تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1400/6/3 , 11:48) |
ماجرای فرشته قسمت پنجم
زندگی خاکی جریان آروم و یکنواختش رو سوار مرکب زمان طی می کرد و فرشته همچنان آروم و یکنواخت همراهش پیش می رفت بدون این که خودش بفهمه. توی جاده ای که انگار تا بی انتها ادامه داشت. فرشته همراه بقیه غریبه ها و آشنا ها توی جاده ای با موانع کوچیک و بزرگش، با فرعی های جذاب و شلوغش، با جاذبه های قلابی و واقعیش، و با گرد و خاکی که دیگه نمی دیدش پیش می رفت. خیلی اتفاق می افتاد که از زیر چشم های جوینده بقیه در می رفت و همراه پریسا وارد1فرعی رنگارنگ می شدن و مدت ها بی خبر از زمان همونجا می چرخیدن ولی دوباره به راه اصلی برمی گشتن و در جواب نگاه نگران دیگران که دنبالشون می گشتن لبخندی، بهانه ای، دروغی تحویل می دادن و از سکوت اندیشمند و معنی دار همه بیخیال رد می شدن. و این دروغ ها رو که کوچیک یا بزرگ بودن فرشته چه قشنگ می ساخت و تحویل می داد. به خودش هم می بالید که چه هنرمند شده. برای فرشته تقریبا چیزی نبود جز، پریسا. این انگار بزرگ ترین شادی ملموس و واقعیش در جهان خاکی بود. جدا از نگاه خواهنده شبنم، سکوت سنگین ستاره، خنده پر معنای ناهید، آه خسته و عمیق نسیم، فرشته دست پریسا رو توی دستش داشت و پیش می رفت.
فرشته با بیداری های درگیر و پر از درگیری های تلخ و شیرین خاکیش و خواب های عجیب و ناشناسش.
پرواز. آسمونی پر از ستاره. شبی بهشتی وسط آسمون. پرواز. پرواز. پرواز.
فرشته این خواب های عجیبش رو دوست داشت. چقدر دلش می خواست دست خودش بود تا هر شب از این خواب ها می دید ولی نمی شد. معنیش رو نمی فهمید. تعبیری هم واسهش نداشت. فقط خواب می دید. و نمی فهمید چرا بعد از بیدار شدن چنان غربت و دلتنگی و بیگانگی عجیب و دردناکی با همه چیز زمین و زندگی حس می کرد که دلش می خواست عمرش همون لحظه به پایان برسه بلکه از زمین و زندگی زمینی جدا بشه و بره و به آسمون و ستاره ها و فرشته ها و پرستو هایی که توی خواب هاش دیده بود بپیونده. گاهی یواشکی گریه می کرد و نمی دونست چرا. گاهی دلش چنان می گرفت که حس می کرد تمام شادی های روی خاک هم شادش نمی کنن و جز پیوستن به آسمون و جهان آسمونی رویا هاش هیچ چیز نمی خواد. گاهی حس می کرد زمین و خاکش به اندازه1قفس تنگ و آزار دهنده براش تنگ شدن و فشارش میدن. هیچ وقت نمی فهمید چرا اینطوریه ولی اینطوری بود و بعد از خواب های آسمونیش حسی چنان قشنگ و چنان غمگین داشت که دلش نمی خواست لحظه هاش رو با هیچ کسی شریک باشه.
***
راه روز به روز سخت تر می شد. سرما بیداد می کرد. سرمای لعنتی! فرشته داشت از این سرما عاجز می شد ولی جرات نمی کرد به کسی بگه. نمی فهمید چرا ولی همین اندازه می دونست که خیلی خیلی زیادن افرادی که دور و برش می چرخن و از شدت سرما در حال انجماد هستن ولی چیزی نمیگن چون یا نمی تونن یا نمی خوان که بگن. فرشته هم نمی گفت. حس می کرد وضع خودش از همه اون ها بد تره چون اون خاطره آتیش رو هم مثل نشونهش روی شونه هاش و توی سینهش حمل می کرد و از غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد و در عین حال نمی دونست با تجربه ای که ازش داشته دلش می خواد آتیش باشه یا نباشه. تا جایی که از دستش بر می اومد زمان برای فکر کردن به این چیز ها نمی ذاشت. اولا اذیت می شد دوما واقعا نمی شد متوقف بشه و اگر فکر می کرد از حرکت می موند. باید ادامه می داد. توقف جایز نبود. شب داشت می رسید.
سر بالایی.
-نمیشه بمونیم ماشینی تله کابینی چیزی بیاد ببردمون بالا؟
-نه نمیشه زهره. اینجا بیابونه. بد زمانی رسیدیم اینجا. هوا امشب تدارک بدی دیده. به هیچ عنوان شب رو نباید این پایین بمونیم. باید بریم بالا.
فرشته درست می گفت. هوا داشت خراب می شد. سرما، غروبی که به سرعت به شب پیوند می خورد، سرما، خستگی، سرما، تشنگی، سرما، مهی که دیگه نمی شد ندیدهش گرفت، سرما، ترس، سرما، سرما، سرما.
-سردمه. سردمه. به خدا دارم منجمد میشم. سردمه. آآآآآآآآآتیش! بیا نجاتم بده.
کسی این فریاد خاموش رو نشنید. فرشته به آسمون تیره نگاه کرد. باور حقیقتی انکار ناپذیر.
توفان در راه بود.
فرشته نمی دونست چطوری ولی مطمئن بود امکان نداره اجازه بده همراه هاش تا زمانی که همراهش هستن از توفانی که خودش می شناخت هیچ تجربه ای داشته باشن.
-بچه ها سریع تر.
-فرشته به خدا دیگه نمی تونیم.
-راست میگه، خیلی خسته شدیم. نمیشه اینجا چند دقیقه بمونیم؟
-دیگه پا هام انگار نیستن. حسشون نمی کنم.
-سرده. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
-تشنمه. فرشته من تشنمه. آب می خوام.
…
-تحمل داشته باشید. قوی باشید. اینجا شب هاش زیادی تاریکه. عوضش اون بالا اوضاع بهتره. نمی خوایید که جا بمونید و بگید خوش به حال بالایی ها، می خوایید؟
-ولی آب، اگر یک کمی هم بود…
-بجنبید. دیر میشه. بجنبید.
فرشته راست نگفته بود. اگر یکی از اون ها می موند امکان نداشت فرشته بره بالا و اون پایینی ها بتونن بگن خوش به حالش. کمی بالا تر،
-دیگه نمی تونم. از تشنگی می میرم.
-بلند شو پریسا. از شبنم کمتری؟ از بس تشنشه حال نداره گریه کنه ولی داره می کشه میاد. پاشو بریم.
-من نمی تونم. واقعا نمی تونم.
-فرشته من هم همینطور.
-من هم.
-من هم.
…
مه همه جا رو گرفته بود. باد دیگه شروع شده بود. بادی که لحظه به لحظه شدید تر می شد. فرشته به شبنم که سرش رو تکیه داده بود به بازوی نسیم و با چشم های بسته تقریبا روی زمین کشیده می شد نگاه کرد. همینطور به ستاره که از خستگی و تشنگی کبود می زد و بقیه که سرما بی حسشون کرده بود. لحظه ای مکث، بالاپوش خودش رو داد به بقیه، پریسا رو بغل کرد و با حرکت دست اشاره به حرکت داد و راه افتاد. نسیم شبنم رو که دیگه از حال رفته بود کول کرد ولی خودش هم داشت می افتاد. پری به دادش رسید. ستاره ناهید رو با خودش کشید و عصبانی گفت:
-نخواب احمق می میری. بیا بالا وگرنه اینجا اینقدر می زنمت که جونت بالا بیاد.
بالاپوش فرشته برای تمامشون خیلی کم بود. فرشته هم می دونست که همه زیرش جا نمیشن.
وجدان نعره زد:
-لعنتی! یعنی باورت میشه که شبنم تحملش از این که بغلش کردی از مهلکه در می بریش بیشتره؟ به جای اون این رو بغل زدی می بری؟ به فکرت نمی رسه بقیه هم پشت سرت هستن؟
توجیه گفت:
-باز هم تو؟ تو هنوز هستی؟ شبنم خواهرش رو داره.
وجدان گفت:
-بله. هنوز هستم. شبنم خواهرش رو داره، خواهرش کی رو داره؟ بقیه چی؟
-بقیه همدیگه رو دارن. تنها نیستن.
-این که عنایت خاص نصیبش شده مگه جزو بقیه نیست؟
-نه نیست.
عقل پرسید:
-برای چی؟ برای چی این یکی مثل بقیه نیست؟
فریب گفت:
-برای این که این1نفر ضعیفه. ببین چه شکننده هست؟
توجیه تعیید کرد. عقل گفت:
-دروغه.
وجدان گفت:
-این اشتباهه. این گناهه. این درست نیست.
هوس گفت:
-اصلا برای این که این1نفر رو دل تعییدش می کنه. درست نیست؟ خوب درست نباشه. اصلا لازم نیست همه چیز درست باشه.
عقل پرسید:
-پس معرفت و انسانیت چی میشه؟
هوس گفت:
-همهش جفنگه. اصل خوده. خود هم گیر دله. این وسط چه گناهی به عرصه عمل رسیده که این حضرت معرفت به باد رفته باشه؟
عقل گفت:
-این عشق نیست، حرف دل این نیست، این فقط1اشتباهه بزرگه. نکن.
توجیه گفت:
-خفه شو.
صدایی آروم، خارج از این جنگ نامرئی و درست کنار گوش فرشته.
-آب. تشنمه.
فرشته تردید نکرد. فقط اندازه1نفر آب براش باقی مونده بود. باد زوزه می کشید و داشت تندباد می شد. فرشته صدای ناله شبنم رو که از تشنگی بدون اشک هقهق می کرد نشنیده گرفت، دستش رو حائل بین چشم های خسته بقیه و پریسا کرد، ظرف آب رو گذاشت روی لب های بستهش و توی گوشش گفت:
-بجنب.
وجدان داد کشید:
-نه. نه. نههههه.
پریسا آب رو که خورد حالش بهتر شد و از فرشته پرسید:
-تو تشنه نبودی؟
فرشته در حالی که از تشنگی نای جواب دادن نداشت به نشانه نه سرش رو آروم بالا کرد.
پریسا وسط قیامتی که داشت شروع می شد روی شونه های فرشته و لا به لای چین های لباسش به خواب رفت.
فرشته که دیگه آبی و سیراب کردنی برای پنهان کردن نداشت منتظر شد تا بقیه برسن و وقتی از حضور همگی مطمئن شد با دست آزادش سعی کرد تا حد امکان بین همراه هاش و توفان در حال شروع شدن حائل ایجاد کنه و همراه همراه های نیمه جونش به طرف نور کم رنگی که از بالای کوه به کم نوری1وهم به چشم می خورد به راه افتاد. پریسا توی بغلش، روی شونه هاش، لای چین های لباس فرشته خواب بود.
مقصد.
توفان همراه رگبار جهنمی و باد شلاقی و زوزه کش و رعد و برق دیوانهش شروع شده بود و انگار می خواست تمام دنیا رو نابود کنه. جای فرشته و همراه هاش امن بود. بلاخره به بالای کوه رسیده بودن. خونه ای که توفان با تمام شدتش به در و پنجره های بستهش می کوبید ولی نمی تونست واردش بشه. بچه ها از خستگی از حال رفته بودن. فرشته وقتی همه رو شمرد و از راحتی و سیراب و گرم و امن بودنشون مطمئن شد بی حال1گوشه افتاد. حالش بد بود، واقعا بد بود. مشکلش نه سرما بود، نه خستگی، نه تشنگی. فرشته بیمار بود. خوابش نمی برد. مثل بید می لرزید. بی اختیار و به شدت تمام می لرزید. تنش داغ بود و داشت داغ تر می شد. تب. چشم هاش رو که بست حس کرد داخل چشم هاش آتیش گرفت. توی دلش نالید:
-آخ! آآآخ خدا!.
تب. هزیان. آتیش. سقوط از ارتفاعی خیلی خیلی بلند به داخل فضای بی انتها و تاریک. آتیش. کسی که تعقیبش می کرد و با وجود تلاش خیلی زیاد فرشته برای تند تر دویدن هر لحظه بهش نزدیک تر میشد. و عاقبت درست پشت سرش و از وسط ترس فرشته دم گوشش می گفت:
-بلایی سرت میارم که خاطرات پیش از زاییده شدنت رو واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
سرما. توفان. پیرمردی که ماشین بهش زد و در رفت. آتیش. پیرمرد حرف می زد و فرشته بین1دنیا صدا های وحشتناک زمینی نمی فهمید چی میگه. پیرمرد تموم شد. آتیش. شبی که ستاره نداشت. ترس. با تمام وجودش پناهی رو می خواست که نبود. آتیش. آتیش!!!1لحظه نیمه هشیاری.
-این نمی تونه واقعی باشه.
دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد.
-آآآآآآخ! نه.
صدایی به آرومی زمزمه.
-هیششششش.چیزی نمیشه.
لحظه ای خیلی کوتاه و یاری اراده برای جمع کردن ته مونده هشیاری محو در تب. صدایی که به زور در می اومد و از جنس ناله فرشته بود و فرشته درست نمی دونست از کجا و از کیه.
-تو!؟ آتیش!؟
جوابی خیلی آروم، اول مردد و بعد مطمئن.
-آره. آره آتیش.
دست های آتیش ولی… نه به اون داغی. حسی عجیب که حاصل دست و صدای آتیش بود و نبود. ندای عقل که از دور، خیلی دور به فرشته تبزده رسید.
-این نمی تونه واقعی باشه. آتیش این نیست. بیدار شو. این نادرسته، خطرناکه، پا شو.
فرشته سعی کرد از وسط هزیان های تب آلودش رد بشه و به بیداری برسه. آتیش. دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد. دست آتیش!!. زمزمه ای از جنس خواب.
-اینقدر تقلا نکن. چیزی نیست.
-آآآآآآآآتیش!.
-بله آتیش. من آتیش هستم.
صدای دور عقل.
-نه. این نمی تونه واقعی باشه. آتیش هرگز اینهمه ملایم نیست. این واقعی نیست. این نادرسته. اشتباهه. بیدار شو.
ندای اغواگر توجیه.
-اشتباهی در کار نیست. بله درسته این واقعی نیست، این1خوابه. خواب می بینی. بذار پیش بره. این آتیشه. آتیش خودت. مگه آتیش رو اینطوری نمی خواستی؟ اینهمه نزدیک و اینهمه ملایم؟ بخواب. توی بغل آتیش، بدون این که زخمی بشی. بخواب.
صدای دور عقل.
-این واقعی تر از اونه که خواب باشه. این1ماجرای نادرسته. بیدار شو.
چهچه شاد و دلنشین هوس:
-بذار هرچی هست باشه. این عشقه. آرامشه. شیرینه. بهشته. بخواب. بذار نادرست باشه و دروغی. بذار هرچی می خواد باشه. فقط باشه. خیلی خوش می گذره، خیلی. تو سردته. خسته ای. سزاوار آرامشی. سزاوار عشق، سزاوار تجربه های قشنگ. کسی چیزی از دست نمیده. بخواب. همه چی عالیه. بخواب. بخواب. بخوااااب.
فرشته دست از جنگ برداشت و آروم زمزمه کرد:
-آآآتیش!سردمه.
دست هایی که روی سر فرشته گشتن و دورش حلقه شدن. فرشته دست از تلاش برای تحلیل برداشت و توی بغل آتیش جا گرفت و نفس عمیقی از رضایت کشید.
هشیاری رفت. همه چیز متوقف شد. دنیا از حرکت ایستاد. زمان و مکان و توفان و تمام دنیا0شدن. فرشته داغ بود. تب. این هم0شد. فرشته از همه چیز جدا شد. لحظه ای بعد که فرشته گذشتنش رو نفهمید، سرما و خستگی و تمام درد ها رفته بودن. فرشته حس کرد قلبش تکونی خورد و حرکت کرد و رفت. وجودش تمام بودنش رو جا گذاشت و آروم، خیلی آروم از مرز تردید گذشت و وارد شد به…بهشت.
بیرون توفان با تمام قدرت دنیا رو زیر و رو می کرد. بقیه بی خبر از جهان خواب بودن. شب تاریک بود. سیل خروش می کرد و پیش می رفت.
و فرشته بی خبر از این جهنم خاکی شبانه در آرامشی بی توصیف شناور بود در…بهشت.
***
صبح فردا همه چیز آروم تر بود جز فرشته. هنوز توی خوابش سیر می کرد و به مفهوم کامل چیزی بود که خاکی ها بهش میگن هوایی.
-فرشته فرشته، بیا ببین، پشت این خونه دریاست. بیا ببین چه قشنگه!
شبنم اینقدر شلوغ کرد تا همه رو کشید دنبال خودش. دریا آبی بود و بی انتها. فرشته بهش خیره شد. پریسا محو تماشا می کرد.
-چه قشنگه! عاشقشم.
بچه ها رفتن بازی. فرشته می دید که چندتا پرنده بالای دریا چرخیدن و پرواز کردن و رفتن بالا و بالا و بالا تر تا توی آسمون محو شدن. درست مثل نگاه پریسا.
-به نظرت انتهاش کجاست؟ اصلا انتها داره؟
-همه چیز انتها داره پریسا. دریا هم بی انتها نیست.
-شاید هم هست. انتهاش که معلوم نیست. از کجا معلوم انتهایی داشته باشه؟
-داره پریسا. هر چیزی1انتهایی داره. گاهی این انتها به چشم ما نمیاد چون ما محدوده دیدمون اینهمه نیست. چشم های ما فقط تا1جایی رو می بینه. از اونجا به بعد در محدوده نگاه ما نیست. انتهای دریا هم1جایی اونجا هاست.
-ولی می تونه تا آخر دنیا بره. ما که نمی بینیم.
-نمی بینیم ولی می دونیم. اگر دید ما نامحدود بود می دیدیم که1جایی تموم میشه. ولی حالا نمی بینیم. بد هم نیست. اینطوری قشنگ تره. اگر آخرش رو می دیدیم شاید به این قشنگی نبود. نظرت چیه؟
-من نمی دونم شاید تو درست بگی. احتمالا باهات موافقم. اینطوری قشنگ تره.
-پریسا من نمی دونم این نظرم درسته یا نه. ولی به نظرم گاهی بهتره آخرش رو نبینیم و ندونیم. اگر جز این باشه لذت نمی بریم. گاهی بد نیست ناآگاه باشیم و واسه کسب آگاهی که در محدوده دید و درک ما نیست خودمون رو به دردسر نندازیم.
و در ادامه حرفش آروم زمزمه کرد:
-درست مثل حالای من.
پریسا شنید و گفت:
-آگاهی و ناآگاهی رو ولش کن. این جریان مثل حالای تو چیه؟ تو چی رو می خوای به زور توی محدوده درکت جا بدی و جا نمیشه؟
فرشته عصبانی از دست خودش و متعجب از پریسا گفت:
-هیچ چی. به خاطر خدا پریسا فکرم رو نخون. من نمی فهمم تو گاهی از کجا ناگفته های دلم رو می فهمی؟ این یکی از چیز هاییه که من واقعا دلم می خواد بفهمم.
پریسا خندید و گفت:
-و هیچ وقت نمی فهمی. ولی من باید حتما بفهمم این چه عادت مسخره ایه که تو داری. چرا همهش لباست رو می تکونی؟ مگه تیک داری که هی اینطوری خودت و لباس هات رو تاب میدی؟
فرشته که تازه حواسش جمع شده بود با تعجب گفت:
-من، واقعا نمی دونم. مگه الان هم لباسم رو تکوندم؟
پریسا با نارضایتی دست فرشته رو گرفت و گفت:
-آره بابا. همین الان هم داری این کار رو می کنی. چرا؟ واقعا برای چی؟ هر کسی ببینه خیال می کنه تو توهم زدی.
فرشته در حالی که از تعجب چشم هاش گرد شده بود گفت:
-توهم!توهم چی؟
پریسا شونه بالا انداخت و جواب داد:
-توهم این که لباست کثیفه. چمیدونم. اه فرشته بسه این کار رو نکن کلافهم کردی.
فرشته با خجالت دید که بی اختیار داره لباسش رو می تکونه و با همون خجالت خندید.
-تو همیشه این کار رو می کنی. چرا؟
-نمی دونم احساس می کنم گرد و خاکی شدم.
-گرد و خاک؟ کو؟ من نمی بینم. تو خودت می بینی؟
-نه. چیزی نمی بینم ولی نمی فهمم چرا همهش حس می کنم باید خودم رو بتکونم. دست خودم نیست.
-باید دست خودت باشه. ترکش کن این عادت مضحک رو بابا. اه باز داره می تکونه. نکن.
فرشته به فکر فرو رفت. پریسا راست می گفت. اون همیشه خودش رو می تکوند تا از شر گرد و خاکی که نمی دید و فقط حس می کرد که هست خلاص کنه. ولی چرا؟
-یعنی من واقعا خیالاتی شدم و به قول پریسا توهم گرفتم؟
پریسا گفت:
-نترس بابا کسی تا حالا از توهم نمرده. این ها رو ول کن، تو باز دیشب خواب می دیدی. ولی آروم تر بودی، درسته؟ بگو ببینم چی می دیدی؟
فرشته با یادآوری دیشب از حسی آمیخته با ترس و تردید و چیزی شبیه به1شادی ممنوع لرزید.
-آتیش.
-چی؟ آتیش؟ خواب آتیش رو دیدی؟ می خوای بگی دیشب دیگه توی خوابت ترسناک نبود؟
-نمی دونم. ترسناک بود. ولی…راستش، چطور بگم؟! دیشب خواب من زیادی واقعی بود. اما آتیش اصلا واقعی نبود. آتیش خودش نبود. خیلی عوض شده بود.
-یعنی چجوری بود؟
-مهربون. خیلی مهربون. و…ظریف. من که نمی فهمم. این خیلی…
-بس کن دیگه. خوابت خوب بود. پس دیگه بیخیال شو. به این میگن گیر دادن. گیر نده. ببین پرنده هایی که تماشا می کردی باز اومدن.
فرشته متفکر نگاه کرد. پریسا درست می گفت. پرنده ها دوباره داشتن چرخ می زدن.
-خوش به حالشون! دلم می خواست جای اون ها بودم. یا جای ماهی ها.
-جای ماهی ها اگر بودی الان این پرنده ها می خوردنت. پرنده ها هم. ببین فرشته تو زیادی عشق پروازی. اینقدر پرواز پرواز می کنی دیوونه میشی ها.
-اگر ماهی بودم می رفتم زیر آب تا اون ها برن. دلم می خواست هرچی بودم جز خاکی. دلم می خواست یا پرواز کنم یا شنا. بعدش می رفتم تا انتهای دریا.
پریسا باز خندید و گفت:
-بعدش هم چون نمی تونستی بیای توی خشکی باید دوباره دور می زدی برمی گشتی. چه کاریه؟
فرشته نفس بلندی کشید و چیزی نگفت. پریسا جدی تر شد و گفت:
-تازه، اگر تو می رفتی من دلم برات تنگ می شد.
فرشته حس کرد1جریان قوی و گرم مثل1رودخونه کوچیک آهسته توی قلبش جاری شد و شروع کرد به پخش شدن زیر تمام پوستش و توی رگ هاش و توی تمام وجودش و…همه جای جسم و روحش و…همه جای بودنش.
-دل تو؟ برای من؟
-آره خوب.مگه شک داری؟ من دلم واسهت تنگ میشه.
-می خوای بگی من واسهت همراه خوبی هستم؟
-نمی دونم که هستی یا نیستی. ولی من دلم برات تنگ میشه. واسه همین رضایت نمیدم ماهی یا پرنده باشی.
بعد در حالی که به بقیه بچه ها که داشتن با بیخیالی بازی می کردن اشاره می کرد ادامه داد:
-تو باید آدم باشی و اینجا بمونی چون من بین اون ها از همه چیزشون حوصلهم سر میره.
فرشته در حالی که دست پریسا توی دستش بود به دور ها خیره شد. به نظرش چقدر آسون بود که با اون پرنده های چرخون و بی قرار100بار تا آخر دنیا مسابقه بده و هر بار هم خودش برنده بشه چون حس می کرد از تمام پرنده های دنیا سبک تره.
***
شب. آسمون و ستاره های مدل به مدلش. بچه ها روی سکوی پناهگاه موقتشون نشسته بودن و حرف می زدن و گل یا پوچ بازی می کردن. همه دور هم جز، فرشته و پریسا. اون2تا کمی، خیلی کم، ولی دور تر از بقیه بودن. فقط به اندازه ای که جدا از بقیه به حساب بیان نه بیشتر. فرشته دستش رو گذاشت روی لبه نرده های چوبی و خیره شد به آسمون. نفهمید روحش چطور از دریچه دلش پر زد و رفت آسمون. پریسا به نرده تکیه زد و تماشاش کرد. تماشا کرد و باز هم تماشا کرد. فرشته نفهمید. قطره اشکی رو که بی صدا از چشم هاش چکید رو حس نکرد. دستی که دستش رو گرفت و صدایی که باهاش حرف می زد.
-کجا هستی فرشته؟
فرشته تازه فهمید که چشم هاش بارونی شدن و خودش محو آسمون.
-معلومه چته؟ برای چی گریه می کنی؟
-من گریه نمی کنم پریسا.
-مسخره. زود باش بگو. چی شده؟ دلتنگ آتیشی؟
فرشته حس کرد دلش می خواد بلند گریه کنه. بغضی به سنگینی1کوه راه نفسش رو بسته بود. پریسا درست می گفت، دلتنگ بود. دلتنگ آتیش، دلتنگ آسمون، دلتنگ…نمی دونست چی.
پریسا خیال نداشت بیخیال بشه.
-بگو دیگه. چته؟
فرشته آه کشید و گفت:
-نمی دونم پریسا. واقعا نمی دونم.
پریسا اخم کرد. فرشته که دیگه پروایی از نگاه های بقیه نداشت دستش رو انداخت دور شونه های پریسا و گفت:
-به خاطر خدا پریسا قهر نکن. من واقعا نمی دونم چمه.
پریسا نگاهش کرد و گفت:
-اگر واقعا نمی دونی باید پیداش کنی. آدم باید بدونه چشه. الان دقیقا چی توی فکرته؟ اصلا تو وقتی به آسمون خیره میشی چی حس می کنی؟ همیشه کم و بیش همینطوری میشی. همین الان به آسمون که نگاه کردی چی توی سرت بود؟
فرشته فکری کرد و گفت:
-الان، دقیقا، توی سرم1خواب بود.
-خواب؟ چه خوابی؟
– 1خواب عجیب. نمی دونم چند بار دیدمش ولی هر دفعه که می بینمش عجیب دلم می گیره و هیچ وقت هم داستان توی خوابم تموم نمیشه. هیچ وقت نمی تونم به آخر برسونمش و همیشه پیش از این که به نتیجه برسم بیدار میشم.
-بگو چی می بینی؟
فرشته مکث کرد. پریسا منتظر نگاهش کرد.
-خواب می بینم توی آسمون هستم. اونجا وسط1عالمه دختر مثل شما ها. ولی اون ها زمینی نیستن. همهشون فرشته ان. هر کدومشون1ستاره دارن که داخلش زندگی می کنن و1بچه پرستوی خیلی قشنگ با هر کدومشون همخونه هست. یکی از این فرشته ها خیلی غمگینه. آخه پرستوش گم شده. بعضی از پرستو ها هم همهش می چرخن و آواز هاشون با آواز های بقیه پرستو ها فرق داره. بهم میگن اون ها هم گم شده دارن. من و بقیه توی خواب می گردیم تا پرستوی اون فرشته غمگین رو پیدا کنیم. توی تمام ستاره ها رو می گردیم. پرستو نیست که نیست. یکی میگه شاید رفته زمین. شاید رفته گم شده یکی از پرستو های اینجا رو پیدا کنه. من زیاد سر در نمیارم ولی برام توضیح نمیدن. ما فرشته غمگین رو دلداریش میدیم و میگیم حتما برمی گرده. ولی میگن یکی باید بره زمین تا بگرده ببینه پرستو اونجا هست یا نه. من…پرستو…
فرشته دیگه نتونست ادامه بده. صداش لرزید و لرزید و قطع شد. پریسا نگاهش کرد. زیر نور مهتاب اشک های فرشته که آروم از چشم هاش می چکیدن روی گونه هاش و می افتادن پایین می درخشیدن.
-چرا گریه می کنی؟ گریه نداره که. گوش بده، من هم فکر می کنم این خواب تو1خواب واقعیه. شاید این دفعه پیدا بشه تو چمیدونی؟ حتما برمی گرده.
فرشته داشت به زور هقهقش رو می خورد تا صداش در نیاد. نگاهش رو که دیگه از زور اشک تار شده بود از آسمون برداشت و سرش رو داد به نرده ها و اشک هاش رو بدون صدا رها کرد.
-بس کن دیوونه این ها می بینن و میگن حالا چی شده. الان دقیقا برای چی گریه می کنی؟ دفعه دیگه شاید پیدا بشه. تو چته؟
فرشته به زور نفس می کشید. خیلی سخت تونست بگه:
-نمی بینم. خیلی وقته.
-می خوای بگی خیلی وقته دیگه این خواب رو ندیدی، درسته؟
فرشته سرش رو به نشانه تعیید آورد پایین ولی دیگه نتونست بالا ببردش. پیشونیش رو گذاشت روی نرده ها و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن از زور گریه. پریسا1نگاه سریع و یواشکی به بقیه انداخت. ظاهرا کسی چیزی ندیده بود. دیگه کسی از بین همراه ها چیز هایی که می دید رو به روی فرشته و پریسا نمی آورد. نه از سر بزرگواری، چون دیگه واسه همه دیدن این مدل نادیدنی ها عادی شده بود و اعتراض های بی حاصل جز خستگی نتیجه ای نداشت. پس نمی گفتن تا خسته تر نشن. و نمی دیدن تا ندیده باشن. پریسا و فرشته تمامش رو می دونستن ولی اون ها هم دیگه نه خیالی از خیال اون های دیگه داشتن و نه پروایی.
-گریه نکن. گوش بده، تو باز هم اون خواب رو می بینی. شاید لازمه رفتارت رو عوض کنی. شاید چیزی توی عملت هست که اجازه نمیده دیگه توی عالم خواب بتونی بری آسمون و اون ها رو ببینی. سعی کن درستش کنی تا درست بشه. درضمن، این دفعه که دیدیشون در مورد من بهشون بگو. خیلی دلم می خواد باشه؟
فرشته آروم سر تکون داد و توی دلش فکر کرد:
-اون ها حتما می شناسنت. تو خاکی نیستی پری من. تو از آسمونی. از بین اون ها.
پریسا دست فرشته رو گرفت و گفت:
-بسه دیگه بلند شو بریم زیر سقف. باید بخوابیم. فردا حرکته. فرشته فرمان بر بلند شد و همراه پریسا رفت. بقیه هم یکی یکی و 2تا2تا و چندتا چندتا پشت سرشون رفتن. فرشته حس می کرد غربت و سرما داره لهش می کنه. دراز کشیده بود و اشک هاش بی وقفه می باریدن. پریسا دست گذاشت روی سرش.
-گریه نکن دیگه. همه چیز درست میشه. دستت به جفتشون می رسه. هم به آسمون هم به آتیش.
فرشته ترکید. دیگه بیخیال از گوش های تیز بقیه هقهق می زد.
پریسا دست گذاشت روی شونه هاش.
-آآآآخ.
-ساکت باش بیدار میشن. بسه دیگه تمومش کن. چقدر تو سردی. یخ کردی. چیزی نیست. آتیش و آسمون و همه چیز حله.
پریسا آروم شونه های فرشته رو فشار داد. فرشته داشت می لرزید. پریسا رو محکم بغل کرد و1لحظه بعد…آتیش رویا هاش اون طرف جهان بیداری منتظرش بود. به10دقیقه نکشید. فرشته خواب بود.
***
صبح فردا آسمون دیگه ستاره نداشت ولی خورشید هم نبود. فقط روز بود. آسمون ابری و سرد. فرشته نگاهی به اطراف کرد. همه خواب بودن. همه جز پریسا. پریسا که آروم بلند شد و از زیر سقف و از بین دیوار های امن پناهگاه رفت بیرون. فرشته بی تردید بلند شد و پشت سرش رفت. بیرون سرد بود. فرشته لرزید. سر و صدا ها و تصویر های در هم زندگی به چشم ها و ذهن و تمام وجودش حمله کردن. ماشینی به شدت بوق زد و جیغ ترمز و صدای راننده که وسط شلوغی خیابون و صدای بوق ها و قار قار ماشین ها و موتور ها و…
-هی خانم کجا کجا؟ مواظب باش بابا الان می رفتی زیر ماشین خودت که به جهنم من بیچاره می شدم. برو خدا بهت بده هرچی واسهش اینطور بی افسار میری.
فرشته مات مونده بود که کدوم طرف بره. بعد از اینهمه مدت هنوز یاد نگرفته بود. پریسا دستش رو گرفت و کشید عقب. توی پیاده رو جفتشون ایستادن. فرشته داشت نفس نفس می زد.
-دیوونه شدی فرشته؟ معلومه چیکار می کنی؟
-من، نمی دونم. تو اومدی بیرون و من…
-خوب ول کن. اینجا زیادی شلوغه. بیا بریم این تو.
-اینتو؟ ولی این فرعیه. فکر نکنم درست باشه ما بریم اونجا.
-مگه فرعی اولیه که ما رفتیم؟ نگاه کن، برعکس اینجا توی اون خیابون هم خلوت تره هم دار و درختش بیشتره. بیا، چیزی نمیشه بیا.
فرشته1دفعه از جلوی1ماشین آخرین مدل که صدای آهنگش انگار می رفت تا پرده آسمون رو پاره کنه و داخلش چندتا جوون پر سر و صدا که همراه آهنگ می خوندن و جیغ می کشیدن پرید عقب. ماشین بیخیال تمام دنیا ویراژ داد و پیچید توی فرعی و مثل باد رفت و از نظر ها گم شد. فرشته نگاه کرد و دید افرادی رو که سواره و پیاده و تنها و با هم وارد این فرعی و فرعی های مشابه می شدن و یادش اومد که پیش از این هم زیاد همچین چیزی دیده و باز هم یادش اومد که اولین بار پریسا همراه خودش وارد اولین فرعی عمرش شد. همراه فرشته. فرشته ای که اومده بود به پریسا و بقیه درست رفتن رو یاد بده.
-چی شده فرشته!چرا عرق کردی؟ حالت خوبه؟ بیا بریم زیر اون درخته.
-چیزی نیست پریسا. باشه بریم. چه درخت بزرگیه! توی این فصل انگار خواب نداره. از دور که نگاهش می کنی انگار پر بهاره ولی نزدیک که میری می بینی که اصلا…
-ول کن فرشته. حالا نگی این درخت از بس بزرگه سرش می رسه به آسمون و باز هوای پرواز بزنه به سرت ها. اینجا دسته کم میشه قدم زد. بیا راه بریم.
فرشته و پریسا رفتن و رفتن. خیلی طول کشید که فرشته به پشت سرش نگاه کرد.
-بقیه خواب بودن که ما اومدیم. اون ها نمی دونن ما کجا هستیم. شاید لازمه که … پریسا!وایسا.
پریسا سریع می رفت. فرشته1لحظه به پشت سرش نگاه کرد. به نظرش رسید که چندتا دست بالا رفت و بای بای کرد. پریسا نیمه جوابی با دست داد ولی متوقف نشد. فرشته شنید که شبنم از خیلی دور صداش کرد.
-فرشته!به خاطر اون تا اینجا اومدی. حالا به خاطر ما بقیهش رو همراه ما بیا. به خاطر ما. به خاطر من.
صدا اینقدر دور بود که به نظر فرشته مثل خیال می رسید. فرشته دید که چشم هایی از پنجره پناهگاه نگاهش می کردن. توی اون چشم ها همه چیز بود. خشم، درد، حسرت، اندوه، اشک. … نگاه ها چنان دور بودن که به نظر فرشته به تیرگی وهم می رسیدن. فرشته دست پریسا رو گرفت و نگاهش رو از پشت سر کند و رفت.
کمی بعد که دیگه نمی دونست چند لحظه بود یا چند ساعت یا چند روز، فقط1حقیقت که فرشته تلخیش رو حس نمی کرد. فرشته همراه هاش رو رها کرده و رفته بود. فرشته بی هوا و بی تردید زده بود به1فرعی پهن و بیخیال بقیه رفته بود. فرشته رفته بود و بچه های مأوا پشت سرش جا مونده بود!!
ایام بکام
زندگی خاکی جریان آروم و یکنواختش رو سوار مرکب زمان طی می کرد و فرشته همچنان آروم و یکنواخت همراهش پیش می رفت بدون این که خودش بفهمه. توی جاده ای که انگار تا بی انتها ادامه داشت. فرشته همراه بقیه غریبه ها و آشنا ها توی جاده ای با موانع کوچیک و بزرگش، با فرعی های جذاب و شلوغش، با جاذبه های قلابی و واقعیش، و با گرد و خاکی که دیگه نمی دیدش پیش می رفت. خیلی اتفاق می افتاد که از زیر چشم های جوینده بقیه در می رفت و همراه پریسا وارد1فرعی رنگارنگ می شدن و مدت ها بی خبر از زمان همونجا می چرخیدن ولی دوباره به راه اصلی برمی گشتن و در جواب نگاه نگران دیگران که دنبالشون می گشتن لبخندی، بهانه ای، دروغی تحویل می دادن و از سکوت اندیشمند و معنی دار همه بیخیال رد می شدن. و این دروغ ها رو که کوچیک یا بزرگ بودن فرشته چه قشنگ می ساخت و تحویل می داد. به خودش هم می بالید که چه هنرمند شده. برای فرشته تقریبا چیزی نبود جز، پریسا. این انگار بزرگ ترین شادی ملموس و واقعیش در جهان خاکی بود. جدا از نگاه خواهنده شبنم، سکوت سنگین ستاره، خنده پر معنای ناهید، آه خسته و عمیق نسیم، فرشته دست پریسا رو توی دستش داشت و پیش می رفت.
فرشته با بیداری های درگیر و پر از درگیری های تلخ و شیرین خاکیش و خواب های عجیب و ناشناسش.
پرواز. آسمونی پر از ستاره. شبی بهشتی وسط آسمون. پرواز. پرواز. پرواز.
فرشته این خواب های عجیبش رو دوست داشت. چقدر دلش می خواست دست خودش بود تا هر شب از این خواب ها می دید ولی نمی شد. معنیش رو نمی فهمید. تعبیری هم واسهش نداشت. فقط خواب می دید. و نمی فهمید چرا بعد از بیدار شدن چنان غربت و دلتنگی و بیگانگی عجیب و دردناکی با همه چیز زمین و زندگی حس می کرد که دلش می خواست عمرش همون لحظه به پایان برسه بلکه از زمین و زندگی زمینی جدا بشه و بره و به آسمون و ستاره ها و فرشته ها و پرستو هایی که توی خواب هاش دیده بود بپیونده. گاهی یواشکی گریه می کرد و نمی دونست چرا. گاهی دلش چنان می گرفت که حس می کرد تمام شادی های روی خاک هم شادش نمی کنن و جز پیوستن به آسمون و جهان آسمونی رویا هاش هیچ چیز نمی خواد. گاهی حس می کرد زمین و خاکش به اندازه1قفس تنگ و آزار دهنده براش تنگ شدن و فشارش میدن. هیچ وقت نمی فهمید چرا اینطوریه ولی اینطوری بود و بعد از خواب های آسمونیش حسی چنان قشنگ و چنان غمگین داشت که دلش نمی خواست لحظه هاش رو با هیچ کسی شریک باشه.
***
راه روز به روز سخت تر می شد. سرما بیداد می کرد. سرمای لعنتی! فرشته داشت از این سرما عاجز می شد ولی جرات نمی کرد به کسی بگه. نمی فهمید چرا ولی همین اندازه می دونست که خیلی خیلی زیادن افرادی که دور و برش می چرخن و از شدت سرما در حال انجماد هستن ولی چیزی نمیگن چون یا نمی تونن یا نمی خوان که بگن. فرشته هم نمی گفت. حس می کرد وضع خودش از همه اون ها بد تره چون اون خاطره آتیش رو هم مثل نشونهش روی شونه هاش و توی سینهش حمل می کرد و از غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد و در عین حال نمی دونست با تجربه ای که ازش داشته دلش می خواد آتیش باشه یا نباشه. تا جایی که از دستش بر می اومد زمان برای فکر کردن به این چیز ها نمی ذاشت. اولا اذیت می شد دوما واقعا نمی شد متوقف بشه و اگر فکر می کرد از حرکت می موند. باید ادامه می داد. توقف جایز نبود. شب داشت می رسید.
سر بالایی.
-نمیشه بمونیم ماشینی تله کابینی چیزی بیاد ببردمون بالا؟
-نه نمیشه زهره. اینجا بیابونه. بد زمانی رسیدیم اینجا. هوا امشب تدارک بدی دیده. به هیچ عنوان شب رو نباید این پایین بمونیم. باید بریم بالا.
فرشته درست می گفت. هوا داشت خراب می شد. سرما، غروبی که به سرعت به شب پیوند می خورد، سرما، خستگی، سرما، تشنگی، سرما، مهی که دیگه نمی شد ندیدهش گرفت، سرما، ترس، سرما، سرما، سرما.
-سردمه. سردمه. به خدا دارم منجمد میشم. سردمه. آآآآآآآآآتیش! بیا نجاتم بده.
کسی این فریاد خاموش رو نشنید. فرشته به آسمون تیره نگاه کرد. باور حقیقتی انکار ناپذیر.
توفان در راه بود.
فرشته نمی دونست چطوری ولی مطمئن بود امکان نداره اجازه بده همراه هاش تا زمانی که همراهش هستن از توفانی که خودش می شناخت هیچ تجربه ای داشته باشن.
-بچه ها سریع تر.
-فرشته به خدا دیگه نمی تونیم.
-راست میگه، خیلی خسته شدیم. نمیشه اینجا چند دقیقه بمونیم؟
-دیگه پا هام انگار نیستن. حسشون نمی کنم.
-سرده. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
-تشنمه. فرشته من تشنمه. آب می خوام.
…
-تحمل داشته باشید. قوی باشید. اینجا شب هاش زیادی تاریکه. عوضش اون بالا اوضاع بهتره. نمی خوایید که جا بمونید و بگید خوش به حال بالایی ها، می خوایید؟
-ولی آب، اگر یک کمی هم بود…
-بجنبید. دیر میشه. بجنبید.
فرشته راست نگفته بود. اگر یکی از اون ها می موند امکان نداشت فرشته بره بالا و اون پایینی ها بتونن بگن خوش به حالش. کمی بالا تر،
-دیگه نمی تونم. از تشنگی می میرم.
-بلند شو پریسا. از شبنم کمتری؟ از بس تشنشه حال نداره گریه کنه ولی داره می کشه میاد. پاشو بریم.
-من نمی تونم. واقعا نمی تونم.
-فرشته من هم همینطور.
-من هم.
-من هم.
…
مه همه جا رو گرفته بود. باد دیگه شروع شده بود. بادی که لحظه به لحظه شدید تر می شد. فرشته به شبنم که سرش رو تکیه داده بود به بازوی نسیم و با چشم های بسته تقریبا روی زمین کشیده می شد نگاه کرد. همینطور به ستاره که از خستگی و تشنگی کبود می زد و بقیه که سرما بی حسشون کرده بود. لحظه ای مکث، بالاپوش خودش رو داد به بقیه، پریسا رو بغل کرد و با حرکت دست اشاره به حرکت داد و راه افتاد. نسیم شبنم رو که دیگه از حال رفته بود کول کرد ولی خودش هم داشت می افتاد. پری به دادش رسید. ستاره ناهید رو با خودش کشید و عصبانی گفت:
-نخواب احمق می میری. بیا بالا وگرنه اینجا اینقدر می زنمت که جونت بالا بیاد.
بالاپوش فرشته برای تمامشون خیلی کم بود. فرشته هم می دونست که همه زیرش جا نمیشن.
وجدان نعره زد:
-لعنتی! یعنی باورت میشه که شبنم تحملش از این که بغلش کردی از مهلکه در می بریش بیشتره؟ به جای اون این رو بغل زدی می بری؟ به فکرت نمی رسه بقیه هم پشت سرت هستن؟
توجیه گفت:
-باز هم تو؟ تو هنوز هستی؟ شبنم خواهرش رو داره.
وجدان گفت:
-بله. هنوز هستم. شبنم خواهرش رو داره، خواهرش کی رو داره؟ بقیه چی؟
-بقیه همدیگه رو دارن. تنها نیستن.
-این که عنایت خاص نصیبش شده مگه جزو بقیه نیست؟
-نه نیست.
عقل پرسید:
-برای چی؟ برای چی این یکی مثل بقیه نیست؟
فریب گفت:
-برای این که این1نفر ضعیفه. ببین چه شکننده هست؟
توجیه تعیید کرد. عقل گفت:
-دروغه.
وجدان گفت:
-این اشتباهه. این گناهه. این درست نیست.
هوس گفت:
-اصلا برای این که این1نفر رو دل تعییدش می کنه. درست نیست؟ خوب درست نباشه. اصلا لازم نیست همه چیز درست باشه.
عقل پرسید:
-پس معرفت و انسانیت چی میشه؟
هوس گفت:
-همهش جفنگه. اصل خوده. خود هم گیر دله. این وسط چه گناهی به عرصه عمل رسیده که این حضرت معرفت به باد رفته باشه؟
عقل گفت:
-این عشق نیست، حرف دل این نیست، این فقط1اشتباهه بزرگه. نکن.
توجیه گفت:
-خفه شو.
صدایی آروم، خارج از این جنگ نامرئی و درست کنار گوش فرشته.
-آب. تشنمه.
فرشته تردید نکرد. فقط اندازه1نفر آب براش باقی مونده بود. باد زوزه می کشید و داشت تندباد می شد. فرشته صدای ناله شبنم رو که از تشنگی بدون اشک هقهق می کرد نشنیده گرفت، دستش رو حائل بین چشم های خسته بقیه و پریسا کرد، ظرف آب رو گذاشت روی لب های بستهش و توی گوشش گفت:
-بجنب.
وجدان داد کشید:
-نه. نه. نههههه.
پریسا آب رو که خورد حالش بهتر شد و از فرشته پرسید:
-تو تشنه نبودی؟
فرشته در حالی که از تشنگی نای جواب دادن نداشت به نشانه نه سرش رو آروم بالا کرد.
پریسا وسط قیامتی که داشت شروع می شد روی شونه های فرشته و لا به لای چین های لباسش به خواب رفت.
فرشته که دیگه آبی و سیراب کردنی برای پنهان کردن نداشت منتظر شد تا بقیه برسن و وقتی از حضور همگی مطمئن شد با دست آزادش سعی کرد تا حد امکان بین همراه هاش و توفان در حال شروع شدن حائل ایجاد کنه و همراه همراه های نیمه جونش به طرف نور کم رنگی که از بالای کوه به کم نوری1وهم به چشم می خورد به راه افتاد. پریسا توی بغلش، روی شونه هاش، لای چین های لباس فرشته خواب بود.
مقصد.
توفان همراه رگبار جهنمی و باد شلاقی و زوزه کش و رعد و برق دیوانهش شروع شده بود و انگار می خواست تمام دنیا رو نابود کنه. جای فرشته و همراه هاش امن بود. بلاخره به بالای کوه رسیده بودن. خونه ای که توفان با تمام شدتش به در و پنجره های بستهش می کوبید ولی نمی تونست واردش بشه. بچه ها از خستگی از حال رفته بودن. فرشته وقتی همه رو شمرد و از راحتی و سیراب و گرم و امن بودنشون مطمئن شد بی حال1گوشه افتاد. حالش بد بود، واقعا بد بود. مشکلش نه سرما بود، نه خستگی، نه تشنگی. فرشته بیمار بود. خوابش نمی برد. مثل بید می لرزید. بی اختیار و به شدت تمام می لرزید. تنش داغ بود و داشت داغ تر می شد. تب. چشم هاش رو که بست حس کرد داخل چشم هاش آتیش گرفت. توی دلش نالید:
-آخ! آآآخ خدا!.
تب. هزیان. آتیش. سقوط از ارتفاعی خیلی خیلی بلند به داخل فضای بی انتها و تاریک. آتیش. کسی که تعقیبش می کرد و با وجود تلاش خیلی زیاد فرشته برای تند تر دویدن هر لحظه بهش نزدیک تر میشد. و عاقبت درست پشت سرش و از وسط ترس فرشته دم گوشش می گفت:
-بلایی سرت میارم که خاطرات پیش از زاییده شدنت رو واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
سرما. توفان. پیرمردی که ماشین بهش زد و در رفت. آتیش. پیرمرد حرف می زد و فرشته بین1دنیا صدا های وحشتناک زمینی نمی فهمید چی میگه. پیرمرد تموم شد. آتیش. شبی که ستاره نداشت. ترس. با تمام وجودش پناهی رو می خواست که نبود. آتیش. آتیش!!!1لحظه نیمه هشیاری.
-این نمی تونه واقعی باشه.
دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد.
-آآآآآآخ! نه.
صدایی به آرومی زمزمه.
-هیششششش.چیزی نمیشه.
لحظه ای خیلی کوتاه و یاری اراده برای جمع کردن ته مونده هشیاری محو در تب. صدایی که به زور در می اومد و از جنس ناله فرشته بود و فرشته درست نمی دونست از کجا و از کیه.
-تو!؟ آتیش!؟
جوابی خیلی آروم، اول مردد و بعد مطمئن.
-آره. آره آتیش.
دست های آتیش ولی… نه به اون داغی. حسی عجیب که حاصل دست و صدای آتیش بود و نبود. ندای عقل که از دور، خیلی دور به فرشته تبزده رسید.
-این نمی تونه واقعی باشه. آتیش این نیست. بیدار شو. این نادرسته، خطرناکه، پا شو.
فرشته سعی کرد از وسط هزیان های تب آلودش رد بشه و به بیداری برسه. آتیش. دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد. دست آتیش!!. زمزمه ای از جنس خواب.
-اینقدر تقلا نکن. چیزی نیست.
-آآآآآآآآتیش!.
-بله آتیش. من آتیش هستم.
صدای دور عقل.
-نه. این نمی تونه واقعی باشه. آتیش هرگز اینهمه ملایم نیست. این واقعی نیست. این نادرسته. اشتباهه. بیدار شو.
ندای اغواگر توجیه.
-اشتباهی در کار نیست. بله درسته این واقعی نیست، این1خوابه. خواب می بینی. بذار پیش بره. این آتیشه. آتیش خودت. مگه آتیش رو اینطوری نمی خواستی؟ اینهمه نزدیک و اینهمه ملایم؟ بخواب. توی بغل آتیش، بدون این که زخمی بشی. بخواب.
صدای دور عقل.
-این واقعی تر از اونه که خواب باشه. این1ماجرای نادرسته. بیدار شو.
چهچه شاد و دلنشین هوس:
-بذار هرچی هست باشه. این عشقه. آرامشه. شیرینه. بهشته. بخواب. بذار نادرست باشه و دروغی. بذار هرچی می خواد باشه. فقط باشه. خیلی خوش می گذره، خیلی. تو سردته. خسته ای. سزاوار آرامشی. سزاوار عشق، سزاوار تجربه های قشنگ. کسی چیزی از دست نمیده. بخواب. همه چی عالیه. بخواب. بخواب. بخوااااب.
فرشته دست از جنگ برداشت و آروم زمزمه کرد:
-آآآتیش!سردمه.
دست هایی که روی سر فرشته گشتن و دورش حلقه شدن. فرشته دست از تلاش برای تحلیل برداشت و توی بغل آتیش جا گرفت و نفس عمیقی از رضایت کشید.
هشیاری رفت. همه چیز متوقف شد. دنیا از حرکت ایستاد. زمان و مکان و توفان و تمام دنیا0شدن. فرشته داغ بود. تب. این هم0شد. فرشته از همه چیز جدا شد. لحظه ای بعد که فرشته گذشتنش رو نفهمید، سرما و خستگی و تمام درد ها رفته بودن. فرشته حس کرد قلبش تکونی خورد و حرکت کرد و رفت. وجودش تمام بودنش رو جا گذاشت و آروم، خیلی آروم از مرز تردید گذشت و وارد شد به…بهشت.
بیرون توفان با تمام قدرت دنیا رو زیر و رو می کرد. بقیه بی خبر از جهان خواب بودن. شب تاریک بود. سیل خروش می کرد و پیش می رفت.
و فرشته بی خبر از این جهنم خاکی شبانه در آرامشی بی توصیف شناور بود در…بهشت.
***
صبح فردا همه چیز آروم تر بود جز فرشته. هنوز توی خوابش سیر می کرد و به مفهوم کامل چیزی بود که خاکی ها بهش میگن هوایی.
-فرشته فرشته، بیا ببین، پشت این خونه دریاست. بیا ببین چه قشنگه!
شبنم اینقدر شلوغ کرد تا همه رو کشید دنبال خودش. دریا آبی بود و بی انتها. فرشته بهش خیره شد. پریسا محو تماشا می کرد.
-چه قشنگه! عاشقشم.
بچه ها رفتن بازی. فرشته می دید که چندتا پرنده بالای دریا چرخیدن و پرواز کردن و رفتن بالا و بالا و بالا تر تا توی آسمون محو شدن. درست مثل نگاه پریسا.
-به نظرت انتهاش کجاست؟ اصلا انتها داره؟
-همه چیز انتها داره پریسا. دریا هم بی انتها نیست.
-شاید هم هست. انتهاش که معلوم نیست. از کجا معلوم انتهایی داشته باشه؟
-داره پریسا. هر چیزی1انتهایی داره. گاهی این انتها به چشم ما نمیاد چون ما محدوده دیدمون اینهمه نیست. چشم های ما فقط تا1جایی رو می بینه. از اونجا به بعد در محدوده نگاه ما نیست. انتهای دریا هم1جایی اونجا هاست.
-ولی می تونه تا آخر دنیا بره. ما که نمی بینیم.
-نمی بینیم ولی می دونیم. اگر دید ما نامحدود بود می دیدیم که1جایی تموم میشه. ولی حالا نمی بینیم. بد هم نیست. اینطوری قشنگ تره. اگر آخرش رو می دیدیم شاید به این قشنگی نبود. نظرت چیه؟
-من نمی دونم شاید تو درست بگی. احتمالا باهات موافقم. اینطوری قشنگ تره.
-پریسا من نمی دونم این نظرم درسته یا نه. ولی به نظرم گاهی بهتره آخرش رو نبینیم و ندونیم. اگر جز این باشه لذت نمی بریم. گاهی بد نیست ناآگاه باشیم و واسه کسب آگاهی که در محدوده دید و درک ما نیست خودمون رو به دردسر نندازیم.
و در ادامه حرفش آروم زمزمه کرد:
-درست مثل حالای من.
پریسا شنید و گفت:
-آگاهی و ناآگاهی رو ولش کن. این جریان مثل حالای تو چیه؟ تو چی رو می خوای به زور توی محدوده درکت جا بدی و جا نمیشه؟
فرشته عصبانی از دست خودش و متعجب از پریسا گفت:
-هیچ چی. به خاطر خدا پریسا فکرم رو نخون. من نمی فهمم تو گاهی از کجا ناگفته های دلم رو می فهمی؟ این یکی از چیز هاییه که من واقعا دلم می خواد بفهمم.
پریسا خندید و گفت:
-و هیچ وقت نمی فهمی. ولی من باید حتما بفهمم این چه عادت مسخره ایه که تو داری. چرا همهش لباست رو می تکونی؟ مگه تیک داری که هی اینطوری خودت و لباس هات رو تاب میدی؟
فرشته که تازه حواسش جمع شده بود با تعجب گفت:
-من، واقعا نمی دونم. مگه الان هم لباسم رو تکوندم؟
پریسا با نارضایتی دست فرشته رو گرفت و گفت:
-آره بابا. همین الان هم داری این کار رو می کنی. چرا؟ واقعا برای چی؟ هر کسی ببینه خیال می کنه تو توهم زدی.
فرشته در حالی که از تعجب چشم هاش گرد شده بود گفت:
-توهم!توهم چی؟
پریسا شونه بالا انداخت و جواب داد:
-توهم این که لباست کثیفه. چمیدونم. اه فرشته بسه این کار رو نکن کلافهم کردی.
فرشته با خجالت دید که بی اختیار داره لباسش رو می تکونه و با همون خجالت خندید.
-تو همیشه این کار رو می کنی. چرا؟
-نمی دونم احساس می کنم گرد و خاکی شدم.
-گرد و خاک؟ کو؟ من نمی بینم. تو خودت می بینی؟
-نه. چیزی نمی بینم ولی نمی فهمم چرا همهش حس می کنم باید خودم رو بتکونم. دست خودم نیست.
-باید دست خودت باشه. ترکش کن این عادت مضحک رو بابا. اه باز داره می تکونه. نکن.
فرشته به فکر فرو رفت. پریسا راست می گفت. اون همیشه خودش رو می تکوند تا از شر گرد و خاکی که نمی دید و فقط حس می کرد که هست خلاص کنه. ولی چرا؟
-یعنی من واقعا خیالاتی شدم و به قول پریسا توهم گرفتم؟
پریسا گفت:
-نترس بابا کسی تا حالا از توهم نمرده. این ها رو ول کن، تو باز دیشب خواب می دیدی. ولی آروم تر بودی، درسته؟ بگو ببینم چی می دیدی؟
فرشته با یادآوری دیشب از حسی آمیخته با ترس و تردید و چیزی شبیه به1شادی ممنوع لرزید.
-آتیش.
-چی؟ آتیش؟ خواب آتیش رو دیدی؟ می خوای بگی دیشب دیگه توی خوابت ترسناک نبود؟
-نمی دونم. ترسناک بود. ولی…راستش، چطور بگم؟! دیشب خواب من زیادی واقعی بود. اما آتیش اصلا واقعی نبود. آتیش خودش نبود. خیلی عوض شده بود.
-یعنی چجوری بود؟
-مهربون. خیلی مهربون. و…ظریف. من که نمی فهمم. این خیلی…
-بس کن دیگه. خوابت خوب بود. پس دیگه بیخیال شو. به این میگن گیر دادن. گیر نده. ببین پرنده هایی که تماشا می کردی باز اومدن.
فرشته متفکر نگاه کرد. پریسا درست می گفت. پرنده ها دوباره داشتن چرخ می زدن.
-خوش به حالشون! دلم می خواست جای اون ها بودم. یا جای ماهی ها.
-جای ماهی ها اگر بودی الان این پرنده ها می خوردنت. پرنده ها هم. ببین فرشته تو زیادی عشق پروازی. اینقدر پرواز پرواز می کنی دیوونه میشی ها.
-اگر ماهی بودم می رفتم زیر آب تا اون ها برن. دلم می خواست هرچی بودم جز خاکی. دلم می خواست یا پرواز کنم یا شنا. بعدش می رفتم تا انتهای دریا.
پریسا باز خندید و گفت:
-بعدش هم چون نمی تونستی بیای توی خشکی باید دوباره دور می زدی برمی گشتی. چه کاریه؟
فرشته نفس بلندی کشید و چیزی نگفت. پریسا جدی تر شد و گفت:
-تازه، اگر تو می رفتی من دلم برات تنگ می شد.
فرشته حس کرد1جریان قوی و گرم مثل1رودخونه کوچیک آهسته توی قلبش جاری شد و شروع کرد به پخش شدن زیر تمام پوستش و توی رگ هاش و توی تمام وجودش و…همه جای جسم و روحش و…همه جای بودنش.
-دل تو؟ برای من؟
-آره خوب.مگه شک داری؟ من دلم واسهت تنگ میشه.
-می خوای بگی من واسهت همراه خوبی هستم؟
-نمی دونم که هستی یا نیستی. ولی من دلم برات تنگ میشه. واسه همین رضایت نمیدم ماهی یا پرنده باشی.
بعد در حالی که به بقیه بچه ها که داشتن با بیخیالی بازی می کردن اشاره می کرد ادامه داد:
-تو باید آدم باشی و اینجا بمونی چون من بین اون ها از همه چیزشون حوصلهم سر میره.
فرشته در حالی که دست پریسا توی دستش بود به دور ها خیره شد. به نظرش چقدر آسون بود که با اون پرنده های چرخون و بی قرار100بار تا آخر دنیا مسابقه بده و هر بار هم خودش برنده بشه چون حس می کرد از تمام پرنده های دنیا سبک تره.
***
شب. آسمون و ستاره های مدل به مدلش. بچه ها روی سکوی پناهگاه موقتشون نشسته بودن و حرف می زدن و گل یا پوچ بازی می کردن. همه دور هم جز، فرشته و پریسا. اون2تا کمی، خیلی کم، ولی دور تر از بقیه بودن. فقط به اندازه ای که جدا از بقیه به حساب بیان نه بیشتر. فرشته دستش رو گذاشت روی لبه نرده های چوبی و خیره شد به آسمون. نفهمید روحش چطور از دریچه دلش پر زد و رفت آسمون. پریسا به نرده تکیه زد و تماشاش کرد. تماشا کرد و باز هم تماشا کرد. فرشته نفهمید. قطره اشکی رو که بی صدا از چشم هاش چکید رو حس نکرد. دستی که دستش رو گرفت و صدایی که باهاش حرف می زد.
-کجا هستی فرشته؟
فرشته تازه فهمید که چشم هاش بارونی شدن و خودش محو آسمون.
-معلومه چته؟ برای چی گریه می کنی؟
-من گریه نمی کنم پریسا.
-مسخره. زود باش بگو. چی شده؟ دلتنگ آتیشی؟
فرشته حس کرد دلش می خواد بلند گریه کنه. بغضی به سنگینی1کوه راه نفسش رو بسته بود. پریسا درست می گفت، دلتنگ بود. دلتنگ آتیش، دلتنگ آسمون، دلتنگ…نمی دونست چی.
پریسا خیال نداشت بیخیال بشه.
-بگو دیگه. چته؟
فرشته آه کشید و گفت:
-نمی دونم پریسا. واقعا نمی دونم.
پریسا اخم کرد. فرشته که دیگه پروایی از نگاه های بقیه نداشت دستش رو انداخت دور شونه های پریسا و گفت:
-به خاطر خدا پریسا قهر نکن. من واقعا نمی دونم چمه.
پریسا نگاهش کرد و گفت:
-اگر واقعا نمی دونی باید پیداش کنی. آدم باید بدونه چشه. الان دقیقا چی توی فکرته؟ اصلا تو وقتی به آسمون خیره میشی چی حس می کنی؟ همیشه کم و بیش همینطوری میشی. همین الان به آسمون که نگاه کردی چی توی سرت بود؟
فرشته فکری کرد و گفت:
-الان، دقیقا، توی سرم1خواب بود.
-خواب؟ چه خوابی؟
– 1خواب عجیب. نمی دونم چند بار دیدمش ولی هر دفعه که می بینمش عجیب دلم می گیره و هیچ وقت هم داستان توی خوابم تموم نمیشه. هیچ وقت نمی تونم به آخر برسونمش و همیشه پیش از این که به نتیجه برسم بیدار میشم.
-بگو چی می بینی؟
فرشته مکث کرد. پریسا منتظر نگاهش کرد.
-خواب می بینم توی آسمون هستم. اونجا وسط1عالمه دختر مثل شما ها. ولی اون ها زمینی نیستن. همهشون فرشته ان. هر کدومشون1ستاره دارن که داخلش زندگی می کنن و1بچه پرستوی خیلی قشنگ با هر کدومشون همخونه هست. یکی از این فرشته ها خیلی غمگینه. آخه پرستوش گم شده. بعضی از پرستو ها هم همهش می چرخن و آواز هاشون با آواز های بقیه پرستو ها فرق داره. بهم میگن اون ها هم گم شده دارن. من و بقیه توی خواب می گردیم تا پرستوی اون فرشته غمگین رو پیدا کنیم. توی تمام ستاره ها رو می گردیم. پرستو نیست که نیست. یکی میگه شاید رفته زمین. شاید رفته گم شده یکی از پرستو های اینجا رو پیدا کنه. من زیاد سر در نمیارم ولی برام توضیح نمیدن. ما فرشته غمگین رو دلداریش میدیم و میگیم حتما برمی گرده. ولی میگن یکی باید بره زمین تا بگرده ببینه پرستو اونجا هست یا نه. من…پرستو…
فرشته دیگه نتونست ادامه بده. صداش لرزید و لرزید و قطع شد. پریسا نگاهش کرد. زیر نور مهتاب اشک های فرشته که آروم از چشم هاش می چکیدن روی گونه هاش و می افتادن پایین می درخشیدن.
-چرا گریه می کنی؟ گریه نداره که. گوش بده، من هم فکر می کنم این خواب تو1خواب واقعیه. شاید این دفعه پیدا بشه تو چمیدونی؟ حتما برمی گرده.
فرشته داشت به زور هقهقش رو می خورد تا صداش در نیاد. نگاهش رو که دیگه از زور اشک تار شده بود از آسمون برداشت و سرش رو داد به نرده ها و اشک هاش رو بدون صدا رها کرد.
-بس کن دیوونه این ها می بینن و میگن حالا چی شده. الان دقیقا برای چی گریه می کنی؟ دفعه دیگه شاید پیدا بشه. تو چته؟
فرشته به زور نفس می کشید. خیلی سخت تونست بگه:
-نمی بینم. خیلی وقته.
-می خوای بگی خیلی وقته دیگه این خواب رو ندیدی، درسته؟
فرشته سرش رو به نشانه تعیید آورد پایین ولی دیگه نتونست بالا ببردش. پیشونیش رو گذاشت روی نرده ها و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن از زور گریه. پریسا1نگاه سریع و یواشکی به بقیه انداخت. ظاهرا کسی چیزی ندیده بود. دیگه کسی از بین همراه ها چیز هایی که می دید رو به روی فرشته و پریسا نمی آورد. نه از سر بزرگواری، چون دیگه واسه همه دیدن این مدل نادیدنی ها عادی شده بود و اعتراض های بی حاصل جز خستگی نتیجه ای نداشت. پس نمی گفتن تا خسته تر نشن. و نمی دیدن تا ندیده باشن. پریسا و فرشته تمامش رو می دونستن ولی اون ها هم دیگه نه خیالی از خیال اون های دیگه داشتن و نه پروایی.
-گریه نکن. گوش بده، تو باز هم اون خواب رو می بینی. شاید لازمه رفتارت رو عوض کنی. شاید چیزی توی عملت هست که اجازه نمیده دیگه توی عالم خواب بتونی بری آسمون و اون ها رو ببینی. سعی کن درستش کنی تا درست بشه. درضمن، این دفعه که دیدیشون در مورد من بهشون بگو. خیلی دلم می خواد باشه؟
فرشته آروم سر تکون داد و توی دلش فکر کرد:
-اون ها حتما می شناسنت. تو خاکی نیستی پری من. تو از آسمونی. از بین اون ها.
پریسا دست فرشته رو گرفت و گفت:
-بسه دیگه بلند شو بریم زیر سقف. باید بخوابیم. فردا حرکته. فرشته فرمان بر بلند شد و همراه پریسا رفت. بقیه هم یکی یکی و 2تا2تا و چندتا چندتا پشت سرشون رفتن. فرشته حس می کرد غربت و سرما داره لهش می کنه. دراز کشیده بود و اشک هاش بی وقفه می باریدن. پریسا دست گذاشت روی سرش.
-گریه نکن دیگه. همه چیز درست میشه. دستت به جفتشون می رسه. هم به آسمون هم به آتیش.
فرشته ترکید. دیگه بیخیال از گوش های تیز بقیه هقهق می زد.
پریسا دست گذاشت روی شونه هاش.
-آآآآخ.
-ساکت باش بیدار میشن. بسه دیگه تمومش کن. چقدر تو سردی. یخ کردی. چیزی نیست. آتیش و آسمون و همه چیز حله.
پریسا آروم شونه های فرشته رو فشار داد. فرشته داشت می لرزید. پریسا رو محکم بغل کرد و1لحظه بعد…آتیش رویا هاش اون طرف جهان بیداری منتظرش بود. به10دقیقه نکشید. فرشته خواب بود.
***
صبح فردا آسمون دیگه ستاره نداشت ولی خورشید هم نبود. فقط روز بود. آسمون ابری و سرد. فرشته نگاهی به اطراف کرد. همه خواب بودن. همه جز پریسا. پریسا که آروم بلند شد و از زیر سقف و از بین دیوار های امن پناهگاه رفت بیرون. فرشته بی تردید بلند شد و پشت سرش رفت. بیرون سرد بود. فرشته لرزید. سر و صدا ها و تصویر های در هم زندگی به چشم ها و ذهن و تمام وجودش حمله کردن. ماشینی به شدت بوق زد و جیغ ترمز و صدای راننده که وسط شلوغی خیابون و صدای بوق ها و قار قار ماشین ها و موتور ها و…
-هی خانم کجا کجا؟ مواظب باش بابا الان می رفتی زیر ماشین خودت که به جهنم من بیچاره می شدم. برو خدا بهت بده هرچی واسهش اینطور بی افسار میری.
فرشته مات مونده بود که کدوم طرف بره. بعد از اینهمه مدت هنوز یاد نگرفته بود. پریسا دستش رو گرفت و کشید عقب. توی پیاده رو جفتشون ایستادن. فرشته داشت نفس نفس می زد.
-دیوونه شدی فرشته؟ معلومه چیکار می کنی؟
-من، نمی دونم. تو اومدی بیرون و من…
-خوب ول کن. اینجا زیادی شلوغه. بیا بریم این تو.
-اینتو؟ ولی این فرعیه. فکر نکنم درست باشه ما بریم اونجا.
-مگه فرعی اولیه که ما رفتیم؟ نگاه کن، برعکس اینجا توی اون خیابون هم خلوت تره هم دار و درختش بیشتره. بیا، چیزی نمیشه بیا.
فرشته1دفعه از جلوی1ماشین آخرین مدل که صدای آهنگش انگار می رفت تا پرده آسمون رو پاره کنه و داخلش چندتا جوون پر سر و صدا که همراه آهنگ می خوندن و جیغ می کشیدن پرید عقب. ماشین بیخیال تمام دنیا ویراژ داد و پیچید توی فرعی و مثل باد رفت و از نظر ها گم شد. فرشته نگاه کرد و دید افرادی رو که سواره و پیاده و تنها و با هم وارد این فرعی و فرعی های مشابه می شدن و یادش اومد که پیش از این هم زیاد همچین چیزی دیده و باز هم یادش اومد که اولین بار پریسا همراه خودش وارد اولین فرعی عمرش شد. همراه فرشته. فرشته ای که اومده بود به پریسا و بقیه درست رفتن رو یاد بده.
-چی شده فرشته!چرا عرق کردی؟ حالت خوبه؟ بیا بریم زیر اون درخته.
-چیزی نیست پریسا. باشه بریم. چه درخت بزرگیه! توی این فصل انگار خواب نداره. از دور که نگاهش می کنی انگار پر بهاره ولی نزدیک که میری می بینی که اصلا…
-ول کن فرشته. حالا نگی این درخت از بس بزرگه سرش می رسه به آسمون و باز هوای پرواز بزنه به سرت ها. اینجا دسته کم میشه قدم زد. بیا راه بریم.
فرشته و پریسا رفتن و رفتن. خیلی طول کشید که فرشته به پشت سرش نگاه کرد.
-بقیه خواب بودن که ما اومدیم. اون ها نمی دونن ما کجا هستیم. شاید لازمه که … پریسا!وایسا.
پریسا سریع می رفت. فرشته1لحظه به پشت سرش نگاه کرد. به نظرش رسید که چندتا دست بالا رفت و بای بای کرد. پریسا نیمه جوابی با دست داد ولی متوقف نشد. فرشته شنید که شبنم از خیلی دور صداش کرد.
-فرشته!به خاطر اون تا اینجا اومدی. حالا به خاطر ما بقیهش رو همراه ما بیا. به خاطر ما. به خاطر من.
صدا اینقدر دور بود که به نظر فرشته مثل خیال می رسید. فرشته دید که چشم هایی از پنجره پناهگاه نگاهش می کردن. توی اون چشم ها همه چیز بود. خشم، درد، حسرت، اندوه، اشک. … نگاه ها چنان دور بودن که به نظر فرشته به تیرگی وهم می رسیدن. فرشته دست پریسا رو گرفت و نگاهش رو از پشت سر کند و رفت.
کمی بعد که دیگه نمی دونست چند لحظه بود یا چند ساعت یا چند روز، فقط1حقیقت که فرشته تلخیش رو حس نمی کرد. فرشته همراه هاش رو رها کرده و رفته بود. فرشته بی هوا و بی تردید زده بود به1فرعی پهن و بیخیال بقیه رفته بود. فرشته رفته بود و بچه های مأوا پشت سرش جا مونده بود!!
ایام بکام