تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1400/5/1 , 09:38) |
ماجرای فرشته قسمت دوم!!!
سلام با شرمندگی یادم اومد پارتها رو اشتباه گذاشتم اینو اون موقع که بلاگ داشتم گذاشته بودم بلاگم بعد اینکه بلاگ رو فرستادم ناکجاآباد بکل این نوشته ها رو یادم رفته بود و این شد که یادم نبود جا به جا اسم پارتها رو نوشتم و فقط کوپی پیست کردم
********
با سرعتی سرسام آور به طرف پایین. سیاهی، سرما، سکوت، ترس، وسط زمین و آسمون، سعی کرد پرواز کنه و بره بالا و برگرده. نشد. به تلخی و با وحشتی غیر قابل توصیف به یاد آورد که بال های فرشته ها از جنس همون نوری هست که پرستو های هم خونه شون ازش درست شدن. پرستو های بهشت توی این فضا دوام نمی آوردن و تموم می شدن. پس بال های فرشته کوچیک ما…
سعی کرد فقط خودش رو نگه داره تا پایین تر نره ولی هیچ فایده ای نداشت. فضا انگار با ولعی وحشتناک می کشیدش پایین. حتی نتونست داد بزنه. پایین رو نگاه کرد. از وسط سیاهی غیر قابل نفوذ1نقطه تاریک که هر لحظه نزدیک تر و بزرگتر و واضح تر می شد.
فرشته کوچیک ما دیگه نتونست تحمل کنه. در هجوم ترس و سرما و سکوتی که از شدت سنگینی به گوش هاش و به قلبش فشار می آورد زیر بار وحشت و حس ترسناک سقوطی غیر قابل مهار به طرف اون نقطه تاریک از حال رفت.
همچنان با سرعتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد اومد پایین، پایین، پایین. بدون توقف، برخورد با نقطه تاریک که دیگه نقطه نبود. حس گنگ1ضربه شدید. برخورد به زمین. پایان احساس سقوط. درد. دردی ناشناس و حیرت انگیز که در تمام وجودش پیچید و حس سنگینی ناخوشآیندی که از بس شدید بود نمی شد ندیدهش گرفت. خستگی، وحشت، سرما، درد، خواب.
نفهمید چقدر طول کشید که به خودش اومد. با صدا های کر کننده ای که اصلا شبیه صدا های آسمونی نبودن از جا پرید. درد و سنگینی و کوفتگی با قدرت به تمام جسمش رسوخ کردن. جسم؟ کدوم جسم؟ فرشته ها با جسم های مادی و درد و این حس سنگینی وحشتناک نفرت انگیز بیگانه هستن!.
-خدایا من چی به سر خودم آوردم؟-
این تنها چیزی بود که فرصت کرد از ذهنش بگذره. صدا های بلند و گوش خراش، تصویر های عجیب و ناآشنا، نور ها و رنگ هایی که اصلا شبیه دیده های خودش نبودن. فرشته کوچیک ما اون لحظه نمی دونست چی می بینه و می شنوه ولی ما می دونیم.
اینجا زمین بود!!!.
ماشین هایی که با سرعت می رفتن و می اومدن، بوق هایی که با مورد و بی مورد با طنین های مختلف و بلند و آزاردهنده کشدار و بدون توقف ادامه داشتن، داد و فریاد آدم هایی که کلافه و سر در گم دنبال سر نخ کلاف پیچیده زندگی می دویدن و به هر طرف می رفتن و به هم طعنه می زدن و با هم درگیر می شدن و از هم رد می شدن، نورها و رنگ های ماشین ها و مغازه ها که همهشون انگار مثل فریب شیطان فقط برای جذب کردن بود و هیچ حقیقتی رو نمایان نمی کرد، پلیسی که برای جریمه کردن ماشین هایی که از چراغ قرمز رد می شدن بی وقفه سوت می کشید، کامیونی که بی توجه به قانون منع عبور و مرور وارد شهر شده بود و راهبندان بدی که صدای بوق ها و فحش ها و تعداد ماشین ها و مردم رو که وسط هم می چرخیدن بیشتر و در هم تر کرد، دوچرخه سواری که از بین ماشین ها ویراژ میداد و انگار دنبال اجلش می گشت، موتور سواری که با صدای بوق وحشتناکی که روی موتورش نصب کرده بود و اگزوزی که از حال عادی خارج کرده بود تا بیشتر صدا داشته باشه مثل تیر خلاف جهت اومد و درست کنار پای فرشته متحیر و وحشتزده ما گاز داد و بوق زد و به همون سرعت رفت و صدای جیغ و داد ملت رو درآورد، دزدی که کیف1خانم رهگذر رو دزدید و فرار کرد، جیغ و فریاد امداد خواهی اون خانم که البته ثمر چندانی نداشت، بی توجهی همگانی به درد1همجنس، دزد که همچنان دوید و بین جمعیت گم شد، خانم که جیغ می کشید، پلیس که سوت می زد، خیابون که مثل جهنمی از صدا و دود و نور و رنگ های ناخوشآیند شلوغ بود، ماشینی که صدای آهنگش از دور شنیده می شد و سرعتش غیر قابل مهار بود و از لا به لای ماشین ها و آدم ها بی پروا می پیچید و تاب می خورد و ترمزش جیغ می کشید و نزدیک و نزدیک تر میشد، جیغ بلند ترمزی که قطع نشد، پیرمردی که پرت شد وسط خیابون، ماشین که بدون قطع صدای آهنگش و حتی بدون1لحظه تردید و با سرعت بیشتر از محل حادثه دور شد، پیرمرد افتاده وسط خیابون، رنگ سرخی که روی سطح نه چندان صاف رو نقاشی می کرد…
اینجا زمین بود!!!.
فرشته با تمام قدرت به طرف پیرمرد وسط خیابون دوید و جیغ کشید. سطح خیابون همچنان با رنگ سرخ نقاشی می شد. جمعیت دور پیرمرد لحظه به لحظه بیشتر می شد. هر کسی چیزی می گفت ولی کسی کاری نمی کرد. فرشته جیغ کشید:
-پس چرا کاری نمی کنید؟ یکی بیاد کمک!
یکی از اون وسط گفت:
-تو همراهشی؟
-همراه؟
-آره بابا همراه. تو باهاشی؟ فامیلته؟ باباته؟
-فامیل؟ بابا؟
-برو بابا این هم که پرته.
-من پرت شدم. ولی چیزیم نیست. واسه این1کاری کنید. تو رو خدا.
-چیکار کنیم؟ باید بره بیمارستان.
-بیمارستان؟ خوب چرا نمی بریدش؟
-دهه!میگه چرا. خوب معلومه دیگه چون دردسر داره.
-دردسر؟ دردسر چیه؟ میگم چرا نمی بریدش بیمارستان؟
-ای بابا تو مثل این که مال این دنیا نیستی. مگه مغز خر خوردیم؟ این همینطوریش داره تموم می کنه. اون عوضی که زد و در رفت. اومدیم و ما بردیمش و وسط راه طرف مرد. اون وقت چه خاکی به سرمون کنیم؟ نه باباجون. دلت خیلی سوخته خودت ببرش.
-من؟ چه جوری؟ خدایا اینجا کجاست؟ یکی کمک کنه! تو رو خدا.
صدایی شاید کمی متفاوت:
-من می برمش به شرطی که تو هم باشی و اگر طرف رفت بگی که من نزدمش. من کم بدبختی ندارم. این دوره زمونه ثواب کردن کباب شدنه. خوب چی میگی؟ هستی؟
فرشته نگاهش کرد. مردی جوون با قد متوسط و قیافه معمولی.
-من میام. بریم. فقط بریم.
چند نفر که اینطور دیدن با تردید جلو اومدن و حاضر شدن تا کمک کنن و پیرمرد زخمی رو بذارن توی ماشین رنگ و رو رفته مرد ناشناس.
فرشته رفت و عقب ماشین نشست. ماشین از جا کنده شد و وسط اون جهنم بی در و پیکر راه افتاد.
-چرا اینقدر یواش؟ تند تر، تو رو به خدا تند تر.
جوابی با لحنی تقریبا بی تفاوت.
-چشم که داری. ترافیک رو مگه نمی بینی؟ بال که ندارم از بین اینهمه ماشین و آدم پرواز کنم.
فرشته یاد بال های خودش افتاد. همچنین یاد درد های خودش و اتفاقی که براش افتاده بود. ولی خیلی زود همه این ها رو یادش رفت چون پیرمرد آروم داشت چیزی می گفت. فرشته ما گوشش رو برد نزدیک لب های پیرمرد. داشت دعا می خوند. فرشته سر پیرمرد رو گذاشت روی زانوی خودش و خیلی آروم تقریبا توی دلش بهش گفت:
-صبر کن. داریم میریم بیمارستان. الان می رسیم.
و زمانی که دید چشم های پیرمرد آروم باز شد و لبخند زد حسابی تعجب کرد.
-من خیلی یواش گفتم! تو چطور شنیدی؟
پیرمرد آروم و با صدای مهربون ولی خستهش گفت:
-از این یواش تر هم اگر می گفتی من می شنیدم. آخه می دونی؟ من دیگه زمانم تموم شده. از این دردسر ها دیگه زیاد ندارم. دارم بر می گردم.
فرشته به چهره خونی پیرمرد نگاه کرد. چه نورانی بود و چه مهربون و چقدر خسته.
-بر می گردی؟ کجا؟
پیرمرد باز هم لبخند زد و گفت:
-به همون جایی که تو تازه ازش اومدی. می دونی؟ من هم زمانی مثل تو بودم. اتفاقی راهم به اینجا افتاد. خیلی وقته که اینجا گیر کردم. مونده بودم چیکار کنم. تا بلاخره یکی مثل خودم راهش رو بهم گفت. توی این مدت بهش عمل کردم هرچند گاهی واقعا سخت بود. ولی حالا خوشحالم که انجامش دادم. الان دیگه سبک و راحت می تونم برگردم. نمی دونی چقدر خوشحالم.
پیرمرد به زور حرف می زد و بریده نفس می کشید. چشم های روشنش داشت رنگ مرگ می گرفت. فرشته زیاد چیزی نمی فهمید ولی می دونست پیرمرد داره تموم میشه. فرشته تموم شدن رو دوست نداشت. با گریه گفت:
-نه. تو رو خدا. نباید تموم بشی. تحمل کن. الان می رسیم. تو باید بمونی. من خیلی می ترسم. اینجا وحشتناکه. تنهام نذار. تموم نشو. تو رو خدا.
پیرمرد با دست های ناتوانی که می لرزیدن دست های فرشته رو گرفت توی دستش و با مهربونی گفت:
-گریه نکن فرشته کوچولو. همه چیز درست میشه. فقط باید بدونی چطور درستش کنی. این راه سخته ولی رفتنش محال نیست. باید جاده اصلی رو بگیری و بری. سوار زمان، مواظب باش ازش جا نمونی. مواظب موانع سر راه باش. از پرتگاه ها نترس ولی مواظبشون باش. جاذبه های اینجا واقعی نیستن. جذبشون نشو. خیلی هاشون سرابن. بعضی هاشون هم اصلا جاذبه نیستن، دامن. از سیاهی ها هم نترس. اون ها همیشه بیشتر از اونی نشون میدن که هستن. بیشتر سیاهیشون دوده. فقط واسه این که تو بترسی. اگر درست نگاه کنی می بینی اونقدر که نشون میدن سیاه و ترسناک نیستن. اون ها فقط کابوس هستن برای ترسوندن تو. ازشون رد شو و ببین چه راحته. بستگیت رو با آسمون قطع نکن. اینجا زمینه. مواظب باش بسته زمین نشی. آسمونی اگر بسته زمین بشه دیگه آسمونی نیست. یادت نره کی بودی و از کجا اومدی. اگر یادت بره دیگه نمی تونی برگردی. سعی کن همیشه آماده پریدن باشی. خودت رو سبک و آماده نگه دار. معلوم نیست کی وقتش می رسه. این رو جز خدا کسی نمی دونه. تو باید هر لحظه آماده باشی تا زمانش که رسید همون چیزی باشی که اون بالا بودی. خیلی مواظب باش. اگر جز این باشه برای همیشه گرفتار می مونی. اینجا همه چیز دست خودته. این که چی باشی با خودته. خودت رو فراموش نکن. جاده رو گم نکن. از جاده اصلی منحرف نشو. پرواز رو یادت نره. خودت رو فراموش نکن. خودت رو فراموش نکن.
فرشته مات و مبهوت گوش می داد. می شنید ولی چیزی نمی فهمید. پیرمرد لبخند قشنگی زد و چشم هاش رو بست و ساکت شد. فرشته با بغضی به سنگینی کوه که نمی ذاشت درست نفس بکشه گفت:
-بیدار شو. من نمی فهمم. کدوم جاده؟ زمان کیه؟ من که پر ندارم با چی باید پرواز کنم؟ یکی مثل خودم رو از کجا باید پیدا کنم تا بهم بگه؟ آماده چی باشم؟ مواظب چی باید باشم؟ یعنی چی که همه چیز دست خودمه؟ مگه من جز این که هستم چی می تونم باشم؟ اصلا چی باید نباشم؟ اینجا جای وحشتناکیه. تو رو خدا. من نمی خوام اینجا تنها بمونم. تو رو خدا حرف بزن.
ولی پیرمرد دیگه چشم هاش رو باز نکرد. دست ناتوان و لاغرش آروم دست سرد فرشته رو رها کرد و بی حس افتاد کنارش. فرشته پیشونی خونی پیرمرد رو لمس کرد، آروم تکونش داد، صداش کرد، خواهش کرد، ولی پیرمرد دیگه جواب نداد. فرشته اصلا نفهمید که ماشین ایستاده و راننده اومده در رو باز کرده و خم شده و داره تماشا می کنه. فقط وقتی به خودش اومد که راننده با صدای دیگه نه چندان بی تفاوت گفت:
-دیگه فایده نداره. تموم کرد. خدا بیامرزدش.
فرشته1نگاه به راننده کرد و1نگاه به چهره پیرمرد که هنوز نورانی و پر از همون لبخند آروم و مهربون ولی دیگه سرد بود. بغض سنگینش دیگه از حد تحملش سنگین تر شده بود. پیرمرد تموم شده بود. فرشته تنها بود. اون چهره نورانی، اون دست های لاغر ولی آرامش بخش، اون صدای خسته ولی مهربون، دیگه نبودن. فرشته تنها بود. بغضش شکست. گریه امانش رو برید و برای اولین بار در تمام عمرش با شدت تمام شروع کرد به باریدن.
***
بیمارستان.
راننده با شهادت فرشته مبنی بر این که خودش ضارب پیرمرد نبوده از دردسر خلاص شد.
پیرمرد پوشیده در پارچه سفید به خاک رفت.
قبرستون ساکت بود. جز فرشته همه رفته بودن. بارون آروم و نم نم می بارید. داشت غروب می شد. چه غروب غم انگیزی!. سرد بود و ساکت. فرشته هم دلتنگ بود و هم نگران و بیشتر از همه متحیر.
توی مراسم خاک سپاری چیز های عجیب زیاد دیده بود. مجلس گردان های گریانی که همه می گفتن بچه های اون مرحوم نبودن. مرد هایی که با هیبت های مردونه در لباس سیاه می اومدن و خودشون رو پرت می کردن روی خاک و مثل بچه های کوچیک زار می زدن و معلوم بود که از ته ته دلشون دارن ضجه می زنن. 1دسته بچه های کوچولو و پارهپوش که دسته های کوچیک گل داشتن و با گریه هایی از سر دردی حقیقی می اومدن و گل های نیم پژمردهشون رو که قشنگ معلوم بود از جایی نخریدن و با دست های سرمازده از اینجا و اونجا شاخه هاش رو جمع کردن و دسته گل ساختن می ذاشتن روی قبری که تازه اون جسم نحیف رو گرفته بود توی خودش.
گریه هایی که فرشته دیده بود اونقدر دردناک بودن که فرشته دیگه برای رفتن پیرمرد گریه نمی کرد. پیرمردی که با لبخند رفته بود. چرا باید براش گریه می کرد!؟ ولی اون ها که موندن، درد این بازمونده ها داشت دلش رو می ترکوند.
بارون داشت تند تر می شد. فرشته هم داشت می بارید. شب داشت می رسید. روی خاک، زیر بارون، این شب سرد، دور از آسمون، دور از ستاره ها و فرشته ها، دور از جوجه پرستوی عزیزش و دور از خونه. بدون همراه، بدون پیرمرد، فرشته تنها بود. یادش اومد که امروز جمعه بود.
-امشب اون قاصدک سفید که هر جمعه شب به مهمونی فرشته ها میاد حتما پرستوی من رو هم مثل باقی پرستو ها نوازش می کنه.
چقدر دلش گرفته بود.
گریه دوباره اومد.
فرشته دستش رو گذاشت روی قبر پیرمرد و گفت:
-حالا من چیکار کنم؟
پیرمرد نبود که جواب بده. فرشته یاد حرف های پیرمرد افتاد. جاده، باید جاده اصلی رو پیدا می کرد و می رفت. باید یکی مثل خودش رو پیدا می کرد تا راهنماییش کنه. دیگه چی ها گفته بود؟ فرشته سعی کرد به یاد بیاره. ولی یا به خاطرش نمی رسید یا اگر هم می رسید چیزی از اون چه به یاد می آورد نمی فهمید. فقط می دونست که باید بره. توقف جایز نبود. فرشته نمی دونست کجا و برای چی باید بره فقط می دونست که باید بره. از جاش بلند شد، خاک لباسش رو تکوند. با پیرمرد خداحافظی کرد و با دلی تنگ راه بیرون گورستان رو در پیش گرفت. گل های روی قبر پیرمرد خاک گور رو پوشونده بودن و بارون بین برگ هاشون مثل طلا می درخشید.
فرشته از گورستان اومد بیرون و جاده رو به رو رو در پیش گرفت. افرادی رو می دید که می اومدن و می رفتن. هر کسی در حال و هوایی بود. مثل خودش. بعضی ها با هم می رفتن، بعضی ها تنها بودن، بعضی ها تو هم و گرفته بودن و انگار وسط کابوس راه می رفتن و بعضی ها سرخوش واسه خودشون می رفتن. بعضی آروم و راحت راه می رفتن و بعضی ها می دویدن و می خواستن سریع تر و سریع تر باشن ولی نمی شد. خیلی هاشون می خوردن زمین و بعضی هاشون هم از بس عجله داشتن هرچی داشتن رو جا می ذاشتن و اینقدر درگیر رفتن بودن که اصلا نمی فهمیدن چه چیز های با ارزشی رو انداختن و حتی بر نمی گشتن تا ببینن میشه صبر کرد و خم شد و برشون داشت یا نه. فرشته می دید که بعضی از زمین خورده ها پا می شدن و دوباره راه می افتادن ولی بعضی ها بلند شدن واسهشون سخت بود. گاهی موفق نمی شدن و همونجا جا می موندن. فرشته با خودش گفت:
-اینجا چه جای عجیب و ترسناکیه!. این ها هستن مخلوقات روی زمین؟!
دیگه حسابی خسته شده بود. دیر وقت بود و بارون و سرما بیداد می کرد. می شنید که بعضی ها از سرما شکایت می کردن، از خستگی راه و تاریکی شکایت می کردن، از همه چیز شکایت می کردن. کسی آروم گفت:
-ای کاش نیروشون رو با شکایت تلف نمی کردن. اینطوری فقط خسته تر میشن.
سرپناه.
برج بلندی که انگار طبقه هاش تا آسمون می رسید. همه از بارون پناه گرفتن. بعضی ها به طبقه های بالاتر می رفتن و خیلی ها هم پایین تر می موندن. وسط پایینی ها خیلی زیاد بودن افرادی که با حسرت به طبقه های بالاتر نگاه می کردن. فرشته به آسمون نگاه کرد. تاریک بود و حتی1ستاره نداشت. داشت از سرما منجمد می شد.
نور. چی می تونه باشه؟ فرشته نزدیک رفت. آتیش. افرادی که دور آتیش جمع شده بودن و هلهله می کردن. فرشته مات و بلند بدون این که مخاطب خاصی داشته باشه پرسید:
-این چیه؟ ستاره ای که از آسمون افتاده؟
یکی با خنده جوابش رو داد:
-دیوونه. مگه از کجا اومدی؟ شاعری؟ جناب رمانتیک محض اطلاع. این آتیشه. ما4شنبه سوری رو جمعه گرفتیم. تو هم جای شعر گفتن بیا حالش رو ببر.
همه زدن زیر خنده. فرشته تعجب کرد. باد آتیش رو می رقصوند. فرشته محو آتیش شده بود. رفت کمی نزدیک تر. گرم بود. فرشته آروم گفت:
-تو از جنس ستاره هایی؟
باد به شعله هایی که می رفتن طرف آسمون زد و سر بلند شعله کمی خم شد1طرف. فرشته این رو گذاشت به حساب جواب مثبت آتیش. فرشته دوباره گفت:
-تو چقدر بالا میری. از این بالاتر هم می تونی بری؟
حرکت باد و صدایی بیگانه.
-ها. ها. ها.
فرشته به سر بلند شعله که انگار به آسمون می رسید و پشت سر هم در وزش باد خم می شد نگاه می کرد. حس می کرد دلش می خواد اون نور سر بلند و گرم رو با تمام وجودش بغل کنه.
-تو می تونی من رو بفرستی اون بالا؟ کمک می کنی از زمین جدا بشم و برگردم؟
صدای بیگانه که مرتب همراه تکون های شعله تکرار می شد.
-ها. ها. ها.
فرشته آروم رفت طرف آتیش.
صدا هایی که با چرخش باد از آتیش می شنید.
-بیا. بیا. بیا.
باد شدید تر شد و شعله بلند تر. فرشته سریع تر رفت. دستی محکم شونهش رو چسبید و صدای هشدار.
-کجا میری؟ می خوای خاکستر بشی؟
فرشته برگشت و نگاه کرد. صاحب دست با چشم های مهربون و چهره عصبانی تماشاش می کرد.
-احمق تو خیال کردی کجا میری؟
-خیال کردم سردمه. میرم از دست این سرما و از دست این خاکی های عجیب خلاص بشم. ولم کن برم. اون گفت می بردم آسمون.
-اون گفته؟ آتیش گفته؟ عقل نداری؟ آتیش گرمت نمی کنه. اون حرارت خالصه. اگر باهاش تماس داشته باشی می سوزی. اون هیچ کجا نمی بردت. فقط نیست میشی. انجماد رو میشه فراری داد ولی نه توی بغل آتیش. اون نجات دهنده تو نیست.
فرشته1نگاه به آتیش کرد و1نگاه به آسمون. گوش داد. باد وسط آتیش می پیچید و صدای فش فش.
فرشته انگار شنید که آتیش می گفت:
-اشششششتباه، می کنه. اشششششتباه، می کنه. اشششششششتباااااااه.
فرشته دستش رو کشید و گفت:
-من نمی خوام اینجا از سرما تلف بشم. دستم رو ول کن.
صاحب دست1سیلی به فرشته زد و گفت:
-تو خوابی. آتیش لعنتی خوابت کرده. بیدار بمون و طرفش نرو. هر زمان داری صحر آتیش میشی به درد این سیلی فکر کن تا از سرت بپره. وقتی هم دردش خوب شد باز به خودت سیلی بزن. طرف آتیش نرو فهمیدی؟
فرشته داد زد:
-من سردمه، سردمه. بدون اون من منجمد میشم.
-منجمد میشی؟ خوب بشو. منجمد بشو ولی خاکستر نه. طرفش نرو. فقط طرفش نرو.
فرشته جای سیلی رو روی گونهش مالید و اشک هاش رو پاک کرد. دردش اومده بود. شب به تاریکی قیر همه جا پهن بود. فرشته خیره به آتیش گوش می داد:
-اششششتباه، می کنه. اششششتباه، می کنه. اششششتبااااه.
فرشته آروم گفت:
-اشتباه می کنه. اشتباه می کنه. من سردمه. کمک می کنی؟
باد وسط شعله می پیچید و فرشته می دید که سر بلند شعله توی باد خم میشه و صدایی که میگه:
-ها. ها. ها.
شب از وسط سر و صدای خواهنده های آتیش پیش می رفت. فرشته بین جمعیتی که فقط فریاد می زدن و بالا و پایین می رفتن بدون اینکه بدونن چرا، مات و سرمازده تماشا می کرد. آتیش رو تماشا می کرد که به همراهی باد، قدش انگار می رفت که به آسمون برسه و با جیغ ها و تشویق های تماشا گر هاش بلند و بلند تر می شد. شب سردی بود. حتی اطراف آتیش.
بلاخره جمعیت خسته و از نفس افتاده پراکنده می شدن. شب به نیمه هاش نزدیک می شد و خواهنده های آتیش بی حال و بی نفس توی دل تاریکی می خزیدن و از نگاه مات فرشته محو می شدن. غفلت چشم های خوابزده رو بست تا خطر1آتیش شعله ور بی مراقب در هیچ خاطری جلوه نکنه و دیده نشه.
نیمه شب بود و فرشته بود و آتیش. و سرمایی که انگار لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد. فرشته دیگه تحمل نداشت. به اطراف نگاه کرد. کسی متوجهش نبود. آروم چند قدم رفت نزدیک تر. آتیش توی باد تمام قد خم شد طرف فرشته. چه گرمای خوشایندی!. فرشته جز خلاصی از این کابوس و پیوستن به این منبع گرما و نور و اطمینان هیچ چیزی نمی خواست. به پشت سرش نگاه کرد. کسی نمی دیدش.
جای سیلی رو مالید. درد نداشت. صدای شعله در باد.
-بیا. بیا. ففففرششششششته من. بیااااا.
فرشته دیگه منتظر نشد. دست هاش رو باز کرد و شعله رقصنده رو بغل گرفت. شعله در1چشم به هم زدن محاصرهش کرد. فرشته درست وسط شعله ها بود. در میان آغوش آتیش. گرم، گرم تر، داغ ، داغ تر، حرارت، حرارت محض، در حصار آتیش، کامل و تمام قد گرفتار، سوزش، درد، نباید حرفی می زد. فرشته یواشکی اومده بود. کسی نباید می فهمید. نباید چیزی می گفت. صدایی از درونش:
-سوختم!!. خدا سوختم!!.
صدای ضمیر:
-نباید بگی. تو خودت اومدی. نباید بفهمن.
باد. آتیش. رقص باد و شعله هایی که بلند تر و بلند تر به هوا می رفتن. صدای موزیک مرگبار باد و آتیش.
– هاا هاا هاااااا …
دود، خاک، آتیش، جیغی که فرشته دیگه اختیاری بهش نداشت و فقط می شنیدش:
-آآآآآآآآآآآآ.
جنگ.
ضرباتی که در اطرافش شکل می گرفت. فرشته فقط می سوخت. جنگ. 2تا دست قوی که با شعله های سرکش و عصبانی می جنگیدن. صدا. باد و دود و آتیش و جنگ. فرشته شعله ور. 2تا دست قوی که از وسط شعله های ویران گر کشیدنش بیرون. سرما، سوزش، درد، خواب.
******
ایام بکام
سلام با شرمندگی یادم اومد پارتها رو اشتباه گذاشتم اینو اون موقع که بلاگ داشتم گذاشته بودم بلاگم بعد اینکه بلاگ رو فرستادم ناکجاآباد بکل این نوشته ها رو یادم رفته بود و این شد که یادم نبود جا به جا اسم پارتها رو نوشتم و فقط کوپی پیست کردم
********
با سرعتی سرسام آور به طرف پایین. سیاهی، سرما، سکوت، ترس، وسط زمین و آسمون، سعی کرد پرواز کنه و بره بالا و برگرده. نشد. به تلخی و با وحشتی غیر قابل توصیف به یاد آورد که بال های فرشته ها از جنس همون نوری هست که پرستو های هم خونه شون ازش درست شدن. پرستو های بهشت توی این فضا دوام نمی آوردن و تموم می شدن. پس بال های فرشته کوچیک ما…
سعی کرد فقط خودش رو نگه داره تا پایین تر نره ولی هیچ فایده ای نداشت. فضا انگار با ولعی وحشتناک می کشیدش پایین. حتی نتونست داد بزنه. پایین رو نگاه کرد. از وسط سیاهی غیر قابل نفوذ1نقطه تاریک که هر لحظه نزدیک تر و بزرگتر و واضح تر می شد.
فرشته کوچیک ما دیگه نتونست تحمل کنه. در هجوم ترس و سرما و سکوتی که از شدت سنگینی به گوش هاش و به قلبش فشار می آورد زیر بار وحشت و حس ترسناک سقوطی غیر قابل مهار به طرف اون نقطه تاریک از حال رفت.
همچنان با سرعتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد اومد پایین، پایین، پایین. بدون توقف، برخورد با نقطه تاریک که دیگه نقطه نبود. حس گنگ1ضربه شدید. برخورد به زمین. پایان احساس سقوط. درد. دردی ناشناس و حیرت انگیز که در تمام وجودش پیچید و حس سنگینی ناخوشآیندی که از بس شدید بود نمی شد ندیدهش گرفت. خستگی، وحشت، سرما، درد، خواب.
نفهمید چقدر طول کشید که به خودش اومد. با صدا های کر کننده ای که اصلا شبیه صدا های آسمونی نبودن از جا پرید. درد و سنگینی و کوفتگی با قدرت به تمام جسمش رسوخ کردن. جسم؟ کدوم جسم؟ فرشته ها با جسم های مادی و درد و این حس سنگینی وحشتناک نفرت انگیز بیگانه هستن!.
-خدایا من چی به سر خودم آوردم؟-
این تنها چیزی بود که فرصت کرد از ذهنش بگذره. صدا های بلند و گوش خراش، تصویر های عجیب و ناآشنا، نور ها و رنگ هایی که اصلا شبیه دیده های خودش نبودن. فرشته کوچیک ما اون لحظه نمی دونست چی می بینه و می شنوه ولی ما می دونیم.
اینجا زمین بود!!!.
ماشین هایی که با سرعت می رفتن و می اومدن، بوق هایی که با مورد و بی مورد با طنین های مختلف و بلند و آزاردهنده کشدار و بدون توقف ادامه داشتن، داد و فریاد آدم هایی که کلافه و سر در گم دنبال سر نخ کلاف پیچیده زندگی می دویدن و به هر طرف می رفتن و به هم طعنه می زدن و با هم درگیر می شدن و از هم رد می شدن، نورها و رنگ های ماشین ها و مغازه ها که همهشون انگار مثل فریب شیطان فقط برای جذب کردن بود و هیچ حقیقتی رو نمایان نمی کرد، پلیسی که برای جریمه کردن ماشین هایی که از چراغ قرمز رد می شدن بی وقفه سوت می کشید، کامیونی که بی توجه به قانون منع عبور و مرور وارد شهر شده بود و راهبندان بدی که صدای بوق ها و فحش ها و تعداد ماشین ها و مردم رو که وسط هم می چرخیدن بیشتر و در هم تر کرد، دوچرخه سواری که از بین ماشین ها ویراژ میداد و انگار دنبال اجلش می گشت، موتور سواری که با صدای بوق وحشتناکی که روی موتورش نصب کرده بود و اگزوزی که از حال عادی خارج کرده بود تا بیشتر صدا داشته باشه مثل تیر خلاف جهت اومد و درست کنار پای فرشته متحیر و وحشتزده ما گاز داد و بوق زد و به همون سرعت رفت و صدای جیغ و داد ملت رو درآورد، دزدی که کیف1خانم رهگذر رو دزدید و فرار کرد، جیغ و فریاد امداد خواهی اون خانم که البته ثمر چندانی نداشت، بی توجهی همگانی به درد1همجنس، دزد که همچنان دوید و بین جمعیت گم شد، خانم که جیغ می کشید، پلیس که سوت می زد، خیابون که مثل جهنمی از صدا و دود و نور و رنگ های ناخوشآیند شلوغ بود، ماشینی که صدای آهنگش از دور شنیده می شد و سرعتش غیر قابل مهار بود و از لا به لای ماشین ها و آدم ها بی پروا می پیچید و تاب می خورد و ترمزش جیغ می کشید و نزدیک و نزدیک تر میشد، جیغ بلند ترمزی که قطع نشد، پیرمردی که پرت شد وسط خیابون، ماشین که بدون قطع صدای آهنگش و حتی بدون1لحظه تردید و با سرعت بیشتر از محل حادثه دور شد، پیرمرد افتاده وسط خیابون، رنگ سرخی که روی سطح نه چندان صاف رو نقاشی می کرد…
اینجا زمین بود!!!.
فرشته با تمام قدرت به طرف پیرمرد وسط خیابون دوید و جیغ کشید. سطح خیابون همچنان با رنگ سرخ نقاشی می شد. جمعیت دور پیرمرد لحظه به لحظه بیشتر می شد. هر کسی چیزی می گفت ولی کسی کاری نمی کرد. فرشته جیغ کشید:
-پس چرا کاری نمی کنید؟ یکی بیاد کمک!
یکی از اون وسط گفت:
-تو همراهشی؟
-همراه؟
-آره بابا همراه. تو باهاشی؟ فامیلته؟ باباته؟
-فامیل؟ بابا؟
-برو بابا این هم که پرته.
-من پرت شدم. ولی چیزیم نیست. واسه این1کاری کنید. تو رو خدا.
-چیکار کنیم؟ باید بره بیمارستان.
-بیمارستان؟ خوب چرا نمی بریدش؟
-دهه!میگه چرا. خوب معلومه دیگه چون دردسر داره.
-دردسر؟ دردسر چیه؟ میگم چرا نمی بریدش بیمارستان؟
-ای بابا تو مثل این که مال این دنیا نیستی. مگه مغز خر خوردیم؟ این همینطوریش داره تموم می کنه. اون عوضی که زد و در رفت. اومدیم و ما بردیمش و وسط راه طرف مرد. اون وقت چه خاکی به سرمون کنیم؟ نه باباجون. دلت خیلی سوخته خودت ببرش.
-من؟ چه جوری؟ خدایا اینجا کجاست؟ یکی کمک کنه! تو رو خدا.
صدایی شاید کمی متفاوت:
-من می برمش به شرطی که تو هم باشی و اگر طرف رفت بگی که من نزدمش. من کم بدبختی ندارم. این دوره زمونه ثواب کردن کباب شدنه. خوب چی میگی؟ هستی؟
فرشته نگاهش کرد. مردی جوون با قد متوسط و قیافه معمولی.
-من میام. بریم. فقط بریم.
چند نفر که اینطور دیدن با تردید جلو اومدن و حاضر شدن تا کمک کنن و پیرمرد زخمی رو بذارن توی ماشین رنگ و رو رفته مرد ناشناس.
فرشته رفت و عقب ماشین نشست. ماشین از جا کنده شد و وسط اون جهنم بی در و پیکر راه افتاد.
-چرا اینقدر یواش؟ تند تر، تو رو به خدا تند تر.
جوابی با لحنی تقریبا بی تفاوت.
-چشم که داری. ترافیک رو مگه نمی بینی؟ بال که ندارم از بین اینهمه ماشین و آدم پرواز کنم.
فرشته یاد بال های خودش افتاد. همچنین یاد درد های خودش و اتفاقی که براش افتاده بود. ولی خیلی زود همه این ها رو یادش رفت چون پیرمرد آروم داشت چیزی می گفت. فرشته ما گوشش رو برد نزدیک لب های پیرمرد. داشت دعا می خوند. فرشته سر پیرمرد رو گذاشت روی زانوی خودش و خیلی آروم تقریبا توی دلش بهش گفت:
-صبر کن. داریم میریم بیمارستان. الان می رسیم.
و زمانی که دید چشم های پیرمرد آروم باز شد و لبخند زد حسابی تعجب کرد.
-من خیلی یواش گفتم! تو چطور شنیدی؟
پیرمرد آروم و با صدای مهربون ولی خستهش گفت:
-از این یواش تر هم اگر می گفتی من می شنیدم. آخه می دونی؟ من دیگه زمانم تموم شده. از این دردسر ها دیگه زیاد ندارم. دارم بر می گردم.
فرشته به چهره خونی پیرمرد نگاه کرد. چه نورانی بود و چه مهربون و چقدر خسته.
-بر می گردی؟ کجا؟
پیرمرد باز هم لبخند زد و گفت:
-به همون جایی که تو تازه ازش اومدی. می دونی؟ من هم زمانی مثل تو بودم. اتفاقی راهم به اینجا افتاد. خیلی وقته که اینجا گیر کردم. مونده بودم چیکار کنم. تا بلاخره یکی مثل خودم راهش رو بهم گفت. توی این مدت بهش عمل کردم هرچند گاهی واقعا سخت بود. ولی حالا خوشحالم که انجامش دادم. الان دیگه سبک و راحت می تونم برگردم. نمی دونی چقدر خوشحالم.
پیرمرد به زور حرف می زد و بریده نفس می کشید. چشم های روشنش داشت رنگ مرگ می گرفت. فرشته زیاد چیزی نمی فهمید ولی می دونست پیرمرد داره تموم میشه. فرشته تموم شدن رو دوست نداشت. با گریه گفت:
-نه. تو رو خدا. نباید تموم بشی. تحمل کن. الان می رسیم. تو باید بمونی. من خیلی می ترسم. اینجا وحشتناکه. تنهام نذار. تموم نشو. تو رو خدا.
پیرمرد با دست های ناتوانی که می لرزیدن دست های فرشته رو گرفت توی دستش و با مهربونی گفت:
-گریه نکن فرشته کوچولو. همه چیز درست میشه. فقط باید بدونی چطور درستش کنی. این راه سخته ولی رفتنش محال نیست. باید جاده اصلی رو بگیری و بری. سوار زمان، مواظب باش ازش جا نمونی. مواظب موانع سر راه باش. از پرتگاه ها نترس ولی مواظبشون باش. جاذبه های اینجا واقعی نیستن. جذبشون نشو. خیلی هاشون سرابن. بعضی هاشون هم اصلا جاذبه نیستن، دامن. از سیاهی ها هم نترس. اون ها همیشه بیشتر از اونی نشون میدن که هستن. بیشتر سیاهیشون دوده. فقط واسه این که تو بترسی. اگر درست نگاه کنی می بینی اونقدر که نشون میدن سیاه و ترسناک نیستن. اون ها فقط کابوس هستن برای ترسوندن تو. ازشون رد شو و ببین چه راحته. بستگیت رو با آسمون قطع نکن. اینجا زمینه. مواظب باش بسته زمین نشی. آسمونی اگر بسته زمین بشه دیگه آسمونی نیست. یادت نره کی بودی و از کجا اومدی. اگر یادت بره دیگه نمی تونی برگردی. سعی کن همیشه آماده پریدن باشی. خودت رو سبک و آماده نگه دار. معلوم نیست کی وقتش می رسه. این رو جز خدا کسی نمی دونه. تو باید هر لحظه آماده باشی تا زمانش که رسید همون چیزی باشی که اون بالا بودی. خیلی مواظب باش. اگر جز این باشه برای همیشه گرفتار می مونی. اینجا همه چیز دست خودته. این که چی باشی با خودته. خودت رو فراموش نکن. جاده رو گم نکن. از جاده اصلی منحرف نشو. پرواز رو یادت نره. خودت رو فراموش نکن. خودت رو فراموش نکن.
فرشته مات و مبهوت گوش می داد. می شنید ولی چیزی نمی فهمید. پیرمرد لبخند قشنگی زد و چشم هاش رو بست و ساکت شد. فرشته با بغضی به سنگینی کوه که نمی ذاشت درست نفس بکشه گفت:
-بیدار شو. من نمی فهمم. کدوم جاده؟ زمان کیه؟ من که پر ندارم با چی باید پرواز کنم؟ یکی مثل خودم رو از کجا باید پیدا کنم تا بهم بگه؟ آماده چی باشم؟ مواظب چی باید باشم؟ یعنی چی که همه چیز دست خودمه؟ مگه من جز این که هستم چی می تونم باشم؟ اصلا چی باید نباشم؟ اینجا جای وحشتناکیه. تو رو خدا. من نمی خوام اینجا تنها بمونم. تو رو خدا حرف بزن.
ولی پیرمرد دیگه چشم هاش رو باز نکرد. دست ناتوان و لاغرش آروم دست سرد فرشته رو رها کرد و بی حس افتاد کنارش. فرشته پیشونی خونی پیرمرد رو لمس کرد، آروم تکونش داد، صداش کرد، خواهش کرد، ولی پیرمرد دیگه جواب نداد. فرشته اصلا نفهمید که ماشین ایستاده و راننده اومده در رو باز کرده و خم شده و داره تماشا می کنه. فقط وقتی به خودش اومد که راننده با صدای دیگه نه چندان بی تفاوت گفت:
-دیگه فایده نداره. تموم کرد. خدا بیامرزدش.
فرشته1نگاه به راننده کرد و1نگاه به چهره پیرمرد که هنوز نورانی و پر از همون لبخند آروم و مهربون ولی دیگه سرد بود. بغض سنگینش دیگه از حد تحملش سنگین تر شده بود. پیرمرد تموم شده بود. فرشته تنها بود. اون چهره نورانی، اون دست های لاغر ولی آرامش بخش، اون صدای خسته ولی مهربون، دیگه نبودن. فرشته تنها بود. بغضش شکست. گریه امانش رو برید و برای اولین بار در تمام عمرش با شدت تمام شروع کرد به باریدن.
***
بیمارستان.
راننده با شهادت فرشته مبنی بر این که خودش ضارب پیرمرد نبوده از دردسر خلاص شد.
پیرمرد پوشیده در پارچه سفید به خاک رفت.
قبرستون ساکت بود. جز فرشته همه رفته بودن. بارون آروم و نم نم می بارید. داشت غروب می شد. چه غروب غم انگیزی!. سرد بود و ساکت. فرشته هم دلتنگ بود و هم نگران و بیشتر از همه متحیر.
توی مراسم خاک سپاری چیز های عجیب زیاد دیده بود. مجلس گردان های گریانی که همه می گفتن بچه های اون مرحوم نبودن. مرد هایی که با هیبت های مردونه در لباس سیاه می اومدن و خودشون رو پرت می کردن روی خاک و مثل بچه های کوچیک زار می زدن و معلوم بود که از ته ته دلشون دارن ضجه می زنن. 1دسته بچه های کوچولو و پارهپوش که دسته های کوچیک گل داشتن و با گریه هایی از سر دردی حقیقی می اومدن و گل های نیم پژمردهشون رو که قشنگ معلوم بود از جایی نخریدن و با دست های سرمازده از اینجا و اونجا شاخه هاش رو جمع کردن و دسته گل ساختن می ذاشتن روی قبری که تازه اون جسم نحیف رو گرفته بود توی خودش.
گریه هایی که فرشته دیده بود اونقدر دردناک بودن که فرشته دیگه برای رفتن پیرمرد گریه نمی کرد. پیرمردی که با لبخند رفته بود. چرا باید براش گریه می کرد!؟ ولی اون ها که موندن، درد این بازمونده ها داشت دلش رو می ترکوند.
بارون داشت تند تر می شد. فرشته هم داشت می بارید. شب داشت می رسید. روی خاک، زیر بارون، این شب سرد، دور از آسمون، دور از ستاره ها و فرشته ها، دور از جوجه پرستوی عزیزش و دور از خونه. بدون همراه، بدون پیرمرد، فرشته تنها بود. یادش اومد که امروز جمعه بود.
-امشب اون قاصدک سفید که هر جمعه شب به مهمونی فرشته ها میاد حتما پرستوی من رو هم مثل باقی پرستو ها نوازش می کنه.
چقدر دلش گرفته بود.
گریه دوباره اومد.
فرشته دستش رو گذاشت روی قبر پیرمرد و گفت:
-حالا من چیکار کنم؟
پیرمرد نبود که جواب بده. فرشته یاد حرف های پیرمرد افتاد. جاده، باید جاده اصلی رو پیدا می کرد و می رفت. باید یکی مثل خودش رو پیدا می کرد تا راهنماییش کنه. دیگه چی ها گفته بود؟ فرشته سعی کرد به یاد بیاره. ولی یا به خاطرش نمی رسید یا اگر هم می رسید چیزی از اون چه به یاد می آورد نمی فهمید. فقط می دونست که باید بره. توقف جایز نبود. فرشته نمی دونست کجا و برای چی باید بره فقط می دونست که باید بره. از جاش بلند شد، خاک لباسش رو تکوند. با پیرمرد خداحافظی کرد و با دلی تنگ راه بیرون گورستان رو در پیش گرفت. گل های روی قبر پیرمرد خاک گور رو پوشونده بودن و بارون بین برگ هاشون مثل طلا می درخشید.
فرشته از گورستان اومد بیرون و جاده رو به رو رو در پیش گرفت. افرادی رو می دید که می اومدن و می رفتن. هر کسی در حال و هوایی بود. مثل خودش. بعضی ها با هم می رفتن، بعضی ها تنها بودن، بعضی ها تو هم و گرفته بودن و انگار وسط کابوس راه می رفتن و بعضی ها سرخوش واسه خودشون می رفتن. بعضی آروم و راحت راه می رفتن و بعضی ها می دویدن و می خواستن سریع تر و سریع تر باشن ولی نمی شد. خیلی هاشون می خوردن زمین و بعضی هاشون هم از بس عجله داشتن هرچی داشتن رو جا می ذاشتن و اینقدر درگیر رفتن بودن که اصلا نمی فهمیدن چه چیز های با ارزشی رو انداختن و حتی بر نمی گشتن تا ببینن میشه صبر کرد و خم شد و برشون داشت یا نه. فرشته می دید که بعضی از زمین خورده ها پا می شدن و دوباره راه می افتادن ولی بعضی ها بلند شدن واسهشون سخت بود. گاهی موفق نمی شدن و همونجا جا می موندن. فرشته با خودش گفت:
-اینجا چه جای عجیب و ترسناکیه!. این ها هستن مخلوقات روی زمین؟!
دیگه حسابی خسته شده بود. دیر وقت بود و بارون و سرما بیداد می کرد. می شنید که بعضی ها از سرما شکایت می کردن، از خستگی راه و تاریکی شکایت می کردن، از همه چیز شکایت می کردن. کسی آروم گفت:
-ای کاش نیروشون رو با شکایت تلف نمی کردن. اینطوری فقط خسته تر میشن.
سرپناه.
برج بلندی که انگار طبقه هاش تا آسمون می رسید. همه از بارون پناه گرفتن. بعضی ها به طبقه های بالاتر می رفتن و خیلی ها هم پایین تر می موندن. وسط پایینی ها خیلی زیاد بودن افرادی که با حسرت به طبقه های بالاتر نگاه می کردن. فرشته به آسمون نگاه کرد. تاریک بود و حتی1ستاره نداشت. داشت از سرما منجمد می شد.
نور. چی می تونه باشه؟ فرشته نزدیک رفت. آتیش. افرادی که دور آتیش جمع شده بودن و هلهله می کردن. فرشته مات و بلند بدون این که مخاطب خاصی داشته باشه پرسید:
-این چیه؟ ستاره ای که از آسمون افتاده؟
یکی با خنده جوابش رو داد:
-دیوونه. مگه از کجا اومدی؟ شاعری؟ جناب رمانتیک محض اطلاع. این آتیشه. ما4شنبه سوری رو جمعه گرفتیم. تو هم جای شعر گفتن بیا حالش رو ببر.
همه زدن زیر خنده. فرشته تعجب کرد. باد آتیش رو می رقصوند. فرشته محو آتیش شده بود. رفت کمی نزدیک تر. گرم بود. فرشته آروم گفت:
-تو از جنس ستاره هایی؟
باد به شعله هایی که می رفتن طرف آسمون زد و سر بلند شعله کمی خم شد1طرف. فرشته این رو گذاشت به حساب جواب مثبت آتیش. فرشته دوباره گفت:
-تو چقدر بالا میری. از این بالاتر هم می تونی بری؟
حرکت باد و صدایی بیگانه.
-ها. ها. ها.
فرشته به سر بلند شعله که انگار به آسمون می رسید و پشت سر هم در وزش باد خم می شد نگاه می کرد. حس می کرد دلش می خواد اون نور سر بلند و گرم رو با تمام وجودش بغل کنه.
-تو می تونی من رو بفرستی اون بالا؟ کمک می کنی از زمین جدا بشم و برگردم؟
صدای بیگانه که مرتب همراه تکون های شعله تکرار می شد.
-ها. ها. ها.
فرشته آروم رفت طرف آتیش.
صدا هایی که با چرخش باد از آتیش می شنید.
-بیا. بیا. بیا.
باد شدید تر شد و شعله بلند تر. فرشته سریع تر رفت. دستی محکم شونهش رو چسبید و صدای هشدار.
-کجا میری؟ می خوای خاکستر بشی؟
فرشته برگشت و نگاه کرد. صاحب دست با چشم های مهربون و چهره عصبانی تماشاش می کرد.
-احمق تو خیال کردی کجا میری؟
-خیال کردم سردمه. میرم از دست این سرما و از دست این خاکی های عجیب خلاص بشم. ولم کن برم. اون گفت می بردم آسمون.
-اون گفته؟ آتیش گفته؟ عقل نداری؟ آتیش گرمت نمی کنه. اون حرارت خالصه. اگر باهاش تماس داشته باشی می سوزی. اون هیچ کجا نمی بردت. فقط نیست میشی. انجماد رو میشه فراری داد ولی نه توی بغل آتیش. اون نجات دهنده تو نیست.
فرشته1نگاه به آتیش کرد و1نگاه به آسمون. گوش داد. باد وسط آتیش می پیچید و صدای فش فش.
فرشته انگار شنید که آتیش می گفت:
-اشششششتباه، می کنه. اشششششتباه، می کنه. اشششششششتباااااااه.
فرشته دستش رو کشید و گفت:
-من نمی خوام اینجا از سرما تلف بشم. دستم رو ول کن.
صاحب دست1سیلی به فرشته زد و گفت:
-تو خوابی. آتیش لعنتی خوابت کرده. بیدار بمون و طرفش نرو. هر زمان داری صحر آتیش میشی به درد این سیلی فکر کن تا از سرت بپره. وقتی هم دردش خوب شد باز به خودت سیلی بزن. طرف آتیش نرو فهمیدی؟
فرشته داد زد:
-من سردمه، سردمه. بدون اون من منجمد میشم.
-منجمد میشی؟ خوب بشو. منجمد بشو ولی خاکستر نه. طرفش نرو. فقط طرفش نرو.
فرشته جای سیلی رو روی گونهش مالید و اشک هاش رو پاک کرد. دردش اومده بود. شب به تاریکی قیر همه جا پهن بود. فرشته خیره به آتیش گوش می داد:
-اششششتباه، می کنه. اششششتباه، می کنه. اششششتبااااه.
فرشته آروم گفت:
-اشتباه می کنه. اشتباه می کنه. من سردمه. کمک می کنی؟
باد وسط شعله می پیچید و فرشته می دید که سر بلند شعله توی باد خم میشه و صدایی که میگه:
-ها. ها. ها.
شب از وسط سر و صدای خواهنده های آتیش پیش می رفت. فرشته بین جمعیتی که فقط فریاد می زدن و بالا و پایین می رفتن بدون اینکه بدونن چرا، مات و سرمازده تماشا می کرد. آتیش رو تماشا می کرد که به همراهی باد، قدش انگار می رفت که به آسمون برسه و با جیغ ها و تشویق های تماشا گر هاش بلند و بلند تر می شد. شب سردی بود. حتی اطراف آتیش.
بلاخره جمعیت خسته و از نفس افتاده پراکنده می شدن. شب به نیمه هاش نزدیک می شد و خواهنده های آتیش بی حال و بی نفس توی دل تاریکی می خزیدن و از نگاه مات فرشته محو می شدن. غفلت چشم های خوابزده رو بست تا خطر1آتیش شعله ور بی مراقب در هیچ خاطری جلوه نکنه و دیده نشه.
نیمه شب بود و فرشته بود و آتیش. و سرمایی که انگار لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد. فرشته دیگه تحمل نداشت. به اطراف نگاه کرد. کسی متوجهش نبود. آروم چند قدم رفت نزدیک تر. آتیش توی باد تمام قد خم شد طرف فرشته. چه گرمای خوشایندی!. فرشته جز خلاصی از این کابوس و پیوستن به این منبع گرما و نور و اطمینان هیچ چیزی نمی خواست. به پشت سرش نگاه کرد. کسی نمی دیدش.
جای سیلی رو مالید. درد نداشت. صدای شعله در باد.
-بیا. بیا. ففففرششششششته من. بیااااا.
فرشته دیگه منتظر نشد. دست هاش رو باز کرد و شعله رقصنده رو بغل گرفت. شعله در1چشم به هم زدن محاصرهش کرد. فرشته درست وسط شعله ها بود. در میان آغوش آتیش. گرم، گرم تر، داغ ، داغ تر، حرارت، حرارت محض، در حصار آتیش، کامل و تمام قد گرفتار، سوزش، درد، نباید حرفی می زد. فرشته یواشکی اومده بود. کسی نباید می فهمید. نباید چیزی می گفت. صدایی از درونش:
-سوختم!!. خدا سوختم!!.
صدای ضمیر:
-نباید بگی. تو خودت اومدی. نباید بفهمن.
باد. آتیش. رقص باد و شعله هایی که بلند تر و بلند تر به هوا می رفتن. صدای موزیک مرگبار باد و آتیش.
– هاا هاا هاااااا …
دود، خاک، آتیش، جیغی که فرشته دیگه اختیاری بهش نداشت و فقط می شنیدش:
-آآآآآآآآآآآآ.
جنگ.
ضرباتی که در اطرافش شکل می گرفت. فرشته فقط می سوخت. جنگ. 2تا دست قوی که با شعله های سرکش و عصبانی می جنگیدن. صدا. باد و دود و آتیش و جنگ. فرشته شعله ور. 2تا دست قوی که از وسط شعله های ویران گر کشیدنش بیرون. سرما، سوزش، درد، خواب.
******
ایام بکام