تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1400/4/31 , 19:48) |
ماجرای فرشته قسمت دوم
*******
بیمارستان.
فرشته با درد چشم هاش رو باز کرد. هنوز به شدت سردش بود. تمام جونش می سوخت ولی سردش بود. صدایی آروم که گفت:
-بلاخره بیدار شدی؟ چیزی نیست. درست میشی. دفعه بعد اینطوری خودکشی نکن.
فرشته با تعجب گفت:
-خودکشی؟!خودکشی چیه؟
صدا گفت:
-باشه. سعی کن زیاد حرکت نکنی.
فرشته آروم نگاه کرد. صاحب صدایی که باهاش حرف می زد1جوون4شونه قوی هیکل بود که دست هاش باند پیچی شده بودن. فرشته به دست های جوون خیره شد.
-چرا اینطوری نگاه می کنی؟ باند مگه ندیدی تا حالا؟ پس خودت رو ندیدی چه شکلی شدی.
جوون این رو گفت و لبخند زد. فرشته به زحمت پرسید:
-تو کی هستی؟
-من سفر هستم. رهگذری رد می شدم که اتفاقی دیدمت. چند دقیقه دیر رسیدم. اگر چند قدم زود تر اومده بودم تو الان زخمی آتیش نبودی.
فرشته گفت:
-چه به خودت مطمئنی!. از کجا می دونی؟
سفر گفت:
-به خودم مطمئن نیستم. به خودم ایمان دارم.
فرشته با خجالت چشم از باند های دست سفر برداشت و گفت:
-یادگاری آتیشه؟
سفر باز لبخند زد و گفت:
-آتیش به من یادگاری نمیده. فقط می جنگه. مثل این که هیزم خوبی بودی به کامش. آخه پس نمی دادت. مجبور شدم بجنگم. جنگ همینه دیگه.
فرشته کم کم داشت به یاد میآورد که چی شده. ذهنش آروم آروم داشت بیدار تر می شد. آتیش. توی ذهنش هر لحظه واضح تر. آتیش.
-آآآآآآآآآتیییییییشششششش.
فرشته لرزید. سردش بود. نمی فهمید این لرزش از سرماست یا از ترس. سرما قابل تحمل نبود. انگار با یادآوری خاطره آتیش و غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد. به سفر نگاه کرد و پرسید:
-آتیش کجاست؟
سفر با همون صدای آروم گفت:
-نگران نباش. دستش بهت نمی رسه.
-نگران؟ نیستم. اون کجاست؟
-توی بطری وسط مشت من.
فرشته خواست از جا بپره ولی اون2تا دست باند پیچی شده مانعش شدن. به محض این که اون دست ها شونه های فرشته رو لمس کردن درد وحشتناکی توی تمام تنش پیچید که بی اختیار ناله کرد:
-آآآآآآآخ!!.
سفر سری تکون داد و آه کشید و گفت:
-چیزی نیست. شونه هات و قفسه سینهت آسیب بدی دیدن. تو1جراحی کوچولو لازم داری. اون ها باید درمونت کنن وگرنه جای این آسیب روی شونه ها و سینهت باقی می مونه.
فرشته بی توجه به حرف های سفر بلند گفت:
-توی بطری؟ تو آتیش به اون بلندی رو کردی توی بطری؟ اون الان توی دستته؟ چجوری زنده ای؟
سفر خندید و گفت:
من چیزیم نمیشه. اون فقط1شعله کوچیک داخل1بطری کوچیکه. به من صدمه ای نمی زنه. آتیش بلند نیست. هیزم و باد بلندش می کنن. هیزمش تو بودی. تو بلندش کردی. اون هیبت رو تو بهش دادی. الان اندازه1انگشت بیشتر نیست.
فرشته گفت:
-میشه بهم پسش بدی؟ من از این سرمای نفرت انگیز متنفرم.
سفر گفت:
-نه. نمیشه. آتیش رو فقط باید تماشا کرد. باید چند قدمیش ایستاد و گرم شد. باید ازش پروا کرد. آتیش رو نمیشه بغل کنی. آتیش آتیشه. عوض بشو هم نیست. این توی ذاتشه. باید یادمون بمونه. هرچی روشن و گرم باشه تکیه گاه مناسبی نیست. تو باید یاد بگیری برای جنگ با سرما راه بهتری هم هست. خاکستر شدن و از بین رفتن مفر خوبی نیست. من هم سرما رو دوست ندارم ولی برای این که از دستش خلاص بشم توی بغل آتیش نمیرم. تو هم نباید بری.
فرشته گفت:
-ولی اون کمک می کرد من برگردم آسمون. من نمی تونم اینجا بمونم. من مال اینجا نیستم.
سفر دستش رو دراز کرد و آروم شونه های فرشته رو لمس کرد. فرشته از درد داد کشید. سفر گفت:
-می بینی؟ کسی که بخواد کمک کنه بپری جای بال پروازت رو اینطور زخمی نمی کنه. می دونی؟ تو اگر جدی پر پرواز داشتی هم الان دیگه پروازی نبودی چون تا ریشه پر های پروازت سوخته. آتیش به هیچ کجا نمی بردت. فقط خاکسترت می کرد. تو باید باور کنی.
سفر دوباره خندید و گفت:
-بیخیال. با1جراحی ساده نشونه های آتیش رو از روی شونه هات بر می دارن و میشی مثل اولت. اون وقت خدا رو چه دیدی؟ شاید پر هم درآوردی. کی می دونه؟
سفر واسه خنده می گفت. فرشته گفت:
-ولی من واقعا مال اینجا نیستم. من زمانی پرواز می کردم. من باید بال هام دوباره در بیاد. من….
سفر با اشاره ساکتش کرد و گفت:
-باشه. پرواز هم می کنی. حالا نه.
فرشته با خودش فکر کرد:
-اون جدی نمی گیره. حق هم داره. اینجا کسی نمی فهمه. آتیش می فهمید.
مثل این که این جمله آخری رو بلند گفت چون سفر اخم کرد و گفت:
-آتیش فقط آتیشه. آتیش چیزی جز خاک و خاکستر نمی فهمه. ای کاش می شد تو درست بگی ولی نمیشه. آتیش اگر می فهمید تو درد نمی کشیدی. می دونم ساده نیست برات ولی باید باور کنی. تو اولیش نیستی. آخریش هم نیستی. تحمل داشته باش. از نشونه آتیش که خلاص شدی از خاطرهش هم خلاص میشی.
فرشته به باند های دست سفر نگاه کرد و آروم گفت:
-به خاطر اون زخم ها معذرت می خوام.
-معذرت نخواه. فقط دیگه هیچ وقت این کار رو نکن. دلواپس دست من هم نباش. درست میشه. میان واسه عمل ببرنت.
فرشته این دفعه دیگه واقعا از جا پرید و گفت:
-نه. نمی خوام. من این رو نمی خوام.
سفر سعی کرد آرومش کنه.
-چیزی نیست. اصلا چیزی متوجه نمیشی. تو خوابت می بره و بعد از عمل بیدار میشی.
فرشته پریشون گفت:
-نه. من نمی خوام.
-چرا نمی خوایی؟ نکنه دلت می خواد تا آخر عمرت نشون کرده آتیش باقی بمونی؟
فرشته گفت:
-من، می خوام، من می خوام همین الان از اینجا برم بیرون. نشون کرده آتیش یا هرچی. من باید همینطوری از اینجا برم بیرون.
سفر سعی کرد منصرفش کنه ولی موفق نشد. فرشته فقط می گفت نه، نه، نه.
سفر که دید تلاشش فایده نداره دست فرشته رو گرفت، توی چشم هاش نگاه کرد و گفت:
-اینطوری نمی تونی بری. اینطوری برای همیشه گرفتار آتیشی. بذار درمونت کنن. بعدش. همراه من بیا. بیا با هم بریم. من هیچ وقت توی فکر پرواز نبودم. آدم ها پر ندارن. پرواز مال فرشته هاست. من پرواز نمی کنم ولی سعی کردم روی همین زمین درست و بی توقف پیش برم و پیش ببرم. تو باید بپذیری که واقعیت های زندگی با آرزو های ما فرق می کنن. پرواز رویاست. همراه من بیا. از راه رفتن هم میشه لذت برد. باور کن. خودت رو از نشونه های آتیش خلاص کن و باهام بیا.
فرشته نگاهش کرد. سفر نمی فهمید. چه فایده ای داشت براش توضیح بده واقعا زمینی نیست؟ ولی سفر داشت درست می گفت. حالا که نمی شد پرید باید درست راه رفت ولی…
-نه. نمی تونم. من این جراحی رو نمی خوام.
سفر اصرار کرد ولی فرشته فقط می گفت نه. نمی فهمید چطور باید توضیحش بده ولی.
-تو خیلی خوبی سفر. ممنونم که نجاتم دادی. فراموش نمی کنم. ولی من با نشونه هایی که روی شونه هام ثبت شده دیگه همراه درست و حسابی واسه تو نمیشم. من زخمیم. تو باید بری.
سفر هنوز دست فرشته رو رها نکرده بود.
-بیا همراه من بریم. هر جا خسته شدی من کولت می کنم. زخم هات درمون میشه. من خیلی سفر کردم. تجربه درمان زیاد دارم. تو چیزیت نیست. فقط از دست نشون آتیش خلاص بشو. امتحان کن. پشیمون نمیشی.
فرشته از پشت پرده اشک به سفر نگاه کرد. می شد که همه چیز رو فراموش کنه و خودش رو بسپره دست سفر. شاید واقعا پشیمون نمی شد. بهتر از آتیش و اون هیبتش نبود؟
-نه. نه. نه. نباید این رو بگی، نباید.
این صدایی بود که فرشته نمی فهمید از چه جنسیه ولی از درونش می اومد و خیلی قاطع از حنجرهش آزاد شد.
-نه. دیگه تکرارش نکن.
سفر نباخت.
-باشه همراه من نشو. ولی بذار نشونه آتیش از شونه هات برداشته بشه. تو نباید با اون نشون مشکی ادامه بدی.
چیزی توی دل فرشته انگار شکست.
-تمام گیر من الان همین نشون آتیشه. مشکل همراهی تو نیست. مشکل خودمم. مشکل شونه هامه. مشکل نشون آتیشه. خدایا من چی به سر خودم آوردم؟
این ها رو فرشته نگفت ولی از جنس اشک از نگاهش ریخت پایین.
در جواب نگاه منتظر سفر فرشته با بغضی به سنگینی کوه گفت:
-نه. بذار همینطوری بمونه. من باید همینطوری باشم. لطفا از اینجا ببرم بیرون. خواهش می کنم سفر.
***
بیرون.
سرد بود. باد شلاق می زد. فرشته از سرما داشت بی حس می شد.
-سرده. خیلی سرده. خیلی خیلی سردمه. آتیش. خدایا آتیش. دارم منجمد میشم آتیش.
سفر شنید. بالاپوشش رو درآورد و آروم طوری که شونه های فرشته درد نگیره گذاشت روی شونه هاش. فرشته نگاهش کرد.
-پس خودت.
سفر لبخند زد و گفت:
-من چیزیم نمیشه.
-یعنی تو سردت نیست؟
-چرا هست. ولی من عادت دارم. من سرمای اینجا رو بیشتر از تو می شناسم. باهاش آشنام. من در جنگ با سرما از تو قوی ترم. همینطور با تجربه تر. سرما نمی تونه اندازه تو اذیتم کنه.
فرشته بالاپوش سفر رو پوشید و تعجب کرد که سرما کمتر شد. سفر انگار فکرش رو خوند. خندید و پیروزمندانه گفت:
-می بینی؟ بدون آتیش هم میشه با سرما کنار اومد.
فرشته نگاهی پر از تشکر بهش کرد و گفت:
-ممنونم سفر. تو هیچ وقت از یادم نمیری.
سفر دستی به سر فرشته کشید و گفت:
-تو هم همینطور. دنیا به اون بزرگی هم که میگن نیست. من حتما دوباره می بینمت. خیالت راحت باشه.
فرشته رفتن سفر رو از پشت پرده اشک که حالا کلفت تر ولی هنوز به همون شفافی بود تماشا کرد و با خودش گفت:
-این بیشتر به آسمونی ها می خوره تا من. یعنی ممکنه سفر1شب خیلی دور از آسمون اومده باشه و اون شب از بس دور بوده حالا دیگه خودش هم یادش نباشه؟ کاش اینطور باشه. چقدر دلم می خواد اگر1زمانی تونستم برگردم اون بالا ستارهم با ستارهش همسایه بشه.
سفر رفت و آتیش رو هم با خودش برد. داخل1بطری کوچیک. اندازه1انگشت.
فرشته ایستادن رو جایز نمی دید. با شونه هایی که به شدت سنگین بودن و جسمی که انگار هرچی بیشتر می رفت سنگین تر و خسته تر می شد راه افتاد.
همه در حرکت بودن. جز زمین خورده هایی که پا نمی شدن. فرشته فقط به1چیز فکر می کرد. باید یکی مثل خودش رو پیدا کنه تا بتونه برگرده. سعی کرد صدا ها و نور های کور و کر کننده زمین رو نبینه و نشنوه.
ماشین ها، بوق ها، نور چراغ ها، صدای سوت، صدای فحش و داد و بیداد آدم ها، رنگ های عجیب و در همی که با سرعت انگار از توی هم رد می شدن، چهره هایی که انگار نقش درد
و کلافگی بودن، فرشته با خودش گفت:
-اینجا کسی شاد نیست؟ چرا؟ زمین چرا اینطوریه؟
فرشته1چیز عجیب دیگه هم در این زمینی ها می دید که تا این لحظه فرصت نکرده بود بهش دقیق بشه. تمام آدم ها بدون استثنا کم و بیش به سر و لباسشون گرد و خاک نشسته بود. بچه ها خیلی کم، جوون ها کمی بیشتر و هرچی به طرف سالمندی پیش تر می رفتن این غبار بیشتر بود. با اینهمه انگار این موضوع هیچ کسی رو آزار نمی داد البته به جز فرشته. این غبار انگار توی چشم فرشته می زد و اذیتش می کرد. ولی بقیه انگار هیچ مشکلی باهاش نداشتن.
حتی1بار که فرشته خواست غبار روی لباس1پیرزن فرطوط رو براش بتکونه پیرزن نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت:
-چی می خوای دختر جون؟ از دستمالی من به جایی نمی رسی. من هیچ چی ندارم.
فرشته از شدت تعجب و سنگینی حیرت و اهانتی که به خودش حس کرده بود1قدم رفت عقب ولی باز اومد جلو و گفت:
-من هیچ چی نمی خوام از شما. من فقط می خواستم کمک کنم.
بعد آروم گوشه لباس پیرزن رو گرفت و با نگاه معصومی که فقط مال فرشته هاست به غبار روی اون اشاره کرد و گفت:
-خواستم بتکونمش.
پیرزن نگاه عاقل اندر صفیهی بهش کرد و گفت:
-بتکونی؟ چی رو بتکونی؟ به نظرم طبیب می خوایی.
فرشته باز به غبار اشاره کرد و گفت:
-این گرد و خاک. شما نمی بینیدش؟
پیرزن که از روی نگاهش می شد به راحتی فهمید خیال کرده فرشته دیوونه هست گفت:
-گرد و خاک!؟ خیلخوب دختر جون. باشه من خودم می تکونمش. دستت درد نکنه.
فرشته مبهوت رفتن پیرزن رو نگاه کرد و شنید که پیرزن آه کشید و گفت:
-خدا شفا بده. به دزد که نمی خورد، حتما مریضه طفلک. آه خدایا شکرت شکرت.
فرشته گیج به اطرافش نگاه کرد. جوونی که ماجرا رو تماشا می کرد یواش گفت:
-به کاهدون زدی بابا. اولا اون چیزی نداشت آخه. دوما این راهش نیست. تازه کاری؟ باید یاد بگیری. اینطور که تو دستمالی کردی طرف مرده هم بود زنده می شد. آبروی هرچی جیب بره اینطوری می بری که. من بلدم. اولا باید قیافه شناس باشی. یعنی بدونی صاحب های چه جور تیپ هایی رو می ارزه که دستمالی کنی. دوما باید طوری بری که طرف تا نرسید به خونهش نفهمه دست خورده بهش چه برسه به این که جیبش سبک شده. بقیهش رو هم بعدا یادت میدم. هستی؟
فرشته مثل خواب زده ها بهش خیره شد.
-تو هم که گرد و خاکی هستی. پاکش نمی کنی؟
جوونک خنده زشتی کرد و گفت:
-ای بابا، با ما هم آره؟
فرشته به غبار روی سر و لباس جوون اشاره کرد و گفت:
-جدی نمی بینی؟
-جوون به لباس هاش نگاهی کرد و ظاهرا با خودش ولی بدون این که سعی کنه صداش رو از صدارس فرشته پایین تر بیاره گفت:
-مثل این که پیرزنه راست می گفت. این راستی راستی کم داره.
بعد1دفعه انگار فکری به سرش زده باشه نگاهش روی نقطه ای از لباس خودش ثابت موند و چشم هاش1دفعه هشیار تر شدن و لبخند زد. سر بلند کرد و گفت:
-آره بابا راست میگی. مثل این که خاکی شدم حسابی. تقصیر این ماشین هاست. بد راه میرن لاکردار ها. ببین گند زدن به لباسم. راست میگی باید پاکش کنم. کمک می کنی؟
فرشته با تعجب نگاه کرد و گفت:
-خوب بتکون دیگه.
جوونک در حالی که داشت با چشم سر تا پای فرشته رو می خورد گفت:
-نمیشه آخه. خیلی بد خاکی شدم. من خوردم زمین دستم درد می کنه. چشم هام هم بفهمی نفهمی ایراد داره. سر و وضعم رو هم که می بینی حسابی سوتیه. باید لباس هام رو در بیارم قشنگ تمیز کنم. بیا ثواب کن بریم1گوشه همچین1خیری برسون به من خاکی درب و داغون.
فرشته گفت:
-بریم کجا؟
جوونک گفت:
-من1جای توپی بلدم که عقل جن بهش نمی رسه. بیا بریم تا بهت بگم.
جوون دستش رو دراز کرد که دست فرشته رو بگیره. فرشته هم دستش رو آورد بالا. درد.
-آآآآخ. آآآآتییییش.
-چی؟ نترس بابا آتیش کجا بود؟ بیا بریم دیگه مگه نمی خواستی منو بتکونی؟
درد کشنده بود. فرشته وحشت زده گفت:
-نه نمی خوام خودت بتکون. من. نمی تونم.
جوونک گفت:
-ای بابا نمی تونم چیه. بیا بابا آتیش نمی گیری.
فرشته رفت عقب و جوون اومد جلو. فرشته رفت عقب تر و جوونک اومد جلو تر. باز هم، باز هم، باز هم.
-آهای چیکارش داری؟ ولش کن.
-سلام جناب. هیچ چی جان شما، جای خواهرمه. دیدم بیچاره مثل این که حالش خوب نیست گفتم بیارمش خدمت شما ببریدش دکتر یا خودم ببرمش. آخه طفلک جای خواهری خیلی قیافه داره ترسیدم تورش کنن گناه داره خوب آخه می دونید؟….
-بسه دیگه نمی خواد زبون بریزی. نیت خیرت رو هم مثل ذاتت می شناسم. برو گم شو.
جوونک رفت و کمی دور تر منتظر فرشته شد که از دیدرس نجاتدهندهش دور بشه. فرشته با ترسی که براش قابل فهم نبود به اطراف نگاه می کرد. نمی فهمید چرا اینقدر ترسیده. مردی که مزاحم رو پر داده بود جلو اومد و گفت:
-به اون عوضی چی می گفتی؟ امثال اون پسره آدم حسابی نیستن. چیکارش داشتی؟
فرشته به مرد نگاه کرد. سنی ازش گذشته بود و غبار!!. این هم که گرد و خاکی بود!. فرشته از شدت ترسی که نمی دونست از چه جنسیه زبونش بند اومده بود. با دست به گرد و خاک روی مو های مرد اشاره کرد و به زور گفت:
-خاک. من فقط می خواستم کمک کنم. بتکونمش. گفت بریم1جایی خاک ها رو واسهش پاک کنم.
مرد با تعجب1آینه کوچیک از جیبش درآورد و گفت:
-کدوم خاک؟ من خاکی نمی بینم. اون عوضی هم لباس هاش بر عکس باطن کثیفش تمیز تمیزه. تو چی داری میگی؟
فرشته به مردمی که در اطراف می لولیدن اشاره کرد و گفت:
-چرا اینجا همه گرد و خاکین؟ اذیتتون نمی کنه؟
-مرد نگاهی طولانی و عجیب به فرشته کرد، و فرشته فهمید.
-شما ها نمی بینیدش؟
مرد با همون حالت عجیب بهش گفت:
-چی رو نمی بینیم؟ خاک رو؟
فرشته گفت:
-نه. هیچ چی. معذرت می خوام.
فرشته دید که مرد بیسیمش رو درآورد و… ثبات شکل گرفتن1تصمیم.
-صبر کن دختر. همینجا باش. الان میری خاک ها رو بتکونی.
فرشته فقط1چیز فهمید. دردسر. مثل فنر از جا پرید و فرار.
-صبر کن دختر. به خدا کاریت ندارم. وایسا. مگه نگفتی می خوای کمک کنی؟ وایسا دیگه. بهت میگم وایسا.
فرشته داشت از ترس تموم می شد. با تمام توانش می دوید.
-آتیش! بیا نجاتم بده.
دستی که خیلی محکم مچ دستش رو چسبید. فرشته با وحشت نگاه کرد.
-سفر؟!
ولی نه. سفر نبود.
-چقدر شبیهشه!.
فرشته وسط ترسش می دید و می شنید مردی که دستش رو چسبیده داره به سرش اشاره می کنه و واسه اون مامور متعجب پلیس و بقیه مردمی که توجهشون جلب شده بود و دورشون جمع شده بودن توضیح میده که فرشته خواهرشه و عقل درست و حسابی نداره و گم شده و…
-ببخشید سرکار. خواهرم حالش چندان ok نیست. نمی ذاریم تنها بره بیرون ولی من خونه نبودم مادرم هم که پیره. می دونید سرکار؟ خواهرم بابام رو خیلی دوست داشت. بابام چاه کن بود. از وقتی بابام زیر آوار عمرش رو داد به شما خواهرم که جنازه خاکیش رو دید به این روز افتاد. حالا هر جا می چرخه خاک می بینه و میگه همه دنیا گرد و خاکیه و می خواد هر کسی رو که می بینه بتکوندش. شما ببخشید.
-خدا ببخشه جوون. مواظبش باشید. کم مونده بود1عوضی بدزدتش. دکتری، درمونی، چیزی،
-هر کاری شد و نشد کردیم. درست نشد. به هر حال ممنونم سرکار. خدا خیرتون بده.
-پس بیشتر مواظب باش.
-چشم جناب. باز هم ببخشید.
-خدا ببخشه. به سلامت.
فرشته خواست بگه این ها راست نیست ولی با فشار دست جوون روی مچ دستش و نگاه هشداردهندهش ساکت شد. جوون دست فرشته رو کشید و گفت:
-بیا خواهر جون. بیا بریم خاک لباس داداش و مامان رو بتکون که حسابی گرد و خاکی هستیم. بیا عزیزم بیا.
جوون آهی کشید که توی چهرهش مشخص نشد. همه رفتن. فرشته گفت:
-چرا این چیز ها رو گفتی؟ من که نفهمیدم چی شد ولی راست نبود.
جوون گفت:
-نه که نبود. من دروغ گفتم.
-دروغ گفتی؟
جوون کمی عصبانی و بیشتر بی حوصله گفت:
-نکنه از بس پاکی نمی دونی دروغ یعنی چی؟
بعد قیافه مسخره ای به خودش گرفت و گفت:
-خوب، بذار واسهت بگم. گاهی آدم ها واسه خلاصی از دردسر هاشون یا واسه این که دلشون اینطوری می خواد چیز هایی میگن که واقعیت نداره. مثل حالای من که اینهمه جفنگ سر هم کردم تا از دست اون لاشخور ها نجاتت بدم. حالا فهمیدی قدیسه خانم؟
فرشته زیاد نفهمیده بود جز این که دروغ یعنی هر حرفی که راست نباشه. زمان برای تحلیلش نداشت. جوون دستش رو کشید و گفت:
-بیا از اینجا بریم کارت دارم. فرشته نگاهش کرد. هیچ چیز از نگاه سفر توی چشم هاش نبود. هیچ چیز جز شباهتی عجیب توی چهره که اون هم به چشم فرشته تفاوت داشت.
-آخ دستم رو ول کن. من نمی خوام همراهت بیام.
-عجب! که نمی خوای. باشه ملکه. شما جوابم رو بده هر جا می خوای برو.
جوون در1ماشین رو باز کرد و گفت:
-سوار شو.
فرشته تا اومد بفهمه چی شده دست های قوی جوون مثل پر انگار با1فوت فرستادنش داخل. در بسته شد و ماشین راه افتاد. فرشته ترکیبی از ترس و تعجب رو1جا داشت. راننده همونطور که می رفتن نگاهش کرد و گفت:
-تو نشون دار آتیشی. خودم دیدم و شنیدم. هم حالت رو دیدم هم وقتی صداش می زدی شنیدم. ببینم، تو می دونی آتیش کجاست؟
فرشته گفت:
-ب…
ندای1هشدار سریع از درون.
-دروغ یعنی چیز هایی که واقعیت ندارن. برای خلاصی از دردسر یا برای زمان هایی که به هر دلیلی نباید راست گفت.
-نه.
راننده عصبانی گفت:
-نمی دونی؟ تو داشتی می گفتی که می دونی. نصف بله رو گفتی. ببین، اگر آتیش اینجا بود تو امروز گرفتار نمی شدی. من اگر نبودم می بردنت تیمارستان. چیزی نمیشه فقط بگو آتیش کجاست. من می شناسمش. نمی دونم چی شده که هرچی می گردم نیست. تو نشون آتیش داری باید بدونی. تو می دونی. بگو کجاست؟
فرشته نمی فهمید چرا نمی تونه به این مشابه تلخ سفر اطمینان کنه. فقط می دونست که هشدار ضمیرش میگه نه. فقط میگه نه.
-بگو نه. فقط بگو نه. فقط بگو نه.
-نه.
راننده با مشت زد روی فرمون و داد کشید:
-نه و مرض. مسخرهم کردی؟ بهت میگم بگو چه معامله ای با آتیش کردی ایکبیری؟
-نه.
-که نه آره؟ پس نمیگی؟
-نه.
-خوبه که تکلیفم رو مشخص کردی. تا10دقیقه دیگه بلایی سرت میارم که تمام خاطرات قبل از زاییده شدنت یادت بیاد و همهش رو مثل بلبل واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
فرشته جز صدای ترس چیزی نمی شنید. ماشین داشت مثل برق می رفت. با همون سرعت پیچید به1فرعی خلوت و1لحظه برای این که از تصادف با1سگ سفید جلوگیری کنه سرعتش رو کم کرد. صدای هشدار ضمیر.
-فرار کن. حالا!.
فرشته در رو باز کرد و خودش رو پرت کرد بیرون و بدون این که اصلا فکر کنه ببینه چیزیش شده یا نه شروع کرد به دویدن. چند بار بی اراده پرید تا از بال هایی که دیگه نبودن برای بالا رفتن کمک بگیره ولی هر بار چنان دردی توی شونه هاش پیچید که کم مونده بود از حال بره. صدای قدم های تعقیب گرش رو درست پشت سرش می شنید. همینطور تهدید ها و فحش هایی که مثل بارون تیر های زهری از طرفش می اومد. فرشته نمی دونست این زمینی عصبانی از کجا آتیش رو می شناسه ولی می دونست که آتیش چطوری بود و می دید که آشنا هاش هم مثل خودش هستن. فقط می خواست از دست اون آشنای آتیش فرار کنه. داشت خسته می شد. داشت بهش می رسید. پرتگاه. بالی در کار نبود. فرشته بی بال پریدن رو بلد نبود. اگر می پرید می افتاد و اگر می ایستاد تعقیب گرش بهش می رسید.
-بیا. سخت نیست، بپر.
صدایی، دستی، همراهی.
-من نمی تونم.
-بیا. چیزی نیست بیا.
دستی که تقریبا بغلش کرد. پرتگاه. فرشته نگاه کرد. تهش سیاه بود مثل شب. همون شبی که فرشته از آسمون سقوط کرد به زمین. بالی در کار نبود. وسط زمین و هوا. فرشته جیغ کشید. ترس. تصور سقوط. و…
-تموم شد. دیدی سخت نبود؟
روی زمین بودن. اون طرف پرتگاه. فرشته نگاه کرد.
-این که زیاد بلند نیست.
-نه که نیست. این فقط1جوبه. اگر می افتادی توش فقط لجنی می شدی. از چی اینطوری ترسیدی؟
فرشته به صاحب دستی که هنوز ولش نکرده بود خیره شد. ترس ها رفتن. تردید اما هنوز بود.
-نترس من اسمم تیرداده. تو هم نمی دونم کی هستی. فقط انگار مال این طرف ها نیستی. ببین، جوب ها اصلا ترسناک نیستن. زمین خوردن هم ترس نداره. فقط درد داره که اون هم اگر مواظب باشی پیش نمیاد. چیز های ترسناک تر توی این دنیا زیاده. مثل اون جونوری که می خواست بگیردت. چی می خواست ازت؟
-هیچ چی.
تیرداد خندید و گفت:
-خوب باشه، هر طور میلته. می خوایی کمکت کنم؟
-نه.
-باشه. ولی مواظب باش اینقدر هم نترس. می خوایی بری؟
-آره.
-باشه ولی صبر کن اون دیوونه بره بعدش برو.
فرشته داشت می لرزید. تیرداد اونقدر کنارش موند تا فرشته آروم تر و اوضاع امن تر شد.
-حالا کجا میری؟
-نمی دونم.
-مطمئنی نمی خوایی کمکت کنم؟
-آره. ممنون.
-باشه. پس مواظب خودت باش.
-سعی می کنم باشم. ممنونم تیرداد. خداحافظ.
فرشته نشنید که تیرداد جوابش رو بده. جوابی در کار نبود که بشنوه. تیرداد به خداحافظی فرشته جواب نداد. فقط نگاهش کرد و با خودش فکر کرد:
-حس می کنم این موجود عجیب انگار بیمار رو باز هم می بینمش.
***
زمان، آروم و یکنواخت پیش می رفت و روی چهره مسافر های جاده سرنوشت غبار می پاشید. زمین، همونطور خاکی و سیاه.
فرشته یادش نبود چند وقته که توی راهه. فقط می رفت و در حین این رفتنش با اتفاق های مدل به مدلی رو به رو می شد که باعث میشد چیز های بیشتری از زمین و زمینی ها بدونه. حالا دیگه فرشته با مفاهیمی مثل دزد و دزدی و درد آشنا بود، فرق بین بیمارستان و تیمارستان رو می دونست، دروغ و خشم رو می شناخت، و می دونست که روی زمین مثل آسمون نیست. فرشته دیگه می دونست که اینجا نباید راحت اعتماد کنه. یاد گرفته بود که زمینی ها بر خلاف آسمونی ها ظاهر و باطنشون با هم تفاوت های بزرگ و ترسناکی داره. حالا دیگه از دیدن طمع بی پایان زمینی ها متعجب نمی شد چون حالا دیگه حرص بشر رو می شناخت. همچنین حالا دیگه با عنصر خطرناک زمین که به نظر خودش بعد از آتیش خطرناک ترین خاصیت زمینی ها بود و می تونست بدترین فاجعه ها رو درست کنه بیگانه نبود. شهوت. از این آخری فرشته می ترسید. به نظرش وحشی و خطرناک می رسید. چیزی مثل آتیش. آتیش!!. همیشه فرشته رو جذب و هم زمان دفعش می کرد. فرشته از دور به هر نوری که شبیه آتیش بود خیره می شد ولی فاصلهش رو حفظ می کرد. انگار جنگی که در درونش بود خیال نداشت تموم بشه.
فرشته مطالب دیگه هم یاد گرفته بود. از جمله این که اون چیز هایی رو می دید که زمینی ها نمی دیدن و بهتر بود در مورد دیده هایی که فقط به چشم خودش میان با کسی حرفی نزنه. فرشته حالا می دونست که برای آدم ها حقیقت چیزیه که می بینن و اگر بخواد با اصرار قانعشون کنه چیزی وجود داره که اون ها نمی بینن به دردسر می افته و چه بسا سر از بیمارستان و تیمارستان و خدا می دونه دیگه کجا ها دربیاره. مثل همین غبار. غباری که آروم و یکنواخت با دستی نامرئی به سر و روی زنده های زمینی پاشیده می شد و اون ها اصلا وجودش رو حس نمی کردن. فرشته می دید که سر و روی خودش هم آروم آروم به این غبار آلوده می شد و عجیب این بود که هرچی بیشتر می گذشت، هرچی بیشتر پیش می رفت؛ هرچی بیشتر قاطی زمین و زمینی ها می شد، هرچی بیشتر با دروغ و خشم و هوس و توجیه و طمع و جاذبه ها و دافعه های زمینی آشنا و بهشون مشغول می شد، نادیدنی ها به چشم هاش ناآشنا تر می شدن و انگار هرچی می گذشت بیشتر با زمین آشنا و با آسمون بیگانه می شد. انگار روح فرشته هرچی در زمین پیش تر می رفت؛ بیشتر در جسم زمینی و خاکیش فرو می رفت و درش حبس می شد. فرشته وقت نداشت از این چیز ها تعجب کنه. فقط پیش می رفت. خسته؛ زخمی، گرد و خاکی، فقط پیش می رفت. دیگه گاهی یادش می رفت کجا باید بره. خاطراتش داشتن باهاش بیگانه می شدن. انگار خاطرات آسمونی فرشته آروم آروم زیر همون غباری که چهره زمینی ها رو می پوشوند پنهان می شدن. و فرشته دیگه این روند رو نمی دید و نمی فهمید. فرشته فقط می رفت. فقط می رفت.
روز سردی بود. باد سوز بدی داشت. فرشته هنوز با این سرما انس نگرفته بود. به اطراف نگاه کرد تا جایی برای خلاصی از سرما و استراحت کوتاه پیدا کنه. پارک. فرشته رفت داخل و همونجا روی1نیمکت شکسته نشست. بچه های قد و نیم قد رو تماشا می کرد که با جیغ و فریاد توی پارک بازی می کردن و لذت می بردن. تاب. میرفت بالا و می اومد پایین. فرشته لحظه ای به حرکت تاب خیره موند. درخشش کوتاهی از1خاطره، شبیه1خواب، پریدن، بالا رفتن، بالا تر، بالا تر،
پرواز.
فرشته بلند شد و رفت طرف تاب. بارون داشت شروع می شد. پدر و مادر ها با دیدن بارون بچه هاشون رو می بردن. بارون آروم آروم شروع کرد به تند تر شدن. تاب خلوت و خالی تر می شد. فرشته رفت طرف تاب. صدایی ظریف.
-می خوای تاب بخوری؟
بچه. پسر کوچولویی که داشت فرشته رو تماشا می کرد.
-آره می خوام.
-خوب سوار شو دیگه.
فرشته نشست روی تاب. پسرک اومد و آروم هولش داد. تاب رفت عقب و اومد جلو. پسرک محکم تر هول داد. تاب تند تر رفت عقب و اومد جلو. پسرک گفت:
-حالا پا هات رو فشار بده پایین و برو بالا. الان پرواز می کنی.
فرشته این رو که شنید حس کرد چیزی توی سینهش تپید. پرواز.
خیلی زود تاب خوردن رو یاد گرفت. پسرک رفت عقب و تماشا کرد. فرشته بالا و بالا تر می رفت ولی نمی فهمید چرا هرچی زور می زد باز برمی گشت پایین. محکم تر تاب خورد و باز هم بالا تر رفت. باد با قدرت می زد بهش. فرشته نفهمید مادر پسرک کی اومد و بردش. بلند شد و زنجیر های تاب رو محکم چسبید، روی نشیمنگاه تاب ایستاد و دوباره شروع کرد به تاب خوردن. محکم تر، بلند تر، بالا تر. تاب بالا تر رفت. فرشته جیغ کشید:
-بالا تر، بالا تر، باااااااالاااااااا تر.
تاب رفت بالا، بالا، بالا، و درست در لحظه ای که تاب می خواست برگرده پایین فرشته زنجیر های تاب رو ول کرد، دست هاش رو از2طرف باز کرد و با تمام توان پرید. وسط زمین و هوا، بارون، باد وحشی، سقوط. ضربه ای شدید، برخورد با میله های سرد، زمین، زمین خیس،
-آآآآآآخ سرم.
سرما، بارون، درد، خواب.
*******
بیمارستان.
فرشته با درد چشم هاش رو باز کرد. هنوز به شدت سردش بود. تمام جونش می سوخت ولی سردش بود. صدایی آروم که گفت:
-بلاخره بیدار شدی؟ چیزی نیست. درست میشی. دفعه بعد اینطوری خودکشی نکن.
فرشته با تعجب گفت:
-خودکشی؟!خودکشی چیه؟
صدا گفت:
-باشه. سعی کن زیاد حرکت نکنی.
فرشته آروم نگاه کرد. صاحب صدایی که باهاش حرف می زد1جوون4شونه قوی هیکل بود که دست هاش باند پیچی شده بودن. فرشته به دست های جوون خیره شد.
-چرا اینطوری نگاه می کنی؟ باند مگه ندیدی تا حالا؟ پس خودت رو ندیدی چه شکلی شدی.
جوون این رو گفت و لبخند زد. فرشته به زحمت پرسید:
-تو کی هستی؟
-من سفر هستم. رهگذری رد می شدم که اتفاقی دیدمت. چند دقیقه دیر رسیدم. اگر چند قدم زود تر اومده بودم تو الان زخمی آتیش نبودی.
فرشته گفت:
-چه به خودت مطمئنی!. از کجا می دونی؟
سفر گفت:
-به خودم مطمئن نیستم. به خودم ایمان دارم.
فرشته با خجالت چشم از باند های دست سفر برداشت و گفت:
-یادگاری آتیشه؟
سفر باز لبخند زد و گفت:
-آتیش به من یادگاری نمیده. فقط می جنگه. مثل این که هیزم خوبی بودی به کامش. آخه پس نمی دادت. مجبور شدم بجنگم. جنگ همینه دیگه.
فرشته کم کم داشت به یاد میآورد که چی شده. ذهنش آروم آروم داشت بیدار تر می شد. آتیش. توی ذهنش هر لحظه واضح تر. آتیش.
-آآآآآآآآآتیییییییشششششش.
فرشته لرزید. سردش بود. نمی فهمید این لرزش از سرماست یا از ترس. سرما قابل تحمل نبود. انگار با یادآوری خاطره آتیش و غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد. به سفر نگاه کرد و پرسید:
-آتیش کجاست؟
سفر با همون صدای آروم گفت:
-نگران نباش. دستش بهت نمی رسه.
-نگران؟ نیستم. اون کجاست؟
-توی بطری وسط مشت من.
فرشته خواست از جا بپره ولی اون2تا دست باند پیچی شده مانعش شدن. به محض این که اون دست ها شونه های فرشته رو لمس کردن درد وحشتناکی توی تمام تنش پیچید که بی اختیار ناله کرد:
-آآآآآآآخ!!.
سفر سری تکون داد و آه کشید و گفت:
-چیزی نیست. شونه هات و قفسه سینهت آسیب بدی دیدن. تو1جراحی کوچولو لازم داری. اون ها باید درمونت کنن وگرنه جای این آسیب روی شونه ها و سینهت باقی می مونه.
فرشته بی توجه به حرف های سفر بلند گفت:
-توی بطری؟ تو آتیش به اون بلندی رو کردی توی بطری؟ اون الان توی دستته؟ چجوری زنده ای؟
سفر خندید و گفت:
من چیزیم نمیشه. اون فقط1شعله کوچیک داخل1بطری کوچیکه. به من صدمه ای نمی زنه. آتیش بلند نیست. هیزم و باد بلندش می کنن. هیزمش تو بودی. تو بلندش کردی. اون هیبت رو تو بهش دادی. الان اندازه1انگشت بیشتر نیست.
فرشته گفت:
-میشه بهم پسش بدی؟ من از این سرمای نفرت انگیز متنفرم.
سفر گفت:
-نه. نمیشه. آتیش رو فقط باید تماشا کرد. باید چند قدمیش ایستاد و گرم شد. باید ازش پروا کرد. آتیش رو نمیشه بغل کنی. آتیش آتیشه. عوض بشو هم نیست. این توی ذاتشه. باید یادمون بمونه. هرچی روشن و گرم باشه تکیه گاه مناسبی نیست. تو باید یاد بگیری برای جنگ با سرما راه بهتری هم هست. خاکستر شدن و از بین رفتن مفر خوبی نیست. من هم سرما رو دوست ندارم ولی برای این که از دستش خلاص بشم توی بغل آتیش نمیرم. تو هم نباید بری.
فرشته گفت:
-ولی اون کمک می کرد من برگردم آسمون. من نمی تونم اینجا بمونم. من مال اینجا نیستم.
سفر دستش رو دراز کرد و آروم شونه های فرشته رو لمس کرد. فرشته از درد داد کشید. سفر گفت:
-می بینی؟ کسی که بخواد کمک کنه بپری جای بال پروازت رو اینطور زخمی نمی کنه. می دونی؟ تو اگر جدی پر پرواز داشتی هم الان دیگه پروازی نبودی چون تا ریشه پر های پروازت سوخته. آتیش به هیچ کجا نمی بردت. فقط خاکسترت می کرد. تو باید باور کنی.
سفر دوباره خندید و گفت:
-بیخیال. با1جراحی ساده نشونه های آتیش رو از روی شونه هات بر می دارن و میشی مثل اولت. اون وقت خدا رو چه دیدی؟ شاید پر هم درآوردی. کی می دونه؟
سفر واسه خنده می گفت. فرشته گفت:
-ولی من واقعا مال اینجا نیستم. من زمانی پرواز می کردم. من باید بال هام دوباره در بیاد. من….
سفر با اشاره ساکتش کرد و گفت:
-باشه. پرواز هم می کنی. حالا نه.
فرشته با خودش فکر کرد:
-اون جدی نمی گیره. حق هم داره. اینجا کسی نمی فهمه. آتیش می فهمید.
مثل این که این جمله آخری رو بلند گفت چون سفر اخم کرد و گفت:
-آتیش فقط آتیشه. آتیش چیزی جز خاک و خاکستر نمی فهمه. ای کاش می شد تو درست بگی ولی نمیشه. آتیش اگر می فهمید تو درد نمی کشیدی. می دونم ساده نیست برات ولی باید باور کنی. تو اولیش نیستی. آخریش هم نیستی. تحمل داشته باش. از نشونه آتیش که خلاص شدی از خاطرهش هم خلاص میشی.
فرشته به باند های دست سفر نگاه کرد و آروم گفت:
-به خاطر اون زخم ها معذرت می خوام.
-معذرت نخواه. فقط دیگه هیچ وقت این کار رو نکن. دلواپس دست من هم نباش. درست میشه. میان واسه عمل ببرنت.
فرشته این دفعه دیگه واقعا از جا پرید و گفت:
-نه. نمی خوام. من این رو نمی خوام.
سفر سعی کرد آرومش کنه.
-چیزی نیست. اصلا چیزی متوجه نمیشی. تو خوابت می بره و بعد از عمل بیدار میشی.
فرشته پریشون گفت:
-نه. من نمی خوام.
-چرا نمی خوایی؟ نکنه دلت می خواد تا آخر عمرت نشون کرده آتیش باقی بمونی؟
فرشته گفت:
-من، می خوام، من می خوام همین الان از اینجا برم بیرون. نشون کرده آتیش یا هرچی. من باید همینطوری از اینجا برم بیرون.
سفر سعی کرد منصرفش کنه ولی موفق نشد. فرشته فقط می گفت نه، نه، نه.
سفر که دید تلاشش فایده نداره دست فرشته رو گرفت، توی چشم هاش نگاه کرد و گفت:
-اینطوری نمی تونی بری. اینطوری برای همیشه گرفتار آتیشی. بذار درمونت کنن. بعدش. همراه من بیا. بیا با هم بریم. من هیچ وقت توی فکر پرواز نبودم. آدم ها پر ندارن. پرواز مال فرشته هاست. من پرواز نمی کنم ولی سعی کردم روی همین زمین درست و بی توقف پیش برم و پیش ببرم. تو باید بپذیری که واقعیت های زندگی با آرزو های ما فرق می کنن. پرواز رویاست. همراه من بیا. از راه رفتن هم میشه لذت برد. باور کن. خودت رو از نشونه های آتیش خلاص کن و باهام بیا.
فرشته نگاهش کرد. سفر نمی فهمید. چه فایده ای داشت براش توضیح بده واقعا زمینی نیست؟ ولی سفر داشت درست می گفت. حالا که نمی شد پرید باید درست راه رفت ولی…
-نه. نمی تونم. من این جراحی رو نمی خوام.
سفر اصرار کرد ولی فرشته فقط می گفت نه. نمی فهمید چطور باید توضیحش بده ولی.
-تو خیلی خوبی سفر. ممنونم که نجاتم دادی. فراموش نمی کنم. ولی من با نشونه هایی که روی شونه هام ثبت شده دیگه همراه درست و حسابی واسه تو نمیشم. من زخمیم. تو باید بری.
سفر هنوز دست فرشته رو رها نکرده بود.
-بیا همراه من بریم. هر جا خسته شدی من کولت می کنم. زخم هات درمون میشه. من خیلی سفر کردم. تجربه درمان زیاد دارم. تو چیزیت نیست. فقط از دست نشون آتیش خلاص بشو. امتحان کن. پشیمون نمیشی.
فرشته از پشت پرده اشک به سفر نگاه کرد. می شد که همه چیز رو فراموش کنه و خودش رو بسپره دست سفر. شاید واقعا پشیمون نمی شد. بهتر از آتیش و اون هیبتش نبود؟
-نه. نه. نه. نباید این رو بگی، نباید.
این صدایی بود که فرشته نمی فهمید از چه جنسیه ولی از درونش می اومد و خیلی قاطع از حنجرهش آزاد شد.
-نه. دیگه تکرارش نکن.
سفر نباخت.
-باشه همراه من نشو. ولی بذار نشونه آتیش از شونه هات برداشته بشه. تو نباید با اون نشون مشکی ادامه بدی.
چیزی توی دل فرشته انگار شکست.
-تمام گیر من الان همین نشون آتیشه. مشکل همراهی تو نیست. مشکل خودمم. مشکل شونه هامه. مشکل نشون آتیشه. خدایا من چی به سر خودم آوردم؟
این ها رو فرشته نگفت ولی از جنس اشک از نگاهش ریخت پایین.
در جواب نگاه منتظر سفر فرشته با بغضی به سنگینی کوه گفت:
-نه. بذار همینطوری بمونه. من باید همینطوری باشم. لطفا از اینجا ببرم بیرون. خواهش می کنم سفر.
***
بیرون.
سرد بود. باد شلاق می زد. فرشته از سرما داشت بی حس می شد.
-سرده. خیلی سرده. خیلی خیلی سردمه. آتیش. خدایا آتیش. دارم منجمد میشم آتیش.
سفر شنید. بالاپوشش رو درآورد و آروم طوری که شونه های فرشته درد نگیره گذاشت روی شونه هاش. فرشته نگاهش کرد.
-پس خودت.
سفر لبخند زد و گفت:
-من چیزیم نمیشه.
-یعنی تو سردت نیست؟
-چرا هست. ولی من عادت دارم. من سرمای اینجا رو بیشتر از تو می شناسم. باهاش آشنام. من در جنگ با سرما از تو قوی ترم. همینطور با تجربه تر. سرما نمی تونه اندازه تو اذیتم کنه.
فرشته بالاپوش سفر رو پوشید و تعجب کرد که سرما کمتر شد. سفر انگار فکرش رو خوند. خندید و پیروزمندانه گفت:
-می بینی؟ بدون آتیش هم میشه با سرما کنار اومد.
فرشته نگاهی پر از تشکر بهش کرد و گفت:
-ممنونم سفر. تو هیچ وقت از یادم نمیری.
سفر دستی به سر فرشته کشید و گفت:
-تو هم همینطور. دنیا به اون بزرگی هم که میگن نیست. من حتما دوباره می بینمت. خیالت راحت باشه.
فرشته رفتن سفر رو از پشت پرده اشک که حالا کلفت تر ولی هنوز به همون شفافی بود تماشا کرد و با خودش گفت:
-این بیشتر به آسمونی ها می خوره تا من. یعنی ممکنه سفر1شب خیلی دور از آسمون اومده باشه و اون شب از بس دور بوده حالا دیگه خودش هم یادش نباشه؟ کاش اینطور باشه. چقدر دلم می خواد اگر1زمانی تونستم برگردم اون بالا ستارهم با ستارهش همسایه بشه.
سفر رفت و آتیش رو هم با خودش برد. داخل1بطری کوچیک. اندازه1انگشت.
فرشته ایستادن رو جایز نمی دید. با شونه هایی که به شدت سنگین بودن و جسمی که انگار هرچی بیشتر می رفت سنگین تر و خسته تر می شد راه افتاد.
همه در حرکت بودن. جز زمین خورده هایی که پا نمی شدن. فرشته فقط به1چیز فکر می کرد. باید یکی مثل خودش رو پیدا کنه تا بتونه برگرده. سعی کرد صدا ها و نور های کور و کر کننده زمین رو نبینه و نشنوه.
ماشین ها، بوق ها، نور چراغ ها، صدای سوت، صدای فحش و داد و بیداد آدم ها، رنگ های عجیب و در همی که با سرعت انگار از توی هم رد می شدن، چهره هایی که انگار نقش درد
و کلافگی بودن، فرشته با خودش گفت:
-اینجا کسی شاد نیست؟ چرا؟ زمین چرا اینطوریه؟
فرشته1چیز عجیب دیگه هم در این زمینی ها می دید که تا این لحظه فرصت نکرده بود بهش دقیق بشه. تمام آدم ها بدون استثنا کم و بیش به سر و لباسشون گرد و خاک نشسته بود. بچه ها خیلی کم، جوون ها کمی بیشتر و هرچی به طرف سالمندی پیش تر می رفتن این غبار بیشتر بود. با اینهمه انگار این موضوع هیچ کسی رو آزار نمی داد البته به جز فرشته. این غبار انگار توی چشم فرشته می زد و اذیتش می کرد. ولی بقیه انگار هیچ مشکلی باهاش نداشتن.
حتی1بار که فرشته خواست غبار روی لباس1پیرزن فرطوط رو براش بتکونه پیرزن نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت:
-چی می خوای دختر جون؟ از دستمالی من به جایی نمی رسی. من هیچ چی ندارم.
فرشته از شدت تعجب و سنگینی حیرت و اهانتی که به خودش حس کرده بود1قدم رفت عقب ولی باز اومد جلو و گفت:
-من هیچ چی نمی خوام از شما. من فقط می خواستم کمک کنم.
بعد آروم گوشه لباس پیرزن رو گرفت و با نگاه معصومی که فقط مال فرشته هاست به غبار روی اون اشاره کرد و گفت:
-خواستم بتکونمش.
پیرزن نگاه عاقل اندر صفیهی بهش کرد و گفت:
-بتکونی؟ چی رو بتکونی؟ به نظرم طبیب می خوایی.
فرشته باز به غبار اشاره کرد و گفت:
-این گرد و خاک. شما نمی بینیدش؟
پیرزن که از روی نگاهش می شد به راحتی فهمید خیال کرده فرشته دیوونه هست گفت:
-گرد و خاک!؟ خیلخوب دختر جون. باشه من خودم می تکونمش. دستت درد نکنه.
فرشته مبهوت رفتن پیرزن رو نگاه کرد و شنید که پیرزن آه کشید و گفت:
-خدا شفا بده. به دزد که نمی خورد، حتما مریضه طفلک. آه خدایا شکرت شکرت.
فرشته گیج به اطرافش نگاه کرد. جوونی که ماجرا رو تماشا می کرد یواش گفت:
-به کاهدون زدی بابا. اولا اون چیزی نداشت آخه. دوما این راهش نیست. تازه کاری؟ باید یاد بگیری. اینطور که تو دستمالی کردی طرف مرده هم بود زنده می شد. آبروی هرچی جیب بره اینطوری می بری که. من بلدم. اولا باید قیافه شناس باشی. یعنی بدونی صاحب های چه جور تیپ هایی رو می ارزه که دستمالی کنی. دوما باید طوری بری که طرف تا نرسید به خونهش نفهمه دست خورده بهش چه برسه به این که جیبش سبک شده. بقیهش رو هم بعدا یادت میدم. هستی؟
فرشته مثل خواب زده ها بهش خیره شد.
-تو هم که گرد و خاکی هستی. پاکش نمی کنی؟
جوونک خنده زشتی کرد و گفت:
-ای بابا، با ما هم آره؟
فرشته به غبار روی سر و لباس جوون اشاره کرد و گفت:
-جدی نمی بینی؟
-جوون به لباس هاش نگاهی کرد و ظاهرا با خودش ولی بدون این که سعی کنه صداش رو از صدارس فرشته پایین تر بیاره گفت:
-مثل این که پیرزنه راست می گفت. این راستی راستی کم داره.
بعد1دفعه انگار فکری به سرش زده باشه نگاهش روی نقطه ای از لباس خودش ثابت موند و چشم هاش1دفعه هشیار تر شدن و لبخند زد. سر بلند کرد و گفت:
-آره بابا راست میگی. مثل این که خاکی شدم حسابی. تقصیر این ماشین هاست. بد راه میرن لاکردار ها. ببین گند زدن به لباسم. راست میگی باید پاکش کنم. کمک می کنی؟
فرشته با تعجب نگاه کرد و گفت:
-خوب بتکون دیگه.
جوونک در حالی که داشت با چشم سر تا پای فرشته رو می خورد گفت:
-نمیشه آخه. خیلی بد خاکی شدم. من خوردم زمین دستم درد می کنه. چشم هام هم بفهمی نفهمی ایراد داره. سر و وضعم رو هم که می بینی حسابی سوتیه. باید لباس هام رو در بیارم قشنگ تمیز کنم. بیا ثواب کن بریم1گوشه همچین1خیری برسون به من خاکی درب و داغون.
فرشته گفت:
-بریم کجا؟
جوونک گفت:
-من1جای توپی بلدم که عقل جن بهش نمی رسه. بیا بریم تا بهت بگم.
جوون دستش رو دراز کرد که دست فرشته رو بگیره. فرشته هم دستش رو آورد بالا. درد.
-آآآآخ. آآآآتییییش.
-چی؟ نترس بابا آتیش کجا بود؟ بیا بریم دیگه مگه نمی خواستی منو بتکونی؟
درد کشنده بود. فرشته وحشت زده گفت:
-نه نمی خوام خودت بتکون. من. نمی تونم.
جوونک گفت:
-ای بابا نمی تونم چیه. بیا بابا آتیش نمی گیری.
فرشته رفت عقب و جوون اومد جلو. فرشته رفت عقب تر و جوونک اومد جلو تر. باز هم، باز هم، باز هم.
-آهای چیکارش داری؟ ولش کن.
-سلام جناب. هیچ چی جان شما، جای خواهرمه. دیدم بیچاره مثل این که حالش خوب نیست گفتم بیارمش خدمت شما ببریدش دکتر یا خودم ببرمش. آخه طفلک جای خواهری خیلی قیافه داره ترسیدم تورش کنن گناه داره خوب آخه می دونید؟….
-بسه دیگه نمی خواد زبون بریزی. نیت خیرت رو هم مثل ذاتت می شناسم. برو گم شو.
جوونک رفت و کمی دور تر منتظر فرشته شد که از دیدرس نجاتدهندهش دور بشه. فرشته با ترسی که براش قابل فهم نبود به اطراف نگاه می کرد. نمی فهمید چرا اینقدر ترسیده. مردی که مزاحم رو پر داده بود جلو اومد و گفت:
-به اون عوضی چی می گفتی؟ امثال اون پسره آدم حسابی نیستن. چیکارش داشتی؟
فرشته به مرد نگاه کرد. سنی ازش گذشته بود و غبار!!. این هم که گرد و خاکی بود!. فرشته از شدت ترسی که نمی دونست از چه جنسیه زبونش بند اومده بود. با دست به گرد و خاک روی مو های مرد اشاره کرد و به زور گفت:
-خاک. من فقط می خواستم کمک کنم. بتکونمش. گفت بریم1جایی خاک ها رو واسهش پاک کنم.
مرد با تعجب1آینه کوچیک از جیبش درآورد و گفت:
-کدوم خاک؟ من خاکی نمی بینم. اون عوضی هم لباس هاش بر عکس باطن کثیفش تمیز تمیزه. تو چی داری میگی؟
فرشته به مردمی که در اطراف می لولیدن اشاره کرد و گفت:
-چرا اینجا همه گرد و خاکین؟ اذیتتون نمی کنه؟
-مرد نگاهی طولانی و عجیب به فرشته کرد، و فرشته فهمید.
-شما ها نمی بینیدش؟
مرد با همون حالت عجیب بهش گفت:
-چی رو نمی بینیم؟ خاک رو؟
فرشته گفت:
-نه. هیچ چی. معذرت می خوام.
فرشته دید که مرد بیسیمش رو درآورد و… ثبات شکل گرفتن1تصمیم.
-صبر کن دختر. همینجا باش. الان میری خاک ها رو بتکونی.
فرشته فقط1چیز فهمید. دردسر. مثل فنر از جا پرید و فرار.
-صبر کن دختر. به خدا کاریت ندارم. وایسا. مگه نگفتی می خوای کمک کنی؟ وایسا دیگه. بهت میگم وایسا.
فرشته داشت از ترس تموم می شد. با تمام توانش می دوید.
-آتیش! بیا نجاتم بده.
دستی که خیلی محکم مچ دستش رو چسبید. فرشته با وحشت نگاه کرد.
-سفر؟!
ولی نه. سفر نبود.
-چقدر شبیهشه!.
فرشته وسط ترسش می دید و می شنید مردی که دستش رو چسبیده داره به سرش اشاره می کنه و واسه اون مامور متعجب پلیس و بقیه مردمی که توجهشون جلب شده بود و دورشون جمع شده بودن توضیح میده که فرشته خواهرشه و عقل درست و حسابی نداره و گم شده و…
-ببخشید سرکار. خواهرم حالش چندان ok نیست. نمی ذاریم تنها بره بیرون ولی من خونه نبودم مادرم هم که پیره. می دونید سرکار؟ خواهرم بابام رو خیلی دوست داشت. بابام چاه کن بود. از وقتی بابام زیر آوار عمرش رو داد به شما خواهرم که جنازه خاکیش رو دید به این روز افتاد. حالا هر جا می چرخه خاک می بینه و میگه همه دنیا گرد و خاکیه و می خواد هر کسی رو که می بینه بتکوندش. شما ببخشید.
-خدا ببخشه جوون. مواظبش باشید. کم مونده بود1عوضی بدزدتش. دکتری، درمونی، چیزی،
-هر کاری شد و نشد کردیم. درست نشد. به هر حال ممنونم سرکار. خدا خیرتون بده.
-پس بیشتر مواظب باش.
-چشم جناب. باز هم ببخشید.
-خدا ببخشه. به سلامت.
فرشته خواست بگه این ها راست نیست ولی با فشار دست جوون روی مچ دستش و نگاه هشداردهندهش ساکت شد. جوون دست فرشته رو کشید و گفت:
-بیا خواهر جون. بیا بریم خاک لباس داداش و مامان رو بتکون که حسابی گرد و خاکی هستیم. بیا عزیزم بیا.
جوون آهی کشید که توی چهرهش مشخص نشد. همه رفتن. فرشته گفت:
-چرا این چیز ها رو گفتی؟ من که نفهمیدم چی شد ولی راست نبود.
جوون گفت:
-نه که نبود. من دروغ گفتم.
-دروغ گفتی؟
جوون کمی عصبانی و بیشتر بی حوصله گفت:
-نکنه از بس پاکی نمی دونی دروغ یعنی چی؟
بعد قیافه مسخره ای به خودش گرفت و گفت:
-خوب، بذار واسهت بگم. گاهی آدم ها واسه خلاصی از دردسر هاشون یا واسه این که دلشون اینطوری می خواد چیز هایی میگن که واقعیت نداره. مثل حالای من که اینهمه جفنگ سر هم کردم تا از دست اون لاشخور ها نجاتت بدم. حالا فهمیدی قدیسه خانم؟
فرشته زیاد نفهمیده بود جز این که دروغ یعنی هر حرفی که راست نباشه. زمان برای تحلیلش نداشت. جوون دستش رو کشید و گفت:
-بیا از اینجا بریم کارت دارم. فرشته نگاهش کرد. هیچ چیز از نگاه سفر توی چشم هاش نبود. هیچ چیز جز شباهتی عجیب توی چهره که اون هم به چشم فرشته تفاوت داشت.
-آخ دستم رو ول کن. من نمی خوام همراهت بیام.
-عجب! که نمی خوای. باشه ملکه. شما جوابم رو بده هر جا می خوای برو.
جوون در1ماشین رو باز کرد و گفت:
-سوار شو.
فرشته تا اومد بفهمه چی شده دست های قوی جوون مثل پر انگار با1فوت فرستادنش داخل. در بسته شد و ماشین راه افتاد. فرشته ترکیبی از ترس و تعجب رو1جا داشت. راننده همونطور که می رفتن نگاهش کرد و گفت:
-تو نشون دار آتیشی. خودم دیدم و شنیدم. هم حالت رو دیدم هم وقتی صداش می زدی شنیدم. ببینم، تو می دونی آتیش کجاست؟
فرشته گفت:
-ب…
ندای1هشدار سریع از درون.
-دروغ یعنی چیز هایی که واقعیت ندارن. برای خلاصی از دردسر یا برای زمان هایی که به هر دلیلی نباید راست گفت.
-نه.
راننده عصبانی گفت:
-نمی دونی؟ تو داشتی می گفتی که می دونی. نصف بله رو گفتی. ببین، اگر آتیش اینجا بود تو امروز گرفتار نمی شدی. من اگر نبودم می بردنت تیمارستان. چیزی نمیشه فقط بگو آتیش کجاست. من می شناسمش. نمی دونم چی شده که هرچی می گردم نیست. تو نشون آتیش داری باید بدونی. تو می دونی. بگو کجاست؟
فرشته نمی فهمید چرا نمی تونه به این مشابه تلخ سفر اطمینان کنه. فقط می دونست که هشدار ضمیرش میگه نه. فقط میگه نه.
-بگو نه. فقط بگو نه. فقط بگو نه.
-نه.
راننده با مشت زد روی فرمون و داد کشید:
-نه و مرض. مسخرهم کردی؟ بهت میگم بگو چه معامله ای با آتیش کردی ایکبیری؟
-نه.
-که نه آره؟ پس نمیگی؟
-نه.
-خوبه که تکلیفم رو مشخص کردی. تا10دقیقه دیگه بلایی سرت میارم که تمام خاطرات قبل از زاییده شدنت یادت بیاد و همهش رو مثل بلبل واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
فرشته جز صدای ترس چیزی نمی شنید. ماشین داشت مثل برق می رفت. با همون سرعت پیچید به1فرعی خلوت و1لحظه برای این که از تصادف با1سگ سفید جلوگیری کنه سرعتش رو کم کرد. صدای هشدار ضمیر.
-فرار کن. حالا!.
فرشته در رو باز کرد و خودش رو پرت کرد بیرون و بدون این که اصلا فکر کنه ببینه چیزیش شده یا نه شروع کرد به دویدن. چند بار بی اراده پرید تا از بال هایی که دیگه نبودن برای بالا رفتن کمک بگیره ولی هر بار چنان دردی توی شونه هاش پیچید که کم مونده بود از حال بره. صدای قدم های تعقیب گرش رو درست پشت سرش می شنید. همینطور تهدید ها و فحش هایی که مثل بارون تیر های زهری از طرفش می اومد. فرشته نمی دونست این زمینی عصبانی از کجا آتیش رو می شناسه ولی می دونست که آتیش چطوری بود و می دید که آشنا هاش هم مثل خودش هستن. فقط می خواست از دست اون آشنای آتیش فرار کنه. داشت خسته می شد. داشت بهش می رسید. پرتگاه. بالی در کار نبود. فرشته بی بال پریدن رو بلد نبود. اگر می پرید می افتاد و اگر می ایستاد تعقیب گرش بهش می رسید.
-بیا. سخت نیست، بپر.
صدایی، دستی، همراهی.
-من نمی تونم.
-بیا. چیزی نیست بیا.
دستی که تقریبا بغلش کرد. پرتگاه. فرشته نگاه کرد. تهش سیاه بود مثل شب. همون شبی که فرشته از آسمون سقوط کرد به زمین. بالی در کار نبود. وسط زمین و هوا. فرشته جیغ کشید. ترس. تصور سقوط. و…
-تموم شد. دیدی سخت نبود؟
روی زمین بودن. اون طرف پرتگاه. فرشته نگاه کرد.
-این که زیاد بلند نیست.
-نه که نیست. این فقط1جوبه. اگر می افتادی توش فقط لجنی می شدی. از چی اینطوری ترسیدی؟
فرشته به صاحب دستی که هنوز ولش نکرده بود خیره شد. ترس ها رفتن. تردید اما هنوز بود.
-نترس من اسمم تیرداده. تو هم نمی دونم کی هستی. فقط انگار مال این طرف ها نیستی. ببین، جوب ها اصلا ترسناک نیستن. زمین خوردن هم ترس نداره. فقط درد داره که اون هم اگر مواظب باشی پیش نمیاد. چیز های ترسناک تر توی این دنیا زیاده. مثل اون جونوری که می خواست بگیردت. چی می خواست ازت؟
-هیچ چی.
تیرداد خندید و گفت:
-خوب باشه، هر طور میلته. می خوایی کمکت کنم؟
-نه.
-باشه. ولی مواظب باش اینقدر هم نترس. می خوایی بری؟
-آره.
-باشه ولی صبر کن اون دیوونه بره بعدش برو.
فرشته داشت می لرزید. تیرداد اونقدر کنارش موند تا فرشته آروم تر و اوضاع امن تر شد.
-حالا کجا میری؟
-نمی دونم.
-مطمئنی نمی خوایی کمکت کنم؟
-آره. ممنون.
-باشه. پس مواظب خودت باش.
-سعی می کنم باشم. ممنونم تیرداد. خداحافظ.
فرشته نشنید که تیرداد جوابش رو بده. جوابی در کار نبود که بشنوه. تیرداد به خداحافظی فرشته جواب نداد. فقط نگاهش کرد و با خودش فکر کرد:
-حس می کنم این موجود عجیب انگار بیمار رو باز هم می بینمش.
***
زمان، آروم و یکنواخت پیش می رفت و روی چهره مسافر های جاده سرنوشت غبار می پاشید. زمین، همونطور خاکی و سیاه.
فرشته یادش نبود چند وقته که توی راهه. فقط می رفت و در حین این رفتنش با اتفاق های مدل به مدلی رو به رو می شد که باعث میشد چیز های بیشتری از زمین و زمینی ها بدونه. حالا دیگه فرشته با مفاهیمی مثل دزد و دزدی و درد آشنا بود، فرق بین بیمارستان و تیمارستان رو می دونست، دروغ و خشم رو می شناخت، و می دونست که روی زمین مثل آسمون نیست. فرشته دیگه می دونست که اینجا نباید راحت اعتماد کنه. یاد گرفته بود که زمینی ها بر خلاف آسمونی ها ظاهر و باطنشون با هم تفاوت های بزرگ و ترسناکی داره. حالا دیگه از دیدن طمع بی پایان زمینی ها متعجب نمی شد چون حالا دیگه حرص بشر رو می شناخت. همچنین حالا دیگه با عنصر خطرناک زمین که به نظر خودش بعد از آتیش خطرناک ترین خاصیت زمینی ها بود و می تونست بدترین فاجعه ها رو درست کنه بیگانه نبود. شهوت. از این آخری فرشته می ترسید. به نظرش وحشی و خطرناک می رسید. چیزی مثل آتیش. آتیش!!. همیشه فرشته رو جذب و هم زمان دفعش می کرد. فرشته از دور به هر نوری که شبیه آتیش بود خیره می شد ولی فاصلهش رو حفظ می کرد. انگار جنگی که در درونش بود خیال نداشت تموم بشه.
فرشته مطالب دیگه هم یاد گرفته بود. از جمله این که اون چیز هایی رو می دید که زمینی ها نمی دیدن و بهتر بود در مورد دیده هایی که فقط به چشم خودش میان با کسی حرفی نزنه. فرشته حالا می دونست که برای آدم ها حقیقت چیزیه که می بینن و اگر بخواد با اصرار قانعشون کنه چیزی وجود داره که اون ها نمی بینن به دردسر می افته و چه بسا سر از بیمارستان و تیمارستان و خدا می دونه دیگه کجا ها دربیاره. مثل همین غبار. غباری که آروم و یکنواخت با دستی نامرئی به سر و روی زنده های زمینی پاشیده می شد و اون ها اصلا وجودش رو حس نمی کردن. فرشته می دید که سر و روی خودش هم آروم آروم به این غبار آلوده می شد و عجیب این بود که هرچی بیشتر می گذشت، هرچی بیشتر پیش می رفت؛ هرچی بیشتر قاطی زمین و زمینی ها می شد، هرچی بیشتر با دروغ و خشم و هوس و توجیه و طمع و جاذبه ها و دافعه های زمینی آشنا و بهشون مشغول می شد، نادیدنی ها به چشم هاش ناآشنا تر می شدن و انگار هرچی می گذشت بیشتر با زمین آشنا و با آسمون بیگانه می شد. انگار روح فرشته هرچی در زمین پیش تر می رفت؛ بیشتر در جسم زمینی و خاکیش فرو می رفت و درش حبس می شد. فرشته وقت نداشت از این چیز ها تعجب کنه. فقط پیش می رفت. خسته؛ زخمی، گرد و خاکی، فقط پیش می رفت. دیگه گاهی یادش می رفت کجا باید بره. خاطراتش داشتن باهاش بیگانه می شدن. انگار خاطرات آسمونی فرشته آروم آروم زیر همون غباری که چهره زمینی ها رو می پوشوند پنهان می شدن. و فرشته دیگه این روند رو نمی دید و نمی فهمید. فرشته فقط می رفت. فقط می رفت.
روز سردی بود. باد سوز بدی داشت. فرشته هنوز با این سرما انس نگرفته بود. به اطراف نگاه کرد تا جایی برای خلاصی از سرما و استراحت کوتاه پیدا کنه. پارک. فرشته رفت داخل و همونجا روی1نیمکت شکسته نشست. بچه های قد و نیم قد رو تماشا می کرد که با جیغ و فریاد توی پارک بازی می کردن و لذت می بردن. تاب. میرفت بالا و می اومد پایین. فرشته لحظه ای به حرکت تاب خیره موند. درخشش کوتاهی از1خاطره، شبیه1خواب، پریدن، بالا رفتن، بالا تر، بالا تر،
پرواز.
فرشته بلند شد و رفت طرف تاب. بارون داشت شروع می شد. پدر و مادر ها با دیدن بارون بچه هاشون رو می بردن. بارون آروم آروم شروع کرد به تند تر شدن. تاب خلوت و خالی تر می شد. فرشته رفت طرف تاب. صدایی ظریف.
-می خوای تاب بخوری؟
بچه. پسر کوچولویی که داشت فرشته رو تماشا می کرد.
-آره می خوام.
-خوب سوار شو دیگه.
فرشته نشست روی تاب. پسرک اومد و آروم هولش داد. تاب رفت عقب و اومد جلو. پسرک محکم تر هول داد. تاب تند تر رفت عقب و اومد جلو. پسرک گفت:
-حالا پا هات رو فشار بده پایین و برو بالا. الان پرواز می کنی.
فرشته این رو که شنید حس کرد چیزی توی سینهش تپید. پرواز.
خیلی زود تاب خوردن رو یاد گرفت. پسرک رفت عقب و تماشا کرد. فرشته بالا و بالا تر می رفت ولی نمی فهمید چرا هرچی زور می زد باز برمی گشت پایین. محکم تر تاب خورد و باز هم بالا تر رفت. باد با قدرت می زد بهش. فرشته نفهمید مادر پسرک کی اومد و بردش. بلند شد و زنجیر های تاب رو محکم چسبید، روی نشیمنگاه تاب ایستاد و دوباره شروع کرد به تاب خوردن. محکم تر، بلند تر، بالا تر. تاب بالا تر رفت. فرشته جیغ کشید:
-بالا تر، بالا تر، باااااااالاااااااا تر.
تاب رفت بالا، بالا، بالا، و درست در لحظه ای که تاب می خواست برگرده پایین فرشته زنجیر های تاب رو ول کرد، دست هاش رو از2طرف باز کرد و با تمام توان پرید. وسط زمین و هوا، بارون، باد وحشی، سقوط. ضربه ای شدید، برخورد با میله های سرد، زمین، زمین خیس،
-آآآآآآخ سرم.
سرما، بارون، درد، خواب.