تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1400/4/30 , 20:03) |
یکی بود یکی نبود.
آسمون مثل همیشه شلوغ بود. فرشته ها مثل هر شب در رفت و آمد بودن. ستاره ها حسابی برق می زدن. فرشته هایی که توی هر کدوم از ستاره ها زندگی می کردن توی نگه داری و تمیز کاری خونه هاشون سنگ تموم گذاشته بودن. مثل همیشه.
توی بهشت جای سوزن انداختن نبود. مثل هر شب. باز هم جشن تولد1فرشته بود و باز همشروع زندگی در1ستاره جدید که باید سریع به وجود می اومد. مثل هر شب.
فرشته ها مثل همیشه شاد و مشغول بودن. حتی1دست هم بیکار نبود. همه چیز آماده بود. ستاره جدید که مثل باقی ستاره ها از جنس رنگین ترین رویا های فرشته ها درست شده و تمامش با پر های پری های بهشتی تزیین شده بود و حسابی می درخشید، فرشته ای که در شرف متولد شدن بود، پرستو های بهشتی که صدای آواز و شور پروازشون قابل توصیف نبود، تزعینات بهشت و…
فرشته درست وسط هلهله و جشن شادی فرشته هایی که می رقصیدن و پرواز می کردن و از توی دست ها و بال های درخشانشون نور به همه جا می پاشیدن و باعث می شدن ستاره ها چشمک زن و مات به نظر برسن در وسط بهشت متولد شد. به محض تولد فرشته کوچیک پرستوی بهشتی که از نور درست شده بود و روی هر بال درخشانش نام فرشته کوچیک تازه متولد شده نوشته شده بود اومد و روی شونه فرشته نشست. مثل هر شب.
فرشته کوچیک بچه پرستو رو با دست های آسمونیش ناز کرد و گفت تو هم خونه منی؟ و بچه پرستو در جوابش قشنگ ترین آوازی رو که میشه تصور کرد سر داد و خودش رو لا به لای پر های شفاف بال های فرشته پنهان کرد. همیشه هر فرشته ای که متولد می شد از همون بدو تولدش1خونه از جنس ستاره و1همخونه شبیه همین بچه پرستوی درخشان داشت.
جشن، نور، بهشت، بهشت، بهشت.
توی آسمون هر شب همین ماجرا بود و چه ماجرای قشنگی!.
زمان می گذشت. شب ها و شب ها سپری می شد و این قصه پیوسته در جریان بود.
فرشته ها توی آسمون، وسط خود بهشت، خوشبخت بودن. کاری نداشتن جز شاد بودن، پرواز کردن، نور پاشیدن، خونه های ستاره ایشون رو پاک نگه داشتن، به همه جای آسمون و به تمام گوشه کنار های بهشت سر کشیدن، خوشبخت بودن و خوشبخت بودن و خوشبخت بودن. اون ها هر کاری دلشون می خواست مجاز بودن انجام بدن جز…
فرشته های کوچیک تر هرگز نمی فهمیدن که چرا با تجربه تر ها همیشه و همیشه با تعکید بهشون هشدار میدن که از حد مجاز آسمون پایین تر نرن و از اونجا به پایین نگاه نکنن. هر زمان هم که ازشون دلیل می خواستن جواب می شنیدن که: ما هم نمی دونیم. بهمون اینطوری گفتن و فقط می دونیم که خطرناکه.
بعضی از فرشته های کوچیک در کنج خاطراتشون به یاد داشتن فرشته هایی رو که برای دونستن از خودشون تشنه تر بودن و1شبی دور از چشم بقیه رفتن ولی کسی نفهمید چی دیدن چون حتی1فرشته هم به خاطر نداشت هیچ کدومشون برگشته باشن تا بگن اون پایین چی دیدن.
این راز همچنان سر به مهر باقی بود. کمتر کسی از بین فرشته ها خودش رو برای دونستن جواب این پرسش معطل می کرد چون دیگه همه باور کرده بودن که باید همینطور باشه.
ولی همیشه1قانون شکن پیدا میشه که قهرمان1داستان بشه. و این بار این قانون شکن فرشته کوچیک کنجکاوی بود که از همون لحظه اول تولدش کنجکاوی و نا آرومی از نگاه روشنش می بارید.
فرشته ما متولد شد، بزرگ شد، توی1ستاره خیلی خیلی قشنگ خونه کرد، با1بچه پرستوی تازه پرواز از جنس نور بهشتی هم خونه شد، مثل باقی فرشته ها هر شب توی جشن تولد1فرشته جدید همراه بچه پرستوی عزیزش رقصید و شادی کرد و نور پاشید و مثل بقیه فرشته ها توی آسمون و تمام گوشه های بهشت رو گشت و مثل تمام فرشته ها خوشبخت بود ولی…
لکه تیره کوچیکی توی ذهن شفافش بود که همیشه خاطر سفیدش رو مشغول می کرد.
-اون پایین چی هست؟-
فرشته کوچیک ما خیلی زود تمام آسمون رو گشت و چیزی نگذشت که تمام گوشه کنار های بهشت رو از حفظ بود و جایی از آسمون نبود که اون نشناسه. با اینهمه اون می خواست بیشتر و بیشتر بدونه.
-این بالا رو زیاد دیدم. حالا همهش رو بلدم مثل خط های روی بال هام. ولی اون پایین… اونجا چی هست؟ چرا نباید پایین رو نگاه کنیم؟-
از هر کسی تونست پرسید. هر کاری از دستش بر می اومد برای دونستن انجام داد ولی هیچ جوابی قانعش نمی کرد. بار ها از پرواز و جست و خیز دست کشیده و تا آخرین حدی که مجاز بود پایین رفته و حواسش رو داده بود به فضای پایین تا ببینه چه حسی داره. هیچ صدایی نبود. حتی چند بار هم دور از نگاه دیگران چشم هاش رو بست و سرش رو برد پایین و تمام حواسش رو جمع کرد و با چشم های بسته توجهش رو داد به اون فضای ناشناس مرموز زیر آسمون. حسی عجیب و ناآشنا که هرچند فرشته ما هیچ وقت تجربهش نکرده بود ولی به نظرش علاوه بر غریب بودن ناخوشآیند بود. فرشته ما این ناخوشایند بودن رو هر بار می ذاشت به حساب ناشناس بودن و هشدار هایی که در تمام عمر کوتاهش شنیده بود. جای شکرش باقی بود که هر بار در لحظه ای که می رفت وسوسه پیروز بشه و چشم هاش رو باز کنه لو رفت و به خیر گذشت. فرشته هر بار حسابی نصیحت می شنید که دیگه هیچ وقت نباید این کار رو کنه ولی هیچ کدوم از این ها آتیش کنجکاویش رو خاموش نمی کرد.
فرشته ما پرسش های دیگه ای هم داشت. از جمله این که چرا بعضی از پرستو ها نور بال هاش مات و کدره و خیلی کم آواز می خونن و آوازشون متفاوته و از همه مهم تر این که چرا این دسته از پرستو ها فرشته ندارن؟ اون ها توی ستاره ای خالی از فرشته زندگی می کردن ولی تنها. اون ها روی شونه هیچ فرشته ای نمی نشستن. همیشه انگار منتظر بودن. همیشه انگار گم شده ای داشتن. پایین تر از حد مجاز نمی رفتن ولی گاهی تا می تونستن پایین می رفتن و هر چند وقت1بار این رفت و آمد ها رو تکرار می کردن. فرشته ما از اونجا با مفهوم انتظار آشنا شد. نمی فهمید این انتظار برای چیه. سعی کرده بود به وسیله پرستوی خودش این رو بفهمه ولی چیزی دستگیرش نشد. هر بار که هم خونه خوش آوازش رو با یکی از اون پرستو های بدون فرشته و منتظر می دید امیدوار می شد که به گوشه ای از جوابش برسه ولی خیلی تعجب می کرد وقتی می دید هم خونهش بعد از هم آوازی با اون پرستو ها به سرعت می اومد و روی شونه هاش می نشست و با تمام توان توی گوشش آواز می خوند و دور سرش پرواز می کرد و پر های مرتب بال هاش رو به هم می ریخت و حتی با نوک نورانی کوچولوش نوکش می زد و خلاصه هر کاری می کرد تا تمرکز فرشته کوچیک ما رو به هم بریزه و از فکری که حتی1لحظه دست از سرش بر نمی داشت منحرفش کنه و اونقدر ادامه می داد تا فرشته ظاهرا و موقتا فراموش می کرد و جذب حرکات شیرین و صمیمی هم خونه دوست داشتنیش می شد و باهاش مشغول آواز و پرواز و بازی می شد ولی چه فایده که این فراموشی دایمی نبود..
فرشته کوچیک ما حسابی محو پرسش هاش شده بود. هر شب کارش این شده بود که باقی فرشته کوچولو ها رو جمع کنه و باهاشون داستان کشف نادیده های اون پایین رو بازی کنه و هر بار خیال طلایی تازه ای از ذهن های کوچیک و شیشه ای شون اخطراع می کردن و فرشته کوچیک ما در این خیال پردازی پیشتاز بود.
خوشبختی فرشته مثل باقی فرشته ها به راه بود و چیزی کم نداشت ولی پرسش های بی جوابش آرامش رو ازش گرفته بود.
و این بود تا1شب…
همه عجیب سرگرم جشن بودن. بهشت اون شب انگار از همیشه قشنگ تر شده بود. همه چیز انگار فرق کرده بود. فرشته ها مشغول بودن. ستاره جدید که به وجود اومد نوبت تولد فرشته جدید بود. نور و نور و نور.
فرشته کوچیک ما که دیگه داشت بزرگ می شد1نگاهی به تمام این ها کرد و با خودش گفت:
-این بالا رو زیاد دیدم. این آسمون، این بهشت، این فضا، اینهمه خوشبختی، همهش رو بار ها دیدم و باز هم می بینم. ولی اون پایین چه خبره؟ واقعا می خوام بدونم. این فضا که توش هیچ صدایی نیست جنسش چیه؟ این حال و هوا که اصلا شاد نیست اسمش چیه؟ کی می فهمه؟ بذار1نگاه کوچولو کنم. باید بفهمم. هرچه زودتر. همین امشب.-
فرشته کوچیک ما از شلوغی بهشت استفاده کرد و آروم از جمع جدا شد. پر زد و رفت. دور و دور تر. وقتی حس کرد به اندازه کافی دور شده شروع کرد به پایین رفتن. بچه پرستوی هم خونهش راهش رو بست و سعی کرد برش گردونه ولی… فرشته رفت پایین تر، پایین تر، تا آخرین قدم مرز مجاز رفت. پرستو پریشون حال می چرخید و آخرش اومد روی پیشونی بلند فرشته نشست و با بال های شفافش چشم های فرشته رو پوشوند و شروع کرد به سر و صدا. دیگه آواز نمی خوند، جیغ می کشید. فرشته کوچیک ما آروم پرستو رو بغل کرد، با مهربون ترین لحنش باهاش حرف زد، با بیشترین مهری که داشت نوازشش کرد، بوسیدش، بهش آرامش داد، سعی کرد مطمئنش کنه که خطری نیست، ولی پرستو آروم و قرار نداشت. عاقبت هم که دید فرشته منصرف نمیشه رفت لای مو های براق فرشته پنهان شد و پر هاش رو بست. فرشته کوچیک ما پرستو رو از لای مو هاش در آورد و گفت:
-نه. تو باید اینجا منتظرم بمونی. اون پایین برای ما فرشته ها نمی دونم چجوریه ولی شنیدم شما پرستو های عزیز ما که از نور بهشتی درست شدید توی اون فضا دووم نمی آرید. از بین میرید و تموم میشید. راستی، تموم شدن چجوریه؟ فرشته ها که تموم نمیشن. پرستو های بهشتی هم همینطور. این تموم شدن یعنی چی؟ تو می دونی؟ من هم نمی دونم، ولی خوشم نمیاد تو این تجربهم باشی. تموم شدن هرچی باشه یعنی اونی که تموم میشه دیگه نیست و من دلم نمی خواد تو دیگه نباشی. اینجا بمون. من دور نمیرم. فقط1نگاه کوچولو می کنم.-
پرستو نمی خواست اجازه بده فرشته بره. می خواست همراهیش کنه ولی فرشته خودش هم نمی فهمید چرا پرستو رو همراهش نمی بره.
می ترسید. دلواپس بود.
-یعنی واقعا خطرناکه؟ چرا تا به حال کسی خبری از اون پایین نیاورده؟ واقعا ارزش ریسک داره؟ شاید لازم باشه فراموشش کنم. ولی نمی تونم. اگر به جوابم نرسم خوشبختیم کامل نیست. و من دلم می خاد خوشبختیم کامل باشه. من همه چیز رو کامل می خوام. من هیچ چیز رو نیمه نمی خوام حتی خوشبختی.-
فرشته کوچیک ما پرستوی عزیز و پریشونش رو1بار دیگه نوازش کرد و بوسید، 1نگاه دیگه به بهشت و به آسمون بی انتها و به ستاره های درخشان چشمک زن و به فرشته های رقصان و نور پاش داخل جشن و به جهان نور باران رویایی بالا انداخت، نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست، خم شد، سرش رو گرفت پایین، و آروم چشم هاش رو باز کرد.
نوری در کار نبود. هیچ صدایی نبود. نه چیزی می دید نه چیزی می شنید. چیزی برای دیدن و شنیدن وجود نداشت. فرشته رفت جلو تر و سرش رو آورد پایین و تماشا کرد. سیاهی بود. نمی دید. باید سرش رو می آورد پایین تر که شاید بتونه ببینه. سرش رو آورد پایین تر، پایین تر، پایین تر.
سنگینی سکوت، سر گیجه، سیاهی، سقوط
*****
ادامه دارد
آسمون مثل همیشه شلوغ بود. فرشته ها مثل هر شب در رفت و آمد بودن. ستاره ها حسابی برق می زدن. فرشته هایی که توی هر کدوم از ستاره ها زندگی می کردن توی نگه داری و تمیز کاری خونه هاشون سنگ تموم گذاشته بودن. مثل همیشه.
توی بهشت جای سوزن انداختن نبود. مثل هر شب. باز هم جشن تولد1فرشته بود و باز همشروع زندگی در1ستاره جدید که باید سریع به وجود می اومد. مثل هر شب.
فرشته ها مثل همیشه شاد و مشغول بودن. حتی1دست هم بیکار نبود. همه چیز آماده بود. ستاره جدید که مثل باقی ستاره ها از جنس رنگین ترین رویا های فرشته ها درست شده و تمامش با پر های پری های بهشتی تزیین شده بود و حسابی می درخشید، فرشته ای که در شرف متولد شدن بود، پرستو های بهشتی که صدای آواز و شور پروازشون قابل توصیف نبود، تزعینات بهشت و…
فرشته درست وسط هلهله و جشن شادی فرشته هایی که می رقصیدن و پرواز می کردن و از توی دست ها و بال های درخشانشون نور به همه جا می پاشیدن و باعث می شدن ستاره ها چشمک زن و مات به نظر برسن در وسط بهشت متولد شد. به محض تولد فرشته کوچیک پرستوی بهشتی که از نور درست شده بود و روی هر بال درخشانش نام فرشته کوچیک تازه متولد شده نوشته شده بود اومد و روی شونه فرشته نشست. مثل هر شب.
فرشته کوچیک بچه پرستو رو با دست های آسمونیش ناز کرد و گفت تو هم خونه منی؟ و بچه پرستو در جوابش قشنگ ترین آوازی رو که میشه تصور کرد سر داد و خودش رو لا به لای پر های شفاف بال های فرشته پنهان کرد. همیشه هر فرشته ای که متولد می شد از همون بدو تولدش1خونه از جنس ستاره و1همخونه شبیه همین بچه پرستوی درخشان داشت.
جشن، نور، بهشت، بهشت، بهشت.
توی آسمون هر شب همین ماجرا بود و چه ماجرای قشنگی!.
زمان می گذشت. شب ها و شب ها سپری می شد و این قصه پیوسته در جریان بود.
فرشته ها توی آسمون، وسط خود بهشت، خوشبخت بودن. کاری نداشتن جز شاد بودن، پرواز کردن، نور پاشیدن، خونه های ستاره ایشون رو پاک نگه داشتن، به همه جای آسمون و به تمام گوشه کنار های بهشت سر کشیدن، خوشبخت بودن و خوشبخت بودن و خوشبخت بودن. اون ها هر کاری دلشون می خواست مجاز بودن انجام بدن جز…
فرشته های کوچیک تر هرگز نمی فهمیدن که چرا با تجربه تر ها همیشه و همیشه با تعکید بهشون هشدار میدن که از حد مجاز آسمون پایین تر نرن و از اونجا به پایین نگاه نکنن. هر زمان هم که ازشون دلیل می خواستن جواب می شنیدن که: ما هم نمی دونیم. بهمون اینطوری گفتن و فقط می دونیم که خطرناکه.
بعضی از فرشته های کوچیک در کنج خاطراتشون به یاد داشتن فرشته هایی رو که برای دونستن از خودشون تشنه تر بودن و1شبی دور از چشم بقیه رفتن ولی کسی نفهمید چی دیدن چون حتی1فرشته هم به خاطر نداشت هیچ کدومشون برگشته باشن تا بگن اون پایین چی دیدن.
این راز همچنان سر به مهر باقی بود. کمتر کسی از بین فرشته ها خودش رو برای دونستن جواب این پرسش معطل می کرد چون دیگه همه باور کرده بودن که باید همینطور باشه.
ولی همیشه1قانون شکن پیدا میشه که قهرمان1داستان بشه. و این بار این قانون شکن فرشته کوچیک کنجکاوی بود که از همون لحظه اول تولدش کنجکاوی و نا آرومی از نگاه روشنش می بارید.
فرشته ما متولد شد، بزرگ شد، توی1ستاره خیلی خیلی قشنگ خونه کرد، با1بچه پرستوی تازه پرواز از جنس نور بهشتی هم خونه شد، مثل باقی فرشته ها هر شب توی جشن تولد1فرشته جدید همراه بچه پرستوی عزیزش رقصید و شادی کرد و نور پاشید و مثل بقیه فرشته ها توی آسمون و تمام گوشه های بهشت رو گشت و مثل تمام فرشته ها خوشبخت بود ولی…
لکه تیره کوچیکی توی ذهن شفافش بود که همیشه خاطر سفیدش رو مشغول می کرد.
-اون پایین چی هست؟-
فرشته کوچیک ما خیلی زود تمام آسمون رو گشت و چیزی نگذشت که تمام گوشه کنار های بهشت رو از حفظ بود و جایی از آسمون نبود که اون نشناسه. با اینهمه اون می خواست بیشتر و بیشتر بدونه.
-این بالا رو زیاد دیدم. حالا همهش رو بلدم مثل خط های روی بال هام. ولی اون پایین… اونجا چی هست؟ چرا نباید پایین رو نگاه کنیم؟-
از هر کسی تونست پرسید. هر کاری از دستش بر می اومد برای دونستن انجام داد ولی هیچ جوابی قانعش نمی کرد. بار ها از پرواز و جست و خیز دست کشیده و تا آخرین حدی که مجاز بود پایین رفته و حواسش رو داده بود به فضای پایین تا ببینه چه حسی داره. هیچ صدایی نبود. حتی چند بار هم دور از نگاه دیگران چشم هاش رو بست و سرش رو برد پایین و تمام حواسش رو جمع کرد و با چشم های بسته توجهش رو داد به اون فضای ناشناس مرموز زیر آسمون. حسی عجیب و ناآشنا که هرچند فرشته ما هیچ وقت تجربهش نکرده بود ولی به نظرش علاوه بر غریب بودن ناخوشآیند بود. فرشته ما این ناخوشایند بودن رو هر بار می ذاشت به حساب ناشناس بودن و هشدار هایی که در تمام عمر کوتاهش شنیده بود. جای شکرش باقی بود که هر بار در لحظه ای که می رفت وسوسه پیروز بشه و چشم هاش رو باز کنه لو رفت و به خیر گذشت. فرشته هر بار حسابی نصیحت می شنید که دیگه هیچ وقت نباید این کار رو کنه ولی هیچ کدوم از این ها آتیش کنجکاویش رو خاموش نمی کرد.
فرشته ما پرسش های دیگه ای هم داشت. از جمله این که چرا بعضی از پرستو ها نور بال هاش مات و کدره و خیلی کم آواز می خونن و آوازشون متفاوته و از همه مهم تر این که چرا این دسته از پرستو ها فرشته ندارن؟ اون ها توی ستاره ای خالی از فرشته زندگی می کردن ولی تنها. اون ها روی شونه هیچ فرشته ای نمی نشستن. همیشه انگار منتظر بودن. همیشه انگار گم شده ای داشتن. پایین تر از حد مجاز نمی رفتن ولی گاهی تا می تونستن پایین می رفتن و هر چند وقت1بار این رفت و آمد ها رو تکرار می کردن. فرشته ما از اونجا با مفهوم انتظار آشنا شد. نمی فهمید این انتظار برای چیه. سعی کرده بود به وسیله پرستوی خودش این رو بفهمه ولی چیزی دستگیرش نشد. هر بار که هم خونه خوش آوازش رو با یکی از اون پرستو های بدون فرشته و منتظر می دید امیدوار می شد که به گوشه ای از جوابش برسه ولی خیلی تعجب می کرد وقتی می دید هم خونهش بعد از هم آوازی با اون پرستو ها به سرعت می اومد و روی شونه هاش می نشست و با تمام توان توی گوشش آواز می خوند و دور سرش پرواز می کرد و پر های مرتب بال هاش رو به هم می ریخت و حتی با نوک نورانی کوچولوش نوکش می زد و خلاصه هر کاری می کرد تا تمرکز فرشته کوچیک ما رو به هم بریزه و از فکری که حتی1لحظه دست از سرش بر نمی داشت منحرفش کنه و اونقدر ادامه می داد تا فرشته ظاهرا و موقتا فراموش می کرد و جذب حرکات شیرین و صمیمی هم خونه دوست داشتنیش می شد و باهاش مشغول آواز و پرواز و بازی می شد ولی چه فایده که این فراموشی دایمی نبود..
فرشته کوچیک ما حسابی محو پرسش هاش شده بود. هر شب کارش این شده بود که باقی فرشته کوچولو ها رو جمع کنه و باهاشون داستان کشف نادیده های اون پایین رو بازی کنه و هر بار خیال طلایی تازه ای از ذهن های کوچیک و شیشه ای شون اخطراع می کردن و فرشته کوچیک ما در این خیال پردازی پیشتاز بود.
خوشبختی فرشته مثل باقی فرشته ها به راه بود و چیزی کم نداشت ولی پرسش های بی جوابش آرامش رو ازش گرفته بود.
و این بود تا1شب…
همه عجیب سرگرم جشن بودن. بهشت اون شب انگار از همیشه قشنگ تر شده بود. همه چیز انگار فرق کرده بود. فرشته ها مشغول بودن. ستاره جدید که به وجود اومد نوبت تولد فرشته جدید بود. نور و نور و نور.
فرشته کوچیک ما که دیگه داشت بزرگ می شد1نگاهی به تمام این ها کرد و با خودش گفت:
-این بالا رو زیاد دیدم. این آسمون، این بهشت، این فضا، اینهمه خوشبختی، همهش رو بار ها دیدم و باز هم می بینم. ولی اون پایین چه خبره؟ واقعا می خوام بدونم. این فضا که توش هیچ صدایی نیست جنسش چیه؟ این حال و هوا که اصلا شاد نیست اسمش چیه؟ کی می فهمه؟ بذار1نگاه کوچولو کنم. باید بفهمم. هرچه زودتر. همین امشب.-
فرشته کوچیک ما از شلوغی بهشت استفاده کرد و آروم از جمع جدا شد. پر زد و رفت. دور و دور تر. وقتی حس کرد به اندازه کافی دور شده شروع کرد به پایین رفتن. بچه پرستوی هم خونهش راهش رو بست و سعی کرد برش گردونه ولی… فرشته رفت پایین تر، پایین تر، تا آخرین قدم مرز مجاز رفت. پرستو پریشون حال می چرخید و آخرش اومد روی پیشونی بلند فرشته نشست و با بال های شفافش چشم های فرشته رو پوشوند و شروع کرد به سر و صدا. دیگه آواز نمی خوند، جیغ می کشید. فرشته کوچیک ما آروم پرستو رو بغل کرد، با مهربون ترین لحنش باهاش حرف زد، با بیشترین مهری که داشت نوازشش کرد، بوسیدش، بهش آرامش داد، سعی کرد مطمئنش کنه که خطری نیست، ولی پرستو آروم و قرار نداشت. عاقبت هم که دید فرشته منصرف نمیشه رفت لای مو های براق فرشته پنهان شد و پر هاش رو بست. فرشته کوچیک ما پرستو رو از لای مو هاش در آورد و گفت:
-نه. تو باید اینجا منتظرم بمونی. اون پایین برای ما فرشته ها نمی دونم چجوریه ولی شنیدم شما پرستو های عزیز ما که از نور بهشتی درست شدید توی اون فضا دووم نمی آرید. از بین میرید و تموم میشید. راستی، تموم شدن چجوریه؟ فرشته ها که تموم نمیشن. پرستو های بهشتی هم همینطور. این تموم شدن یعنی چی؟ تو می دونی؟ من هم نمی دونم، ولی خوشم نمیاد تو این تجربهم باشی. تموم شدن هرچی باشه یعنی اونی که تموم میشه دیگه نیست و من دلم نمی خواد تو دیگه نباشی. اینجا بمون. من دور نمیرم. فقط1نگاه کوچولو می کنم.-
پرستو نمی خواست اجازه بده فرشته بره. می خواست همراهیش کنه ولی فرشته خودش هم نمی فهمید چرا پرستو رو همراهش نمی بره.
می ترسید. دلواپس بود.
-یعنی واقعا خطرناکه؟ چرا تا به حال کسی خبری از اون پایین نیاورده؟ واقعا ارزش ریسک داره؟ شاید لازم باشه فراموشش کنم. ولی نمی تونم. اگر به جوابم نرسم خوشبختیم کامل نیست. و من دلم می خاد خوشبختیم کامل باشه. من همه چیز رو کامل می خوام. من هیچ چیز رو نیمه نمی خوام حتی خوشبختی.-
فرشته کوچیک ما پرستوی عزیز و پریشونش رو1بار دیگه نوازش کرد و بوسید، 1نگاه دیگه به بهشت و به آسمون بی انتها و به ستاره های درخشان چشمک زن و به فرشته های رقصان و نور پاش داخل جشن و به جهان نور باران رویایی بالا انداخت، نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست، خم شد، سرش رو گرفت پایین، و آروم چشم هاش رو باز کرد.
نوری در کار نبود. هیچ صدایی نبود. نه چیزی می دید نه چیزی می شنید. چیزی برای دیدن و شنیدن وجود نداشت. فرشته رفت جلو تر و سرش رو آورد پایین و تماشا کرد. سیاهی بود. نمی دید. باید سرش رو می آورد پایین تر که شاید بتونه ببینه. سرش رو آورد پایین تر، پایین تر، پایین تر.
سنگینی سکوت، سر گیجه، سیاهی، سقوط
*****
ادامه دارد