گرفت معلومه چیکار می کنی؟
-معذرت می خوام عزیز من. یادم نبود چقدر شکننده ای آسمونی.
-چی میگی؟ توی این سر و صدا نمی شنوم. بلند تر بگو
-هیچ چی، هیچ چی نمیگم. گفتم معذرت می خوام دستت رو فشار دادم.
-جدی تو عقل نداری.
-نه. مطمئن باش که ندارم.
ماشین با سرعتی سرسام آور می رفت. پریسا همچنان به توضیحات فرشته گوش می داد و با خودش فکر می کرد:
-واقعا این هر چی در جواب من میگه رو اون بیرون می بینه؟ زیاد مطمئن نیستم. ولی این با مزه ترین روانیه که من تمام عمرم دیدم و از این به بعد هم خواهم دید. شبیهش رو دیگه تا آخر دنیا نمی بینم. خیلی جالبه. خوب بذار باشه. این همه روانی توی این دنیا هست این هم یکیش. بذار به هوای خودش باشه.
-بیداری پریسا؟ با خودت چی میگی؟
-چیزی نمیگم. داشتم فکر می کردم تو چه قشنگ توضیح میدی. انگار خودم اون طرف جای تو نشستم و دارم می بینم. باز هم بگو. می خوام بشنوم.
-پریسا تو خسته نشدی؟
-نه نشدم. گفتم که تو قشنگ توضیح میدی. زود باش بگو، باز بگو.
فرشته فکر کرد:
-نباید هیچ چی رو جا بذارم. کار درستی نیست. اون به نگاه من اعتماد کرده.
پریسا فکر کرد.
-این جدی روانش پاکه. یا عقل نداره یا خیلی زرنگه. خوب این هم بذار باشه. اینطوری بهتره. اتفاقا بذار همینطوری بمونه.
ازدحام.
جمعیتی که راه ماشین رو بسته بودن. نمی شد جلو تر رفت.
توقف.
فرشته پرسید:
-آخر خطه؟
راننده خندید و گفت:
-نه ولی نمیشه رفت. بد هم نیست وایسیم. اون وسط خوش می گذره.
فرشته موافق بود. پیاده شدن. فرشته به اطراف نگاه کرد. شلوغی. صدا. نور. اشباح دودی شکل و دودی رنگ که مثل برق رد می شدن و با هم قاطی می شدن و جدا می شدن و با اشباح دیگه قاطی می شدن و جدا می شدن و می چرخیدن و می رقصیدن و… قیامتی جهنمی که فرشته درست در وسطش بود.
فرشته تقریبا داد زد:
-اینجا کجاست؟
راننده در جوابش داد زد:
-بهشت. حالش رو ببر.
ساعت ها و ساعت ها می گذشتن بدون این که کسی از گذشتنشون آگاه باشه. فرشته با ته مونده های هشیاریش به اطراف تمرکز کرد. به زور می شد چیزی ببینه. چشم هاش رو تنگ کرد و از وسط دود ها و نور ها نگاه کرد. حس می کرد کسی مواظبشه. نمی تونست بفهمه کی و برای چی. جواب خیلی زود با پای خودش اومد.
-ببین کی اینجاست! نشون دار آتیییش. چه بزرگ شدی خانم کوچولو. بدون آتیش حسابی صفا می کنی آره؟
فرشته نگاه نکرد. جرات نداشت. ولی اجازه نداد ترسش توی صداش مشخص بشه.
-آتیش؟ کدوم آتیش؟ اینهمه آتیش توی دنیا بالا پایین میرن. دنبال کدوم یکیشی سرکار؟
-بله، شما درست می فرماین، ولی فقط1آتیشه که آتیش4شنبه سوری ما بوده. یادت که نرفته. بگو ببینم باهاش چه معامله ای کردی هان؟
-معامله؟ بیا تا بهت بگم.
فرشته گفته نگفته مثل برق خودش رو انداخت وسط شلوغی و شنید که درست پشت سرش غوغای قیامت به پا شد. هوادار های آتیش4شنبه سوری دنبالش می گشتن. فرشته چرخید و اون ها رو دور زد و درست از پشت سرشون سر در آورد. پریسا رو نشون کرد و مثل مار پیچ خورد و از بین جمعیت رفت طرفش. پریسا وقتی حس کرد کسی دستش رو گرفت آروم برگشت. انگار اصلا غیبت فرشته رو حس نکرده بود.
-چی میگی فرشته؟
-هیس. بیا. زود باش.
-چته باز؟ نکنه دوباره سراب آتیش و پرواز دیدی؟
-نه بابا ندیدم فقط بیا. زود باش باید بریم.
-نکنه داریم فرار می کنیم.
-دقیقا همینطوره.
پریسا عاقل اندر صفیح نگاهش کرد و گفت:
-و حتما پیاده آره؟
فرشته در حالی که دست پریسا رو می کشید جواب داد:
-نه. اینقدر حرف نزن بیا.
پریسا کلافه گفت:
-آخه از چی در میریم؟
-از طرفدار های آتیش.
پریسا با خودش گفت:
-اه تو هم با اون آتیشت.
و بعد بلند گفت:
-من که چیزی نمی بینم. کوشن؟
فرشته گفت:
-نباید هم ببینی. آخه من جاشون گذاشتم. ولی اگر تو نجنبی هم تو اون ها رو می بینی و هم اون ها ما رو. باید از اینجا بریم.
پریسا همونطور که همراه فرشته کشیده می شد گفت:
-اینطوری امکان نداره بتونیم در بریم. باید سواره بریم.
فرشته خندید:
-می دونم. سواره میریم. اون جوونک اینجا و تا مدت ها ماشینش رو لازم نداره، ولی ما لازمش داریم.
پریسا با تعجب گفت:
-تو دیوونه ای. من رانندگی بلد نیستم.
-فکر می کنم من کمی بلد باشم. بپر سوار شو. این نکبت ما رو آورد اینجا و دادمون به چنگ آتیش خواه ها. حالا نوبت منه که حالش رو جا بیارم. بپر بالا بریم.
پریسا با خودش فکر کرد:
-من تا کی باید با نقشه های مضحک این احمق همراهی کنم؟ مسخره خودش هم انگار باورش شده. اینجا هیچ چی واسه در رفتن نیست. این دیوونه تمام عمرش رو بازیش گرفته.
مثل این که ذهنیت پریسا روی چهرهش حک شد و به شکل1لبخند کلافه و تمسخرآمیز نشست روی قیافهش. فرشته با تردید نگاهش کرد.
-پریسا به چی می خندی؟
پریسا با لبخندی که نمی تونست محوش کنه و لحنی عاقل اندر صفیح جواب داد:
-به هیچ چی. ببین اصلا لازم نیست در بریم. اگر از شلوغی خسته شدی فقط بهم بگو. گوش بده، آتیش و ماجرا هاش رو بیخیال شو. من می تونم کمکت هم کنم تا از دست این داستان خلاص بشی.
فرشته با تعجب گفت:
-خسته شدم از شلوغی!! خلاص بشم از…!! از چی بود یادم رفت؟ تو واقعا همچین تصوری داری؟ باور نمی کنی؟ اگر دلت بخواد می تونیم همینجا منتظر بشیم تا برسن و تو ببینی.
و بعد دست هاش رو گذاشت روی هم، به ماشین تکیه داد و به وسط جمعیت خیره شد. پریسا نگاهش کرد و گفت:
-خوب حالا. فعلا بیا بریم بعدا حرفش رو می زنیم.
فرشته بی جواب و بی حرکت همونجا ایستاد و وسط اشباح رو به دنبال تعقیب گر هاش با نگاه گشت. پریسا سعی کرد به حرکت تشویقش کنه ولی موفق نشد. فرشته مثل سنگ بی حرکت همونجا ایستاد. انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش از ترس و هیجان وحشتی که نمی تونست مهارش کنه با چهره سفید شده می دوید. پریسا به فرشته خیره شد. در نگاهش قاطعیتی دید که سایه سیاهی از اندوه روش رو پوشونده بود. پریسا فکر کرد:
-اینطوری ترکیبش هم مثل روانشه. کاش این ها رو بهش نمی گفتم!. این دیوونه باید باشه. آخه من نه رانندگی بلدم نه حال پیاده روی دارم.
فرشته اصلا به پریسا نگاه نکرد که حالت متفکرش رو ببینه. فقط نگاهش به وسط جمعیت بود و نقطه ای که داشت شلوغ تر می شد و انگار بزرگ تر می شد و سیاه تر می شد و در همون حال می اومد طرفشون. پریسا دست فرشته رو کشید و گفت:
-مسخره بازی در نیار. بیا بریم.
فرشته دستش رو کشید و بی اون که به پریسا نگاه کنه گفت:
-تا تو اون ها رو نبینی من1قدم هم نمیام. تو باید ببینی، باید ببینی.
پریسا دوباره دستش رو گرفت و گفت:
-من نمی خوام ببینمشون. اگر برسن دیگه نمی تونیم بریم.
فرشته گفت:
-بذار نتونیم. ترجیح میدم گرفتار بشم.
و با خودش فکر کرد:
-باور تو از هر آزادی برای من با ارزش تره عزیز آسمونی من.
پریسا کلافه گفت:
-بس کن بابا بذار واسه1زمان دیگه. بیا بریم.
فرشته گفت:
-نه.
پریسا آروم توی گوشش گفت:
-بیا بریم دیگه. بیا.
فرشته خودش رو عقب کشید.
-نه.
پریسا با همون لحنی که همیشه قانعش می کرد گفت:
-یعنی همراه من نمیای؟ همراه پریسا؟
فرشته گفت:
-نه.
-چرا؟ قهر کردی؟
-نه.
-پس چته؟
-بذار آتیش خواه ها برسن. وقتی تو دیدیشون اگر شد میریم و اگر نشد تو باورت رو بر می داری و میری.
-ببین، من نمی خوام کسی رو ببینم. این توی سرت میره یا نه؟
-نه.
پریسا اخم کرد و آزرده گفت:
-تو واقعا بدی. من کی گفتم باور نمی کنم؟ ببین فرشته من رفیقتم. من باورت دارم. من داشتم شوخی می کردم. تو که اینقدر بی ظرفیت نبودی. لازم نیست اینجا بمونیم تا گیر بی افتیم. من نمی خوام چیزی ببینم. خودت برام گفتی دیگه دیدن نداره که. بیا مگه نگفتی باید بریم؟ بیا دیگه. بجنب الان می رسن ها.
-تو گیر نمی افتی. من می افتم.
پریسا دست فرشته رو دو دستی گرفت و آروم فشار داد.
-من نمی خوام تو هم گیر بی افتی. اگر تو اینجا گیر کنی من هم نمیرم. تو که نمی خوایی من به دردسر بی افتم، می خوایی؟
فرشته سست شد.
-نه.
پریسا دستی به مو های فرشته کشید و فرشته بلافاصله خودش رو رها کرد و از در باز ماشین روی صندلی ولو شد. پریسا در حالی که با1دستش دست فرشته رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه مو های فرشته رو نوازش می کرد گفت:
-پس بیا از اینجا بریم. من که اینجا جات نمی ذارم. اگر اون دیوونه ها برسن جفتمون گرفتار میشیم. بیا زود تر از اینجا بریم. بجنب، زود باش.
لحظه ها می گذشتن و فرشته و پریسا سوار ماشینی که باهاش توی این فرعی های پیچ در پیچ محو شده بودن به سرعت برق پیش می رفتن.
-خوب، ولش کن بابا. چاره ای نیست. اولا با مزه هست، دوما سواری رو عشقه.
این نتیجه گیری بی صدا از ذهن متمرکز پریسا گذشت بدون این که اثری در قیافهش باقی بذاره.
فرشته پشت فرمون تند و بی ترمز از روی سراشیبی به طرف پایین گاز می داد و می رفت و پریسا در کنارش اندیشمند و خاموش به مقابل خیره شده بود
ایام بکام