تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1400/4/28 , 19:19) |
آبادیه پدربزرگم این ها1جایی بود شبیه بهشت. البته از نگاه من. تابستون ها که درس و مدرسه ای در کار نبود عشقم نفس کشیدن هوای آبادی بود و صبح هاش و شب هاش و همه چیزش. من بودم و کوچه باغ ها و بچه های آبادی و چه عشقی!
همه چیز آبادی انگار با شهر تفاوت داشت. بچه هاش، بزرگ هاش، حال و هواش، حتی خاکش.
صبح که می شد، زود تر از آفتاب ما بچه ها بودیم که می زدیم بیرون و تمام آبادی روی سرمون بود. شب که می شد، آبادی هنوز آروم نمی گرفت از دست بیداری های ما. بزرگ تر های آبادی هم بنده های خدا باهامون، با شلوغی ها و شیطنت هامون، و حتی با شرارت های کوچیک و گاهی شاید1خورده بزرگمون کنار می اومدن. هر کسی مدل خودش.
کسی از شر ما بی نصیب نبود ولی همه باهامون کنار می اومدن. آبادی، بخشندگی هاش هم با شهر تفاوت داشت. انگار دل ها اونجا بزرگ تر بودن. حتی خشم ها هم بوی محبت داشتن توی هوای آبادی!
آبادی بود و کوچه های عطر بارونش و خونه های نامنظمش و باغ های چسبیده به همش و دل های دریاییه مردمش.
آبادی بود و ما بچه ها. آبادی بود و بچه هاش و من که از فردای امتحانات خرداد تا عصر آخرین روز شهریور ماه هواش رو نفس می کشیدم.
بین باغ های آبادی1باغ هلو بود که اول و آخر نداشت. درخت های هلوی باغ انگار سرشون رو می فرستادن تا آسمون خدا. همه تنومند و بلند و همه پر بار. هر سال برکت از برگ برگ درخت های این باغ می بارید. چه برکتی! هلو هاش انگار میوه بهشت بودن. شیرین و عطری و آخ که یادش به خیر!
هنوز که هنوزه شبیهش رو هیچ کجای عمرم نخوردم. شاید واقعا اون باغ تکه ای از بهشت بود که خدا واسه ما فرستاده بود زمین تا به امانت پیشمون باشه و بعد، …
یادش به خیر!
باغ هلوی آبادی، واقعا تک بود. بزرگ، پر درخت، پر برکت، ممنوع!
باغ هلوی آبادیه قصه ما با دیوار های بلندش، با سیم خوار دار های بالای دیوار هاش، و با اسم و رسم صاحبش، آقا شریف، به صورت قلعه سنگ باروی افسانه ها در نگاه ما بچه ها قد کشیده بود. و کی می دونست؟ شاید در نظر بزرگ تر ها، بزرگ تر هایی که نگاه ها و جهان بچگی هاشون رو پشت نقاب بزرگ شدن ها پنهان می کردن هم باغ هلوی آبادی همین طور دیده می شد.
آقا شریف صاحب باغ، با خونه بزرگ و در اندشتش پشت باغش و چسبیده به باغ بی اول و آخرش، خونه ای که برخلاف باقیه خونه های آبادی تک و جدا در گوشه آبادی بنا شده بود، با چهره بی لبخندش، با نگاه سنگینش که همیشه از زیر کوهی از ابرو های درهم گره خورده از زمین و زمان بریده بود، با هیکل تنومند و عصای چماقیش که هیچ زمانی واسه راه رفتن بهش تکیه نمی کرد و کسی نمی دونست محض چه علتی دستش می گرفتش، با گذشته نامعلوم و شایعاتی که در موردش زمزمه می شد، در اون زمان که من بچه بودم، یکی از اسرار آمیز ترین اسرار تاریک خدا برام بود. تاریک، هیجان انگیز، ترسناک!
یادمه همون اولین سالی که بعد از مدرسه رفتم آبادی با اسم و رسم تاریک آقا شریف داخل آبادی آشنا شدم.
زمانی که راهی می شدم اصلا تصور نداشتم چه تابستونی رو قراره پشت سر بذارم. تابستونی که شاید در تمام باقیه راه عمرم اثرش رو به یادگاری باقی گذاشت و گذشت.
همون روز اول با بچه های خون گرم آبادی یکی شدیم. بچه ها ظرف همون یکی2روز اول تمام آبادی رو نشونم دادن و هفته تموم نشده بود که اسم و نشونیه تمام خونه ها و تمام باغ های آبادی رو با اسم و رسم صاحب هاشون می دونستم. جای مدرسه آبادی رو بلد بودم و خبر داشتم که آقا جمعه نگهبان مسجد ده جز خدا و مردم آبادی و مسجدی که شبستانش سر پناهش بود نه کسی رو داشت و نه جایی رو. می دونستم آقا اب الفضل1باغ بزرگ انار داشت که هر سال بچه ها براش انار هاش رو می چیدن و هر سال با اون چهره معصوم و لبخند آسمونیش می اومد و رو به بچه ها می گفت امسال هم کمک عمو می کنید بابا؟
و بچه ها هیچ سالی منتظر تقاضای آقا اب الفضل نمی موندن و قبل از اینکه اون بیاد و بخواد قرار ها گذاشته شده بود. می دونستم که آقا اب الفضل همیشه اون لبخندش رو کنج لبش داشت و همیشه به بچه ها می گفت هرچی دلتون می خواد از انار ها بخورید فقط حرمت نعمت خدا رو با تلف کردنش نشکنید. می دونستم که بابای مدرسه بابای مدرسه شده تا1دونه نوهش بتونه بدون پرداخت پول درس بخونه چون محسن پدر نداشت و سرپرستیه اون و مادرش با مشتی یحیی بود و خونوادش جز این بچه توی این دنیا چیزی نداشتن. می دونستم محسن هنوز پدرش رو فراموش نکرده بود. پدری که بعد از مردنش، این بچه هفته ها و هفته ها مادرش رو بیچاره می کرد و ازش باباش رو می خواست و به هیچ زبونی هم به سرش نمی رفت که باباش دیگه نمیاد. می دونستم مدت ها بعد از فوت عمو ابراهیم خدا بیامرز، محسن چندین و چندین بار شب ها گم شده بود و بعد از گشتن های زیاد وسط قبرستون آبادی روی قبر پدرش پیداش کرده بودن که داشت از سرما سیاه می شد ولی نمی خواست از باباش جدا بشه. 1دفعه هم چنان حالش بد شد که رو به قبلهش کرده بودن و کم مونده بود از غصه باباش از دست بره! می دونستم که عمو ید اللاه بقال و سبزی فروش آبادی بعد از سال ها دعا منتظر اومدن1بچه هست که داشت می اومد تا چراغ دل خودش و همسرش رو روشن کنه و می دونستم که ورود بچه ها به باغ های آبادی به شرط رعایت حرمت برکت خدا و تلف نکردن نعمت ممنوع نیست. هیچ باغی جز باغ هلوی آقا شریف!
باغ آقا شریف از باغ های آبادی جدا بود. مثل خونهش که از خونه های آبادی جدا بود، مثل خود آقا شریف که از مردم آبادی جدا بود!
در مورد آقا شریف چیز های عجیب زیاد می گفتن و ما بچه ها هم می مردیم که بشنویم و بین خودمون بهش دامن بزنیم. گاهی شجاع تر هامون تا نزدیک دیوار های باغش می رفتیم ولی هیچ کسی جرأت نداشت پای اون دیوار های سنگیه بلند بره. به گفته بچه های آبادی، هر سال هلو های باغ آقا شریف بار کامیون های بزرگ می شدن و برای فروش می رفتن شهر. بخشیش هم داخل خود آبادی به وسیله عمو ید اللاه خریداری و به مردم آبادی فروخته می شد که حسابی هم مشتری داشت. اما معمولا کسی مستقیم و بی ترس با خود آقا شریف طرف نمی شد. بچه ها که حسابی ازش می ترسیدن و بزرگ تر ها هم شاید می ترسیدن ولی نمی گفتن و فقط حرف این بود که ترجیح میدن بذارن آقا شریف به حال خودش باشه. ظاهرا آقا شریف هم دقیقا همین رو می خواست چون با مردم نمی جوشید. تک می رفت و تک می اومد و همیشه تنها بود. آقا شریف بود و خونهش و باغش و تنهایی هاش.
اولش که فهمیدم تعجب کردم ولی بعد خیلی راحت پذیرفتم. مثل باقیه آبادی که پذیرفته بودن. آقا شریف، سایه محوی بود که گاهی داخل آبادی می چرخید و از بس از زندگی و زنده ها کناره گرفته بود، همه همون طور که بود پذیرفته بودنش. سایه ای تاریک، گنگ، محو مثل1خیال تیره که گاهی بود و گاهی نبود!
واقعیت آقا شریف هم مثل تمام واقعیت های آبادی، مثل باغ هاش، مثل شب ها و روز هاش، مثل هوای لطیفش و مثل دل های بزرگ مردمش، همون طوری که بود پذیرفته شده بود. بچه ها می گفتن که سال هاست همین طوره. از زمانی که خاطرشون بود. واسه همین اون روز صبح که با شنیدن سر و صدای غیر معمول از خونه ها ریختیم بیرون و خبر اومدن آقا شریف به آبادی و صدای داد و بیداد کردن هاش زبون به زبون بین بزرگ تر ها و بعدش بین ما بچه ها پیچید، حیرت زده و مشتاق ماجرا با تمام سرعت به طرف مرکز عاشوب انگار پرواز کردیم.
خبر درست بود. آقا شریف که زمان های معمولی هم ما بچه ها جرأت نمی کردیم بهش نزدیک بشیم و زمانی که از جایی رد می شد همگی یا در می رفتیم یا پناه می گرفتیم، حالا شده بود1کوه آتیش و رو به روی پدربزرگ من و باقیه ریش سفید های آبادی هوار می کشید و تلاش های اون ها برای آروم تر کردنش به جایی نرسیده بود و از ظاهر امر این طور بر می اومد که قرار هم نیست به جایی برسه.
-آقا شریف! مشتی! آروم باش پدر آمرزیده! صلوات بفرست خدا رو خوش نمیاد الان سکته می کنی مرد!
-آقاجان1لعنت به دل سیاه شیطون بفرست بیا بریم منزل ما1چایی هم بخور بعد صحبت می کنیم ببینیم چی شده. مرد حسابی ما که اصلا نفهمیدیم تو چی گفتی از بس زهرماری!
-راست میگه پدرجان! بیا باباجان! بیا بشین نفس تازه کن ببینیم چی میگی.
آقا شریف اما افسار خشمش دست خودش نبود.
-ای بابا چایی بخوره توی سرم می خوام چیکار چایی خوردن رو؟ شما هم واسه خودتون حرف می زنید؟ نفهمیدیم یعنی چی؟ مگه من به زبون آدمیزاد حرف نمی زنم که میگی نفهمیدی؟ 1باره بگو من آدم نیستم و خلاص دیگه!
-بر شیطون لعنت آقا شریف این چه حرفیه؟
-شیطون رو چیکارش داری کبلایی باقر کلام کلام خودت بود مگه نبود؟
-پناه بر خدا بابا آقا شریف شما عزیزی بیا به من فحش بده آروم میشی؟
-فحش دادن به تو چی بهم میده کبلایی؟ واسه من دست گرفتی؟
-آقا مصطفی اومد!
این خبر1دفعه مثل آبی که روی آتیش بپاشن تمام صدا ها رو خاموش کرد. حتی هوار های دیوانه آقا شریف رو.
آقا مصطفی1چیزی توی مایه های روحانیه مسجد بود ولی تا خاطر من هست هیچ چیزش شبیه روحانی ها نبود. یعنی روحانیه رسمی نبود. مردم به پاکی و درستی قبولش داشتن. دعوا هاشون رو پیشش می بردن، واسه حل مشکلاتشون ازش مشورت می گرفتن، بهش التماس دعا می گفتن، از دعا واسه شفای بیمار تا قرآن و غسل و کفن و دفن مرده هاشون رو بهش می سپردن، پشت سرش نماز می خوندن و خلاصه این آقا مصطفی کسی بود داخل آبادی. حرفش سند و حضورش محترم بود حتی واسه آقا شریف.
حالا در نظر بگیرید که این آقا با این موقعیتش داخل آبادی1جا هایی هم صدا و1جا هایی هم بازیه بچه ها می شد و آی خوشی می گذشت به بچه ها!
مردم آبادی با گذشت سال ها اسمش رو فاکتور گرفته بودن و اکثر جا ها فقط با لقب آقا صداش می کردن و این آقا روی سرش مونده بود و حالا آقا مصطفی عملا آقای آبادی بود!
با اومدن آقا همه راه باز کردیم و ما بچه ها هم از برکت حضورش تونستیم از لای دست و پای بزرگ تر ها پشت سرش بخزیم پیش تر تا بیشتر بفهمیم.
-چی شده آقاجون! چه خبره؟ شما ها که تمام آبادی رو روی سرتون گرفتید! بَه آقا شریف! چه عجب مؤمن! به آبادی افتخار دادی مرد! ولی چرا این جوری تلخ؟ بگو ببینم چی خاطرت رو اینهمه تلخ کرده آقاجونم؟
آقا شریف دوباره منفجر شد و از انفجارش ما بچه ها و حتی بزرگ تر ها بی هوا1قدم کشیدیم عقب.
-سلام آقا. ای آقا چی بگم! چشم ببندی توی این دنیای دزد زنده زنده با پوست می خورنت. من هنوز نمردم و ملکم شده پاتوق دزد ها و لات های حروم خور. حالا شما بگو چرا اینهمه تلخی! این کبلایی باقر هم بگه من آدمیزاد نیستم!
داد کبلایی باقر از وسط جمعیت در اومد که به والاه من نگفتم آقا شریف بد شنیده!
سر و صدا داشت بالا می گرفت که آقا مصطفی یا همون آقا دخالت کرد و اوضاع رو دستش گرفت و چه به موقع بود چون کم مونده بود1جنجال درست و حسابی راه بی افته.
-ای بابا ای بابا لعنت بر ذات شیطون آروم باشید بنده های خدا1نفر درست و حسابی برام بگه آخه چی شده؟ آقا شریف! کظم غیض صفت مؤمنه آقاجونم! حتی حرف حق رو هم با خشم نمیشه پیش برد. 1بسم اللاه بگو بعدش برامون تعریف کن ببینیم جریانت چیه؟
آقا شریف که از بس زور می زد آروم باشه روی پیشونیش عرق نشسته بود چند تا نفس عمیق کشید و با صدای آهسته شروع کرد ولی موفق نشد و در جریان گفتن هاش صداش دوباره آروم آروم اوج گرفت و آخرش هم دوباره فریادی شد که داخل آبادی می پیچید.
-چی بگم آقا مصطفی! شما در نظر بگیر خونه باغت بشه تفریح گاه دزد ها. چیکار می کنی؟ نه خداییش چیکار می کنی؟ میایی بشکن می زنی نماز شکر می خونی؟ الان1ماهه که هر شب دزد می افته توی باغ من، هم می خوره، هم می بره، هم تلف می کنه، هرچی من چیزی نمیگم می بینم هر شب بد تر از دیشبه! هر صبح میام کثافت کاری های این حرومی ها رو جمع می کنم بلکه عبرت بگیرن یا سیر بشن و دست بردارن انگار نه انگار! حالا شما هی بگو آروم باش! هی بگو آروم باش! آخه نمیشه آقا نمیشه!
آقا شریف هوار می زد و دست هاش رو تکون می داد و حیرت روی تمام شنونده ها سایه انداخته بود.
-کی جرأت کرده بود به باغ آقا شریف نزدیک بشه اون هم1ماه!
این پرسشی بود که همه ذهن ها رو پر کرد و آهسته آهسته نجوا شد و زمزمه شد و بالا گرفت.
-دزد به باغت زده آقا شریف؟
-پس بفرما از صبح تا حالا دارم قصه حسین کرد می خونم؟ باور ندارید بیایید ببینید! بیایید دیگه!
بزرگ تر ها با تردید و ما بچه ها از خدا خواسته راه افتادیم دنبال آقا شریف که از حرص انگار زمین زیر قدم هاش به خودش می لرزید. باورمون نمی شد که در باغ آقا شریف به روی ما باز شده. حتی1نگاه به داخل باغش برامون کلی می ارزید.
آقا شریف درست می گفت. درخت های باغش جا به جا کج شده بودن، بعضی شاخه های کلفت و پر بار شکسته بود و زیر درخت ها میوه ها ریخته و له شده بودن و از شواهد مشخص بود که کلی از میوه هاش هم به غارت رفته.
-می بینید؟ می بینید؟ من واسه هر کدوم از این درخت ها اندازه بچه هام زحمت کشیدم. ببینید به چه روزی انداختنشون این نامرد های حروم لقمه؟
آقا شریف اون قدر گفت و گفت تا از نفس افتاد. مردم سعی کردن دلداریش بدن ولی آقا شریف همه رو پس زد و رفت سراغ درخت های زخمیش تا درمونشون کنه.
می گفتن آقا شریف باغش و درخت هاش رو خیلی دوست داره. انگار که زنده هستن و نفس می کشن. بعضی از بچه ها می گفتن از پدر هاشون شنیدن که گاهی شب ها آقا شریف با درخت هاش حرف هم می زنه. خیلی چیز های دیگه هم می گفتن که از آقا شریف1غول افسانه ای ساخته بود ولی اون زمان بین ما بچه ها تمامش راست و درست به نظر می رسید.
اون شب داخل قهوه خونه آبادی بحث دزدی از باغ آقا شریف داغ بود. بچه های بزرگ تر یا اون هایی که از پدر هاشون حرف می کشیدن یا به هر طریق ممکن از بحث ها آگاه می شدن واسه ما همه رو به اضافه سیر و پیاز داغ هایی که خودشون روی ماجرا می پاشیدن می گفتن و ما هم حسابی درگیر هیجان ماجرا بودیم.
اون روز گذشت ولی داستان تازه شروع شده بود. فردا و فردا ها هم هوار های دیوانه وار آقا شریف که هر روز بلند تر و عصبانی تر می شد آبادی رو پر می کرد.
به همین ترتیب1هفته گذشت.
خبر اینکه آقا شریف می خواد بره پاسگاه از تمام آبادی شکایت کنه اون روز صبح مثل توپ داخل آبادی پیچید و همه رو از خونه هاشون ریخت بیرون.
هر کسی واسه منصرف کردنش چیزی می گفت و سعی می کرد هر مدلی از دستش بر میاد اجازه نده آقا شریف بره ولی اوضاع لحظه به لحظه بد تر می شد. آخرش هم چند تا از بچه ها یواشکی به وسیله بزرگ تر ها مأمور شدیم که به سرعت نور بریم و آقا مصطفی رو بیاریمش. ما هم رفتیم و آقا رو آوردیم. آقا مصطفی بیخیال خشم آقا شریف زد به دل جمعیت و رفت جلو.
-سلام آقا شریف. اغر به خیر مرد! کجا با این عجله؟
-سلام آقا. دارم میرم پاسگاه. تکلیف من باید امروز مشخص بشه.
آقا مصطفی لبخند مهرآمیز و همدلانه ای به چهره نشوند که همه ما رو از بزرگ تا کوچیک حیرت زده کرد.
-می فهمم آقاجونم. حق داری. خبر که بهم رسید نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. اگر1خورده صبر کنی خودم باهات میام. تو اعصابت الان اجازه نمیده درست اونجا صحبت کنی حقت پامال میشه. بذار با هم بریم آقاجونم!
آقا شریف شبیه کسی که در حال چرت زدن1کف دست آب به صورتش پاشیده باشن جا خورد ولی به روی خودش نیآورد. تا آقا شریف و باقیه آبادی به خودشون بجنبن آقا ضربه بعدی رو زد.
-خوب مؤمن! حالا طرف کیه؟
آقا شریف با تعجب نگاهش کرد.
-طرف؟ کدوم طرف؟
آقا خندید.
-طرف دیگه! همون دزدی که میریم از دستش شاکی بشیم و تحویل پاسگاهش بدیم!
آقا شریف هنوز مثل از خواب پریده ها نگاهش می کرد.
-من دزد رو نگرفتم آقا! دارم میرم شکایت کنم تا اون ها بیان بگیرنش.
و1دفعه بعد از گفتن این حرف صداش رو برد بالا و بی مقدمه هوار کشید.
-دزد داخل همین آبادیه. از دست کل آبادی شکایت می کنم.
همه از هوار آقا شریف از جا پریدیم جز آقا مصطفی که همچنان آروم و صبور می خندید.
-آقا شریف! از1آبادی که نمیشه شاکی بشیم. همه که دزد نیستن آقاجونم! واسه خاطر مال دنیا گناه اینهمه آدم رو می خوایی گردن بگیری؟
آقا شریف که از شدت خشم رگ های پیشونیش بیرون زده بود و نفس نفس می زد نعره زد:
-آقا دزد همین هان! همین ها! خودشون نه! این ها خودشون مؤمن و محترم میرن قهوه خونه و مسجد و همه جا، اون وقت بچه هاشون رو ول می کنن توی خونه باغ مردم. دزد همین هان. همین طوله های از افسار در رفته که بین دیوار های این آبادی ول شدن! باز تابستون شد، مدرسه ها بسته شدن و این ها بیکار موندن. هی می خوام نگم ها! بابا دزد باغ من داخل همین آبادیه! از دست همه تون شکایت می کنم. خطای بچه ها رو کی میده؟ پدر ها. پس موضوع روشنه.
زمزمه ای از جنس اعتراض شروع شد که به سرعت بالا می گرفت.
-آقا شریف معلومه چی میگی؟
-مرد حسابی حواست هست چه تهمتی می زنی؟
-خدا می دونه از صبح تا شب من و مادرش داریم جون می کنیم که1لقمه حروم از گلوی این بچه پایین نره اون وقت تو به همین سادگی،…
-آقا شریف خدا رو خوش نمیاد1مشت بچه معصوم و بزرگ تر های مسلمونشون رو متهم می کنی. معصیت داره مرد!
-دستت درد نکنه آقا شریف! خدایا شاهد باش بعد از40سال با آبرو زندگی کردن این مرد اومده صاف به من و خونوادم میگه دزد! اون هم واسه چند تا دونه هلو!
… … …
آقا شریف از میدون در برو نبود. هوار هاش کوتاه نمی شدن که هیچ، همراه خشمش هر لحظه زبونه می کشیدن.
-چیه؟ دست پیش گرفتید پس نیفتید؟ مگه دروغ میگم؟ بچه هاتون از صبح تا نصفه شب وسط آبادی ول می گردن و توی این باغ و اون باغ مشغولن. باغ من هم یکی از اون باغ هاست منتها نصفه شب و یواشکی. مثل دیشب که تا صبح حسابی گشتن و بردن و خوردن و خلاص.
زمزمه ها دیگه زمزمه نبودن. اعتراض های آشکاری بودن که می رفتن داد و فریاد بشن.
-آقا شریف چی میگی؟ دیشب این بچه ها تا اون طرف نماز آخری توی باغ آقا اب الفضل بودن بعدش هم دیگه نه حال واسهشون مونده بود واسه شب گردی و به قول تو دزدی نه شکم هاشون جای حروم خوریه باغ تو رو داشته. آقا اب الفضل دروغ میگم مگه؟
-نه عموجان نه! خدا عمرشون بده این طفلک ها تمام دیروز و دیشب رو توی باغ من بودن دست زیر بال من پیرمرد کرده بودن داشتن کمک می کردن. شکر خدا نعمت اندازه کافی بود که شرمندهشون نباشم.
ما یواشکی از این هواداریه آقا اب الفضل و باقیه بزرگ تر ها کیف کردیم و جنب و جوش داخلمون با سر و صدای بزرگ تر ها قاطی شد.
-مرد مؤمن بچه های ما توی باغ های خودمون به قول تو مشغولن. نمونهش خود من. این بچه ها همه عین رضای خودم هستن. گاهی همراه رضا میان توی باغم حالا چند تا سیب هم می خورن. خوب چی میشه مگه؟ نعمت خدا رو خوردن. خوردن که خوردن گوشت بشه به تنشون. فردا روز هم رضای من میره توی باغ این ها برکت خدا رو می خوره. چیکارمون به باغ تو؟
-راست میگه مشتی! حسن من میره توی باغ این بنده خدا، فرداش رضای این بنده خدا میاد توی باغ من. 4تا دونه آلوچه هم می خوره. نوشی جونش. می بینی مرد حسابی؟ ما همه راضی هستیم. پس هرچی بچه هامون توی باغ هامون می خورن حلاله. ولی حساب باغ تو جداست مشتی. از وقتی این بچه ها1الف بچه بودن توی گوششون خوندیم حروم خوردن آتیش جهنمه و تو و باغت رو هم همیشه جدا ببینن و طرف خودت و اموالت نیان.
-راست میگه آقا شریف این بچه ها معصومن تهمت بهشون نزن خدا بدش میاد.
-آقا شریف بچه های ما مال تو رو نخوردن. از این به بعد هم نمی خورن. تو هم خودتی و خدای خودت.
-آره راست میگه!
-راست میگه راست میگه!
… … …
آقا مصطفی وارد معرکه شد و چه به موقع!
-آروم باشید آقاجونم! ببینم آقا شریف! گیریم که ما رفتیم پاسگاه. دقیقا می خوایی چی بگی؟ اینکه کل آبادی دزدن؟ اینکه بچه های این مردم همه دزدن؟ اینکه از دست تمامشون شکایت داری؟ این رو که ازت قبول نمی کنن آقاجونم! شما برو بگو من به این مصطفی مشکوکم. این دزده. من1نفرم بنده خدا. میشه متهمم کنی. ولی تمام آبادی رو که به حرف من و تو زندون نمی فرستن! آخه باید1حرفی زد که حساب داشته باشه! همین طوری که نمیشه. یعنی اون ها قبول نمی کنن. دنبال کار تو هم راه نمی افتن. میشی بی حق. پس بیا شیطون رو لعنت کن، چند رکعت نماز بخون، صبر کن ببینیم چی پیش میاد.
آقا شریف خیال نداشت قافیه رو ببازه.
-چی پیش میاد؟ چیزی پیش نمیاد آقا! فقط این ها میرن به ریش من می خندن و میگن شریف رو خرش کردیم و باز امشب و هر شب توی باغم بساطشون به راهه. باز هم میگم. همین بچه ها. آره همین بچه ها!
ملت دیگه داشتن از جا در می رفتن ولی آقا مصطفی به موقع خطر رو فهمید و دفعش کرد.
-آقا شریف یعنی تو میگی بچه های آبادی دزد های باغت هستن؟
آقا شریف نعره کشید.
-آره! آره این هان! همین هان! دزد های باغ من همین هان! از گوشت سگ حروم تر باشه1قطره آب که بدون رضایت من از مال من قورتش میدن! درخت هام رو نابود کردن. همین طوری پیش بره باغم میشه ویرونه. من که راضی نیستم. شما آقایون هم قیافه اهل خدا رو نگیرید. به جاش بچه هاتون رو تربیت کنید. من گفتم. اگر مسلمونید جوابش با خودتون.
آقا مصطفی با حرکت آروم دستش مردم در آستانه انفجار رو به آرامش و سکوت دعوت کرد و بعد برگشت طرف آقا شریف.
-خوب آقا شریف. ببین مرد! تو اومدی اینجا اعلام کردی که راضی نیستی کسی بیاد داخل باغت و میوه هات رو بخوره. هرچند همه آبادی می دونستن ولی شما اومدی اتمام حجت کردی و حالا اگر1نفر هم نمی دونست دیگه آگاه شده. بیا و محض خاطر من پیرمرد این هفته رو هم صبر کن. اگر بچه های آبادی دزد های باغت باشن که همه اینجان و همه شنیدن که تو راضی نیستی بیان داخل باغت و برن سراغ میوه هات. خدا هم به بنده های خطاکارش مهلت توبه میده. تا آخر این هفته فقط3شب دیگه مونده. شما این هفته رو مهلت بده. اگر هفته آینده باز دزدی ها تکرار شدن امر شما مطاع. هرچی شما بگی. قبوله؟
آقا شریف1لحظه براق شد که هوار بزنه ولی داخل نگاه آروم آقا مصطفی1چیزی بود که فرستادش عقب.
-چی بگم آقا مصطفی. ولی به خداوندیه خدا فقط همین هفته. بعدش من، …
آقا مصطفی خنده با نمکی کرد و زد روی شونه های پهن آقا شریف.
-خدا خیرت بده که حرفم رو زمین ننداختی آقاجونم! ایشالاه دیگه پیش نمیاد. تو هم اینهمه حرص نخور. تن امانته آقاجونم! سر مال دنیا این طوری نلرزونش. گناه داره!
به امر آقا مصطفی با1صلوات بلند دسته جمعی موضوع موقتا منتفی شد و چند لحظه بعد همگی پراکنده شدن و موندیم ما بچه ها که تازه به خودمون می اومدیم و می فهمیدیم که بار دزدی از باغ آقا شریف افتاده روی دوش هامون.
-این چی گفت؟
-گفت ما دزدیم.
-بی خود کرد! بابام هر دفعه میره از آقا ید الاه هلو می خره به قیمت میاره خونه دزدی به چه کارم میاد؟
-ما هم همین طور.
-ول کنید این آقا شریف دیوونه هست. میگن از وقتی زنش مرده خل شده.
-آره! میگن زنش رو خودش کشته جسدش رو هم چال کرده وسط همون باغش و نصفه شب ها، …
… … …
اون روز گذشت. دزدی از باغ آقا شریف اون شب هم تکرار شد و آقا شریف با نگاه عصبانی و پیروز مندانهش توی میدون آبادی جلوی قهوه خونه هوار کشید که این هم1شب آقا مصطفی. باشه2تا شب دیگه هم واسه خاطر گل روی تو و حرف خودم که زمینش نندازم. ولی این بچه ها از رو برو نیستن. اول هفته آینده منم و پاسگاه و این پدرسوخته ها!
فردا شب هم برنامه همین بود. آقا شریف با شادیه پلیدی که توی چشم های خون گرفتهش موج می زد واسه فردای اون روز آماده می شد. اوضاع واقعا بد بود. بچه ها همگی این رو می دونستن. توی فکر همگی ما1چیز می چرخید. باید1کاری می کردیم. هر کاری که بشه. فقط1شب دیگه زمان داشتیم تا از خودمون رفع اتهام کنیم و پدر های آبادی رو از طرف شدن با پاسگاه نجات بدیم. به ظهر نرسیده همگی پشت باغ آقا اب الفضل جمع شده بودیم.
-می بینید بچه ها؟ شوخی شوخی دارن دزدمون می کنن!
-راست میگه! ولی ما که دزد باغ این مرتیکه نیستیم.
-نه نیستیم ولی اون باورش نمیشه.
-خوب باورش نشه. بذار از اینی که هست خل تر بشه.
-اگر امشب هم دزد بیاد فردا میره مأمور میاره آبادی و تمام بابا های ما باید جواب بدن.
-از چی می ترسید؟ جواب چی رو بدن؟ ما که دزدی نکردیم. تمام آبادی هم می دونن.
-ولی این خیلی ننگه. هی شهری تو داری به چی فکر می کنی این قدر ساکتی؟
با سقلمه اکبر از جا پریدم و به حلقه بچه ها نگاه کردم. همه انگار تازه متوجه من شده بودن.
-راست میگه چی توی سرته بد جوری ساکتی. به ما هم بگو.
چند لحظه سکوت شد که من شکستمش.
-توی سرم اینه که خوشم نمیاد. من هیچ خوشم نمیاد. من و شما حتی طرف باغ این آقا شریف هم نرفتیم و به چه راحتی متهم شدیم که دزدیم. تازه فردا هم پدر های آبادی و پدر بزرگ من باید بی گناهیمون رو ثابت کنن. هیچ خوشم نمیاد!
بچه ها شاید از لحن عجیب و عصبانیم، شاید هم چون حرف دلشون رو زده بودم، سکوت کردن و انگار هر لحظه بیشتر می فهمیدن که چی داره میشه. این دفعه رضای کبلایی باقر بود که سکوت رو شکست.
-راست میگه. من هم خوشم نمیاد. ولی باید چیکار کنیم؟
-آره باید چیکار کنیم؟
-اگر چیزی توی فکرت هست به ما هم بگو!
-آره راست میگه بگو.
باز هم سکوت و باز هم نگاه های منتظر به من. متفکر و سنگین به دیوار های باغ آقا اب الفضل خیره موندم و سکوت رو شکستم.
-توی فکرم اینه که دزد های باغ این آقا شریف باید تا فردا دستگیر بشن.
بچه ها پرسش گر نگاهم می کردن.
-یعنی میگی ما باید بریم زود تر از آقا شریف مأمور بیاریم؟
نفس بلندی کشیدم و به درخت پشت سرم تکیه زدم.
-نه! این طوری فایده نداره. تهمت دزدی به ما خورده! مأمور آوردن هم کار ما نیست. این کار خودمونه. باید خودمون دزد ها رو بگیریم!
همهمه ای بین بچه ها افتاد که خیلی زود تبدیل به ولوله شد.
-دزد بگیریم؟ چه جوری؟
-مگه ما پلیسیم که دزد بگیریم؟
-این شهری فیلم زیاد دیده مگه میشه؟
-کافیه طرف باغش بریم تا گیرمون بیاره و بگه دیدی گفتم ایناهاش اومدن دزدی.
-ما رفتیم دزد بگیریم و دزد ها هم اومدن معرفی آره؟
-ما که نمی تونیم!
… … …
صدام رو از ولوله های بچه ها بردم بالا تر.
-بله ما باید بگیریمشون خیلی خوب هم می تونیم. فقط1خورده جرأت می خواد و1خورده هوش و1نقشه درست و حسابی.
بچه ها ساکت شدن ولی سکوت خیلی دووم نداشت.
-جرأت رو که داریم. هوش رو هم دسته جمعی بریزیم روی هم فکر کنم1کمی بشه.
همه زدیم زیر خنده. خود حسن هم می خندید.
-راست میگه این2تا رو که داریم می مونه نقشه. ببینم شهری تو خودت چی داری؟ نقشه بلدی؟
پیش از اینکه سکوت سنگین بشه شکستمش.
-نقشه با من. من1فکری دارم. فقط اجراش1خورده امکانات می خواد که باید گیر بیاریم.
بچه ها دیگه نمی خندیدن. توی نگاه های تمامشون هیجان شروع1ماجرای واقعی موج می زد.
-چه امکاناتی؟
دیگه نمی شد زمان رو از دست داد. تنور داغ شده بود و باید نون رو می چسبوندم. داشتیم به ظهر نزدیک می شدیم و اگر قرار بود کاری انجام بشه باید می جنبیدیم.
-بچه ها! گوش بدید! اولا، به کسی از بزرگ تر ها نباید بگیم چون اجازه نمیدن ما کاری کنیم. دوما، تا شب نشده باید همه چیز آماده باشه. سوما، هر کسی نمی خواد همراهی کنه بگه و بره فقط ما رو لو نده. حله؟
بچه های آبادی منگ از هیجان داد زدن.
-قبوله قبوله.
حواسم نبود که ژست فرمانده های عملیات های مهم رو بگیرم. اوضاع حساس تر از این بود که این چیز ها خاطرم باشه. حیف شد! بعدا افسوس خوردم که کیف اون لحظه ها رو مفت از دست دادم و خیلی توی نقش فرماندهیم نرفتم یعنی رفتم ولی احساسش نکردم.
-خوب. حالا گوش کنید! ما چند تا چیز لازم داریم. اولیش چند تا موتور سیکلت. دومیش چند تا بلند گو. سومیش چند تا یا اگر جور نشد دسته کم1دونه نردبون. چهارمیش چند تا چراغ قوه. پنجمیش هم1مقدار طناب واسه بستن دزد ها که آخر کار لازم میشه.
محسن نوه ریزه مشتی یحیی بابای مدرسه با صدای نازکش وسط هیاهوی بچه ها به حرف اومد.
-چه مطمئن هم هست! یعنی شک نداری که دستگیرشون می کنیم؟
محسن بچه فوق العاده با محبت و شیرینی بود. از تمام چهرهش، مثل چهره پدر بزرگش مشتی یحیی معصومیتی محذون می بارید. حتی زمان هایی که می خندید اون حالت اندوه معصوم توی صورت گرد و جمع و جورش دیده می شد.
به محسن و بقیه نگاه کردم و مطمئن و بلند گفتم:
-امشب می گیریمشون و فردا صبح آقا شریف می فهمه بی خودی به ما تهمت زده. حالا ببینیم این چیز ها رو از کجا میشه گیر بیاریم.
هیاهو خوابید و به سکوتی از جنس تفکر تبدیل شد.
-بابای من موتور داره. باهاش میره شهر. ولی کلیدش رو به من نمیده!
-نمی تونی یواشکی ازش قرض بگیری؟
-یعنی بدزدم؟ خوب اینکه شد دزدی که!
-نه نشد دزدی. ببین تو واسه دستگیر کردن دزد هایی که به اسم ما دارن دزدی می کنن موتور و کلیدش رو1شب قرض می گیری بعدش می ذاری سر جاش. اینکه دزدی نیستش که!
-خوب باشه ولی، …
-دیگه ولی نداره. خوب این1دونه موتور مال بابای حسن. دیگه کی؟
-آقا ید اللاه هم یکی داره. ولی نمیده به ما.
-اگر بهش بگیم چی؟
-قرار بود کسی نفهمه!
-راستش رو که نمیگیم. حسن میره بهش میگه موتور باباش خراب شده می خواد بره شهر و موتورش رو قرض می گیره.
داد حسن در اومد.
-یعنی من هم دزدی کنم هم دروغ بگم؟ اینکه نمیشه. پس شما ها چی؟
جواد پسر درشت هیکل و قد بلند گروه به حرف اومد.
-راست میگه حسن درگیر کلید موتور بابای خودشه. موتور آقا ید اللاه با من. سر شب موتور دستمه. کجا باید ببرمش؟
با حسی که ترکیبی بود از غرور و هیجان و دیگه نمی دونم چی رو به جواد و بقیه گفتم:
-پشت دیوار عقبیه باغ آقا شریف1کوچه باریکه که پهن میشه و می خوره به باغ حاج ناصر.
علی گفت بابای من.
همه زدیم زیر خنده.
-حالا نه اینکه نمی دونستیم حاج ناصر باباته!
خنده ها بیشتر شدن. جواد زود تر از همه به خودش اومد.
-بچه ها دیر میشه. خوب شهری می گفتی.
-داشتم می گفتم. باغ حاج ناصر هم امنه هم به باغ آقا شریف نزدیکه. موتور ها و باقیه وسایل رو می بریم ته باغ حاج ناصر. خوب دیگه کی ها توی آبادی موتور دارن؟
زمزمه بین بچه ها بالا می گرفت.
-مشتی یحیی هم داره. البته موتورش کهنه هست ولی، …
حرف حسین رو بریدم.
-روشن میشه یا نه؟ صداش رو لازم داریم.
حسین با تعجب نگاهم کرد.
-آره. مشتی یحیی راحت به نوهش موتور میده مگه نه محسن؟
محسن با افتخار سری به علامت تأیید تکون داد.
-موتور بابابزرگم رو من میارم. این شد3تا.
بچه ها از شدت هیجان توی جاشون وول می خوردن. گفتم هرچی بیشتر بهتر. پدربزرگ خودم هم1دونه موتور داره. حسابی هم صدای گاز دادن هاش بلنده. این هم4تا.
-داییه من هم یکی داره ولی از وقتی باهاش تصادف کرده دیگه سوار نشده. گذاشته توی انباری کلیدش هم همون جاست امشب یواشکی میرم میارم. ولی خدا کنه بابام امشب نباشه اگر بفهمه سیاهم می کنه.
-عموی من هم اگر امشب از شهر بیاد موتورش رو میاره. من هم مثل حسن یواشکی قرضش می گیرم و میارمش.
جمع از خنده منفجر شد. بیچاره حسن!
-غصه نخور حسن جون باور کن این دزدی نیست فردا واسه بابا هامون میگیم. اصلا خودشون می فهمن و کلی هم خوش به حالشون میشه.
-آقا مصطفی هم1دونه موتور داشت نمی دونم هنوز داره یا نه. ندیدم سوار بشه ولی، …
… … …
خلاصه چند تایی موتور ثبت نام شد. حالا نوبت باقیش بود.
-بچه ها بلند گو لازم داریم. به تعداد موتور ها!
سکوت شد.
-این یکی گیر آوردنش1کمی سخته. بابا بگو نقشهت چیه؟ هنوز نمی دونیم چیکار داریم می کنیم.
متفکر جواب دادم.
-امشب بهتون میگم. الان مهم اینه که امکانات رو تهیه کنیم. بلند گو بچه ها کی می تونه بلند گو جور کنه؟
-نمی دونم اگر از بابابزرگم بخوام بلند گوی دفتر آقا ناظم رو بهمون میده یا نه!
-محسن تو1جوری بگو که بهت بده. موتور رو که میده پس بلند گو رو هم باید بتونی ازش بگیری.
محسن مردد این پا و اون پا کرد و تصمیمش رو گرفت.
-آره بابا اگر هم راضی نشد مثل کلید موتور بابای حسن ازش قرض می گیرم.
دوباره جمع از خنده ترکید و محسن هرچند سرخ شده بود کیف کرد و همراه بقیه ما زد زیر خنده.
-آقا جمعه هم اگر بلند گوی مسجد رو بده خوب میشه.
-راست میگه مسجد2تا هم بلند گو داره یکیش کوچیکه یکیش از اون گنده هاست که چند تا باند دارن!
-اون رو که به ما نمیده که!
-نمیشه اون رو هم مثل کلید موتور بابای حسن قرض بگیریم؟
-نه بابا این رو که نمیشه قرض گرفت داخل مسجده!
-آقا جمعه رو بسپارید به من. راضیش می کنم.
-راست میگه راضیش می کنه این ولی اللاه همیشه نماز و دعاش اوله آقا جمعه دوستش داره هرچی بخواد بهش میده!
-آقا ید اللاه هم بلند گو داره. توی آبادی با موتور و بلند گوش راه می افته سبزی می فروشه.
-بچه ها! میگم که! آقا شریف هم موتور داره هم بلند گو! موتورش رو خودم دیدم از اون گنده هاست! بلند گو رو هم بابام می گفت که1زمانی داشته هنوز هم داره. 1شب مرد های آبادی خونه ما مهمون بودن نمی دونم سر چی بود نشسته بودن توی اتاق مهمونی حرف می زدن من رفتم پشت پنجره داشتم گوش می دادم حرف آقا شریف شد بابام می گفت بلند گو داره از اون بزرگ هاش هم داره. نفهمیدم بلند گو به چه دردش می خوره. آخه بابام فهمید گوش وایستاده بودم گوشم رو گرفت انداختم توی انباری. من هم دیگه باقیش رو نشنیدم. ولی می دونم هم موتور داره هم بلند گو!
سکوتی که جمع رو گرفت انگار از جنس سیمان بود.
-از خیرش باید بگذریم.
با صدایی که صدای خودم نبود، چیزی بود از جنس خشم از آقا شریف که به ما تهمت می زد و عشق قهرمان بازی و هیجان ماجرا جویی و کمبود موتور و بلند گو سکوت رو شکستم.
-نمیشه. موتور و بلند گو هرچی بیشتر باشه بهتره. باید موتور و بلند گوی آقا شریف رو بگیریم. تازه، اون ما رو متهم کرد به دزدی. ما می خواییم دزد های باغ خودش رو بگیریم. باید1خورده از خودش هم مایه بذاریم یا نه؟
بچه ها بی هوا1قدم کشیدن عقب.
-حواست هست که باید بریم داخل خونهش؟
-راست میگه این اصلا شدنی نیست.
-آره راست میگن باید بریم توی خونهش!
-ولی چه جوری بریم اونجا؟
-راست میگه دیوار های خونهش هم شبیه باغش سیم خوار دار داره.
-آره راست میگه. اگر بگیردمون کارمون تمومه.
-میگن زنش رو کشته.
-آره1نصفه شب که هوا بد جوری توفانی بود روح شیطون رفته به جلدش. زنش رو داخل باغ در حال فرار گیر آورده با تبر کشتش و همون جا هم چالش کرده.
-میگن شب ها روح شیطون بر می گرده توی جلدش و هیولا میشه.
-آره بچه که بودیم می گفتن مغز سر هر کسی که نصفه شب توی باغش گیر بیاره رو می خوره!
… … …
-بس کنید این حرف ها چیه؟ بابا اون هم آدمه مثل ما حالا1خورده بیشتر عصبانیه. این چیز ها رو من که باور نمی کنم.
-ببین شهری تو مال اینجا نیستی نمی دونی. پدر بزرگ من اون سال ها که زنده بود می گفت صدای غرش هاش رو از توی باغش می شنیده. با گوش های خودش شنیده بود.
-راست میگه عموی من هم1شبی از کنار دیوار باغ آقا شریف رد می شده وقتی رسید خونه ما دیر وقت بود دیدیم از ترس زرد شده بود زبونش نمی چرخید بگه چی شده. فرداش که با دعای بیبی دعا گو به حرف اومد می گفت از داخل باغ آقا شریف صدای نعره می اومده. می گفت صدای خودش بود ولی مثل صدای نعره های خرس بودش.
… … …
از چیز هایی که می شنیدم مو به تنم راست می شد ولی روی حساب حس بزرگ تری و چند تا احساس لذت بخش دیگه که بهم دست داده بود به روی خودم نمی آوردم.
-این ها رو ول کنید. اگر این حرف ها راست بود دزد های باغش باید می دیدن و1بلایی سرشون می اومد. این ها1ماهه دارن میرن توی باغش دزدی و چیزیشون نشده. امشب ما هم میریم. هم دزد ها رو می گیریم هم ته و توه ماجرا رو در میاریم.
این ها رو با تمام هیبتی که می شد به لحنم بدم گفتم و دعا کردم اثر کنه و اثر هم کرد. بچه ها سفت و محکم با صدا های بلند و در هم تأییدم کردن.
-پس بریم دنبال موتور ها و بلند گو ها. طناب و چراغ قوه ها رو راحت تر میشه گیر آورد. هر کسی وسایل رو تهیه کرد ببره بذاره ته باغ حاجی ناصر پشت درخت های کاج اون عقب.
علی دوباره گفت بابای من و پق خنده ها بود که رفت هوا.
-بچه ها دیر میشه هرچی زود تر کار رو تمومش کنیم بریم سراغ اجرای عملیات!
بچه ها باز هم تأیید کردن و همگی پراکنده شدیم.
تنها که شدم تازه فهمیدم چه داستانی جور کردم. اگر مچ ما باز می شد واااییی! دیگه نمی شد کاریش کرد. بچه ها رفته بودن دنبال تهیه امکانات نقشه من و جای انصراف نبود. اگر هم بود من خیال عقب نشینی نداشتم. حسابی بهم بر خورده بود و خیال داشتم هر طور شده آقا شریف رو با تهمت زشتی که به من و بقیه زده بود سر جاش بنشونم.
-هر کسی می خواد باشه. هیولا یا دیوونه. به من گفت دزد. باید تهمتش رو پس بگیره اون هم جلوی تمام آبادی. حالا بهش میگم! بهش میگیم!
با این فکر ها شجاعت ترک خوردهم رو دوباره تعمیرش کردم و1راست رفتم طرف طویله پدربزرگم که موتور سیکلتش رو اونجا پشت چندین کیسه خیلی بزرگ علوفه و کاه پنهان کرده بود. موتوره همیشه اونجا بود و من دعا می کردم که باز هم اونجا باشه. از در حیاط نمی شد وارد بشم چون مادربزرگم از بد شانسیم توی حیاط داشت نون می پخت. ای داد! حالا چه وقت تنوره آخه؟
2تا راه داشتم. یا باید منتظر می شدم کارش تموم بشه که نمی شد چون زمان نبود، یا باید1راه دیگه واسه ورود پیدا می کردم. فکر لازم نداشت. راه دوم هم بهتر بود هم چشم گیر تر.
خونه رو دور زدم و از دیوار کوتاه حیاط همسایه پریدم داخل. همسایه پشتیه پدربزرگم خونه آقا ید اللاه بود. خدا خدا کردم کسی نبیندم که اگر می دید آبروی خودم و اعتبار پدربزرگم واسه همیشه به باد می رفت. از زیر تاقی که قایم شده بودم حیاط رو زیر نگاه گرفتم و دنبال1فرصت حسابی بودم که به دو خودم رو به دیوار رو به رو برسونم، خودم رو بکشم بالا، از روی سقف مستراح بپرم روی بوم طویله پدربزرگم و از سوراخ سقف برم داخل. ظاهرا داخل حیاط کسی نبود. گارد گرفتم و خیز برداشتم برای دو ولی درست همون لحظه ای که قدم جلو گذاشتم در اتاق باز شد و خانم آقا ید اللاه با شکم بر آمده و قدم های کند و سنگینش اومد توی حیاط. تنم یخ کرد. اگر1میلی ثانیه اون در دیر تر باز می شد اون بنده خدا منو وسط حیاط در حال خیز گرفتن می دید و خدا می دونه چی می شد! به خیر گذشت!
منتظر شدم تا طرف از حیاط گذشت و رفت داخل اتاق و در پشت سرش بسته شد. دیگه نمی شد معطل کنم. یا حالا یا هرگز. از زیر تاقی زدم بیرون و مثل فشنگ پریدم طرف دیوار مقابل. دیوار رو گرفتم و کشیدم بالا. با2شماره روی بوم مستراح بودم و پشت دیوار طویله که خدا می دونه با چه زوری بالاش رو چسبیدم و رفتم بالا که در آخرین لحظه در حیاط باز شد و آقا ید اللاه اومد توی حیاط که یا ندید یا اگر هم دید فرصت نکرد متمرکز بشه ببینه چی دیده. فقط1صدای دلنگ بلند از حلب های بالای مستراح بلند شد که زنش رو کشید بیرون و خودش رو حیرت زده کرد ولی چیزی دستگیرشون نشد. تا بیان به خودشون بجنبن و بفهمن چی شد من از سوراخ سقف طویله پریده بودم داخل و بعد از1خورده سر و صدای حیوون ها اوضاع آروم شد. و تازه بعدش بود که متوجه شدم پای راستم چه دردی می کنه. زدم به بیخیالی. چاره ای نداشتم. پا شدم1خورده اطراف طویله لنگ زدم و مالشش دادم تا رو به راه شد و بعد مشغول شدم واسه پیدا کردن موتور. سخت نبود. خودش اونجا بود و به قول بچه ها کلیدش هم بالای سرش به1میخ بزرگ آویزون بود. همراه1بسته خیلی بزرگ طناب، 2تا فانوس و2تا چراغ قوه بزرگ که دیدنشون حسابی سر کیفم آورد. حالا باید با غنیمت هام می زدم بیرون. کاری نداشتم جز اینکه از لای سوراخ در طویله حیاط رو دید بزنم و منتظر بشم تا مادربزرگم کارش با تنور تموم بشه و بره داخل. طول کشید ولی عاقبت انتظارم نتیجه داد. دیگه صبر نکردم. وسایل رو بار موتور کردم، کلید رو انداختم ته جیبم، با هرچی سرعت که ازم بر می اومد موتور خاموش رو کشیدم داخل حیاط، از در بردمش بیرون و مثل تیر همراه موتور که همچنان خاموش بود زدم داخل1کوچه تنگ و از لای در باغ علی اکبر خان تپیدم داخل و بعد از کشیدن1نفس راحت، با اطمینان از اینکه این وقت روز داخل راه فرعی خطر دیده شدنم کمتره، لبخند پیروزمندانه ای تحویل خودم دادم و قدم آهسته از بین کوچه باغ های پشت سر هم راهیه باغ حاجی ناصر بابای علی شدم.
واسه خودم دلی دلی کنان می رفتم و مطمئن بودم کسی اون اطراف نیست که ببیندم و1دفعه با دیدن1سایه بزرگ و سیاه که صاف از رو به روم در اومده بود چنان جا خوردم که با1داد دسته اول پریدم عقب و آماده شدم واسه فرار. از قرار معلوم رو به رویی هم درست احساسش شبیه من بود چون از هوار وحشتش زود شناختمش و فهمیدم جای ترس نیست.
-اصغر! تویی؟ واسه چی خودت رو این ریختی کردی پسر؟
اصغر با صورت سیاه و نفس بریده از ترس سر جاش مونده بود و نگاهم می کرد.
-شهری قلبم وایستاد تو اینجا چیکار می کنی؟
خندم رو قورتش دادم.
-میرم باغ حاجی ناصر. بابای علی.
یخ ترس اصغر باز شد و زد زیر خنده.
-عجب غنیمت گرفتی! من هم دارم میرم همونجا.
-تو هم حسابی دشت کردی ها! صورتت رو چرا سیاه کردی؟
اصغر خندید و سعی کرد صورتش رو با آستینش پاک کنه ولی نتیجه افتضاح شد.
-ولش کن اصغر بد تر میشه بگو ببینم چی شده؟
-هیچ چی خواستم از سقف انباری صاف بپرم روی موتور چشمم خطا زد افتادم وسط زغال ها.
-بابات که نفهمید!
-نه فقط وقتی افتادم سر و صدا ها داشت کار رو خراب می کرد همه اومدن انباری رو گشتن که مجبور شدم همون جا وسط زغال ها قایم بشم و جم نخورم بابام و داییم هم حسابی گشتن و بعدش رفتن ولی من تمام قد لای زغال ها بودم فقط دماغم بیرون بود خفه نشم بعدش هم که اوضاع آروم شد همین طوری که می بینی با موتور زدم بیرون.
-تو که گفتی امشب میری سراغش! پس چی شد؟
اصغر در حالی که هنوز درگیر صورت سیاه شدهش بود جواب داد:
-دیدم موقعیت خوبه ترسیدم شب دیر بشه گفتم زود باشم!
به اصغر نگاه کردم. اوضاعش از فاجعه اون طرف تر بود ولی موفق شده بود موتور داییش رو بیاره و با نگاه پیروزمندش که از وسط صورت سیاه و زغالیش برق می زد حسابی فاتح بود.
زدم روی شونهش و گفتم ایول مرد گل کاشتی! اصغر کیف کرد و2تایی راه افتادیم طرف باغ حاجی ناصر، بابای علی!
اونجا که رسیدیم محسن داشت موتور مشتی یحیی رو با بلند گو و چراغ قوه های پشتش جا به جا می کرد که دیده نشه. اصغر رو که دید1جیغ حسابی کشید و پرید عقب که در نتیجه محکم با پشت خورد زمین.
-یا حضرت عباس!
اصغر حاج و واج ایستاده بود و تماشا می کرد و من که فوری فهمیده بودم داستان چیه پریدم محسن رو بلندش کردم و سعی کردم نخندم.
-نترس پسر اصغره افتاد وسط زغال های انباریشون این شکلی شد.
طفلک محسن در حالی که نفس نفس می زد به اصغر چپ چپ نگاه کرد و حرص خورد.
-زهر مار! خیال کردم وسط روز جن دیدم! سکتهم دادی که!
-آهایی اصغر قیافهت چرا این جوریه؟
علی بود که با دست پر اومده بود.
-موتور گیر نیآوردم ولی عوضش4تا فانوس و3تا چراغ قوه داخل خونه مون پیدا کردم همه رو آوردم!
-آفرین عالیه! بیار بذارشون اینجا پیش باقیه وسایل.
صدای پایی که معلوم شد مال اکبر بود هر4تامون رو از جا پروند.
-نترسید بابا منم. موتور بابام رو آوردم. عه! اصغر تو چرا این جوری شدی؟
شلیک خنده5تاییمون بود که رفت هوا و اول هم خود اصغر بود که ترکید.
-میگم اصغر تو فقط بیا همین قیافهت رو دزد ها امشب ببینن ذهره می ترکونن دیگه لازم نیست کاری کنیم.
-راست میگه!
-آره فقط نور چراغ ها رو بندازیم روی تو ببیننت کار تمومه!
چند لحظه با خنده و شوخی گذشت که سریع جمع و جور شد. وقت نداشتیم.
خوشبختانه بچه هایی که موتور می آوردن هر کدوم یکی2تا فانوس و چراغ قوه هم بار موتور هاشون بود و این حرف نداشت.
حدود1ساعت از ظهر گذشته چراغ و طناب و موتور تقریبا جور بود و مونده بود بلند گو. البته هنوز کاظم و حسن موتور هاشون رو نیآورده بودن به اضافه موتور آقا ید اللاه که جواد قرار بود بیاره، موتور آقا مصطفی و موتور آقا شریف!
جواد داخل مغازه آقا ید اللاه تمام زورش شده بود تمرکز که قیافهش لوش نده. من و علی از دور شاهد ماجرا بودیم و توی دل هامون دعا می کردیم اوضاع خوب پیش بره. با اشاره من علی دنبالم راه افتاد و از پشت دیوار کاه گلیه خونه کبلایی باقر خزیدیم جلو تر بلکه بتونیم بشنویم. سخت بود ولی چون اون وقت روز همه جا خلوت بود1چیز هایی می شنیدیم.
-آخه موتور می خوایی چیکار پسر جان؟
-آقا ید اللاه نمیشه بگم.
-چرا پسر جان؟ بگو ببینم چی شده؟
-آخه نمیشه آقا ید اللاه!
-جواد جان دلم به شور افتاد بگو چی شده؟ موتور می خوایی واسه چی؟
-چیزی نیست آقا ید اللاه فقط، …
-اه پسر جونم رو بالا آوردی بگو فقط چی؟
-راستش آقا ید اللاه ننهم رو که یادته زمستون ناخوش احوال بود!
بند دل مرد بیچاره پاره شد.
-آره یادمه. چی شده عمو! ننهت حالش بد شده؟
جواد خودش رو جمع و جور کرد.
-نه آقا ید اللاه. ننهم شکر خدا خوبه. فقط اینکه من1شب که حال ننهم خیلی بد بود یواشکی توی دلم نذر کردم اگر ننهم سر پا بشه1روز تنهایی برم امامزاده … زیارت و برگردم. ننهم که سر پا شد برف اومد بعدش هم که مدرسه داشتم و حالا می تونم برم نذرم رو ادا کنم ولی امامزاده … خیلی دوره و من باید غروب نشده برگردم گفتم اگر میشه شما موتورت رو قرضی بدی من برم ادای نذر کنم و بیام. خوب حالا که نمیشه باشه پیاده میرم فردا صبح پیاده راه می افتم و پس فردا صبح می رسم اینجا.
جواد چنان حال زاری موقع گفتن این حرف ها داشت که دل سنگ به حالش می سوخت آقا ید اللاه که جای خود داشت. مرد بیچاره کم مونده بود گریهش بگیره.
-قربون مرام تو پسر! خوب زود تر می گفتی!
جواد قیافه مظلومش رو تشدید کرد و به آقا ید اللاه چشم دوخت.
-آخه نمی شد بگم. می دونم اگر بابام
همه چیز آبادی انگار با شهر تفاوت داشت. بچه هاش، بزرگ هاش، حال و هواش، حتی خاکش.
صبح که می شد، زود تر از آفتاب ما بچه ها بودیم که می زدیم بیرون و تمام آبادی روی سرمون بود. شب که می شد، آبادی هنوز آروم نمی گرفت از دست بیداری های ما. بزرگ تر های آبادی هم بنده های خدا باهامون، با شلوغی ها و شیطنت هامون، و حتی با شرارت های کوچیک و گاهی شاید1خورده بزرگمون کنار می اومدن. هر کسی مدل خودش.
کسی از شر ما بی نصیب نبود ولی همه باهامون کنار می اومدن. آبادی، بخشندگی هاش هم با شهر تفاوت داشت. انگار دل ها اونجا بزرگ تر بودن. حتی خشم ها هم بوی محبت داشتن توی هوای آبادی!
آبادی بود و کوچه های عطر بارونش و خونه های نامنظمش و باغ های چسبیده به همش و دل های دریاییه مردمش.
آبادی بود و ما بچه ها. آبادی بود و بچه هاش و من که از فردای امتحانات خرداد تا عصر آخرین روز شهریور ماه هواش رو نفس می کشیدم.
بین باغ های آبادی1باغ هلو بود که اول و آخر نداشت. درخت های هلوی باغ انگار سرشون رو می فرستادن تا آسمون خدا. همه تنومند و بلند و همه پر بار. هر سال برکت از برگ برگ درخت های این باغ می بارید. چه برکتی! هلو هاش انگار میوه بهشت بودن. شیرین و عطری و آخ که یادش به خیر!
هنوز که هنوزه شبیهش رو هیچ کجای عمرم نخوردم. شاید واقعا اون باغ تکه ای از بهشت بود که خدا واسه ما فرستاده بود زمین تا به امانت پیشمون باشه و بعد، …
یادش به خیر!
باغ هلوی آبادی، واقعا تک بود. بزرگ، پر درخت، پر برکت، ممنوع!
باغ هلوی آبادیه قصه ما با دیوار های بلندش، با سیم خوار دار های بالای دیوار هاش، و با اسم و رسم صاحبش، آقا شریف، به صورت قلعه سنگ باروی افسانه ها در نگاه ما بچه ها قد کشیده بود. و کی می دونست؟ شاید در نظر بزرگ تر ها، بزرگ تر هایی که نگاه ها و جهان بچگی هاشون رو پشت نقاب بزرگ شدن ها پنهان می کردن هم باغ هلوی آبادی همین طور دیده می شد.
آقا شریف صاحب باغ، با خونه بزرگ و در اندشتش پشت باغش و چسبیده به باغ بی اول و آخرش، خونه ای که برخلاف باقیه خونه های آبادی تک و جدا در گوشه آبادی بنا شده بود، با چهره بی لبخندش، با نگاه سنگینش که همیشه از زیر کوهی از ابرو های درهم گره خورده از زمین و زمان بریده بود، با هیکل تنومند و عصای چماقیش که هیچ زمانی واسه راه رفتن بهش تکیه نمی کرد و کسی نمی دونست محض چه علتی دستش می گرفتش، با گذشته نامعلوم و شایعاتی که در موردش زمزمه می شد، در اون زمان که من بچه بودم، یکی از اسرار آمیز ترین اسرار تاریک خدا برام بود. تاریک، هیجان انگیز، ترسناک!
یادمه همون اولین سالی که بعد از مدرسه رفتم آبادی با اسم و رسم تاریک آقا شریف داخل آبادی آشنا شدم.
زمانی که راهی می شدم اصلا تصور نداشتم چه تابستونی رو قراره پشت سر بذارم. تابستونی که شاید در تمام باقیه راه عمرم اثرش رو به یادگاری باقی گذاشت و گذشت.
همون روز اول با بچه های خون گرم آبادی یکی شدیم. بچه ها ظرف همون یکی2روز اول تمام آبادی رو نشونم دادن و هفته تموم نشده بود که اسم و نشونیه تمام خونه ها و تمام باغ های آبادی رو با اسم و رسم صاحب هاشون می دونستم. جای مدرسه آبادی رو بلد بودم و خبر داشتم که آقا جمعه نگهبان مسجد ده جز خدا و مردم آبادی و مسجدی که شبستانش سر پناهش بود نه کسی رو داشت و نه جایی رو. می دونستم آقا اب الفضل1باغ بزرگ انار داشت که هر سال بچه ها براش انار هاش رو می چیدن و هر سال با اون چهره معصوم و لبخند آسمونیش می اومد و رو به بچه ها می گفت امسال هم کمک عمو می کنید بابا؟
و بچه ها هیچ سالی منتظر تقاضای آقا اب الفضل نمی موندن و قبل از اینکه اون بیاد و بخواد قرار ها گذاشته شده بود. می دونستم که آقا اب الفضل همیشه اون لبخندش رو کنج لبش داشت و همیشه به بچه ها می گفت هرچی دلتون می خواد از انار ها بخورید فقط حرمت نعمت خدا رو با تلف کردنش نشکنید. می دونستم که بابای مدرسه بابای مدرسه شده تا1دونه نوهش بتونه بدون پرداخت پول درس بخونه چون محسن پدر نداشت و سرپرستیه اون و مادرش با مشتی یحیی بود و خونوادش جز این بچه توی این دنیا چیزی نداشتن. می دونستم محسن هنوز پدرش رو فراموش نکرده بود. پدری که بعد از مردنش، این بچه هفته ها و هفته ها مادرش رو بیچاره می کرد و ازش باباش رو می خواست و به هیچ زبونی هم به سرش نمی رفت که باباش دیگه نمیاد. می دونستم مدت ها بعد از فوت عمو ابراهیم خدا بیامرز، محسن چندین و چندین بار شب ها گم شده بود و بعد از گشتن های زیاد وسط قبرستون آبادی روی قبر پدرش پیداش کرده بودن که داشت از سرما سیاه می شد ولی نمی خواست از باباش جدا بشه. 1دفعه هم چنان حالش بد شد که رو به قبلهش کرده بودن و کم مونده بود از غصه باباش از دست بره! می دونستم که عمو ید اللاه بقال و سبزی فروش آبادی بعد از سال ها دعا منتظر اومدن1بچه هست که داشت می اومد تا چراغ دل خودش و همسرش رو روشن کنه و می دونستم که ورود بچه ها به باغ های آبادی به شرط رعایت حرمت برکت خدا و تلف نکردن نعمت ممنوع نیست. هیچ باغی جز باغ هلوی آقا شریف!
باغ آقا شریف از باغ های آبادی جدا بود. مثل خونهش که از خونه های آبادی جدا بود، مثل خود آقا شریف که از مردم آبادی جدا بود!
در مورد آقا شریف چیز های عجیب زیاد می گفتن و ما بچه ها هم می مردیم که بشنویم و بین خودمون بهش دامن بزنیم. گاهی شجاع تر هامون تا نزدیک دیوار های باغش می رفتیم ولی هیچ کسی جرأت نداشت پای اون دیوار های سنگیه بلند بره. به گفته بچه های آبادی، هر سال هلو های باغ آقا شریف بار کامیون های بزرگ می شدن و برای فروش می رفتن شهر. بخشیش هم داخل خود آبادی به وسیله عمو ید اللاه خریداری و به مردم آبادی فروخته می شد که حسابی هم مشتری داشت. اما معمولا کسی مستقیم و بی ترس با خود آقا شریف طرف نمی شد. بچه ها که حسابی ازش می ترسیدن و بزرگ تر ها هم شاید می ترسیدن ولی نمی گفتن و فقط حرف این بود که ترجیح میدن بذارن آقا شریف به حال خودش باشه. ظاهرا آقا شریف هم دقیقا همین رو می خواست چون با مردم نمی جوشید. تک می رفت و تک می اومد و همیشه تنها بود. آقا شریف بود و خونهش و باغش و تنهایی هاش.
اولش که فهمیدم تعجب کردم ولی بعد خیلی راحت پذیرفتم. مثل باقیه آبادی که پذیرفته بودن. آقا شریف، سایه محوی بود که گاهی داخل آبادی می چرخید و از بس از زندگی و زنده ها کناره گرفته بود، همه همون طور که بود پذیرفته بودنش. سایه ای تاریک، گنگ، محو مثل1خیال تیره که گاهی بود و گاهی نبود!
واقعیت آقا شریف هم مثل تمام واقعیت های آبادی، مثل باغ هاش، مثل شب ها و روز هاش، مثل هوای لطیفش و مثل دل های بزرگ مردمش، همون طوری که بود پذیرفته شده بود. بچه ها می گفتن که سال هاست همین طوره. از زمانی که خاطرشون بود. واسه همین اون روز صبح که با شنیدن سر و صدای غیر معمول از خونه ها ریختیم بیرون و خبر اومدن آقا شریف به آبادی و صدای داد و بیداد کردن هاش زبون به زبون بین بزرگ تر ها و بعدش بین ما بچه ها پیچید، حیرت زده و مشتاق ماجرا با تمام سرعت به طرف مرکز عاشوب انگار پرواز کردیم.
خبر درست بود. آقا شریف که زمان های معمولی هم ما بچه ها جرأت نمی کردیم بهش نزدیک بشیم و زمانی که از جایی رد می شد همگی یا در می رفتیم یا پناه می گرفتیم، حالا شده بود1کوه آتیش و رو به روی پدربزرگ من و باقیه ریش سفید های آبادی هوار می کشید و تلاش های اون ها برای آروم تر کردنش به جایی نرسیده بود و از ظاهر امر این طور بر می اومد که قرار هم نیست به جایی برسه.
-آقا شریف! مشتی! آروم باش پدر آمرزیده! صلوات بفرست خدا رو خوش نمیاد الان سکته می کنی مرد!
-آقاجان1لعنت به دل سیاه شیطون بفرست بیا بریم منزل ما1چایی هم بخور بعد صحبت می کنیم ببینیم چی شده. مرد حسابی ما که اصلا نفهمیدیم تو چی گفتی از بس زهرماری!
-راست میگه پدرجان! بیا باباجان! بیا بشین نفس تازه کن ببینیم چی میگی.
آقا شریف اما افسار خشمش دست خودش نبود.
-ای بابا چایی بخوره توی سرم می خوام چیکار چایی خوردن رو؟ شما هم واسه خودتون حرف می زنید؟ نفهمیدیم یعنی چی؟ مگه من به زبون آدمیزاد حرف نمی زنم که میگی نفهمیدی؟ 1باره بگو من آدم نیستم و خلاص دیگه!
-بر شیطون لعنت آقا شریف این چه حرفیه؟
-شیطون رو چیکارش داری کبلایی باقر کلام کلام خودت بود مگه نبود؟
-پناه بر خدا بابا آقا شریف شما عزیزی بیا به من فحش بده آروم میشی؟
-فحش دادن به تو چی بهم میده کبلایی؟ واسه من دست گرفتی؟
-آقا مصطفی اومد!
این خبر1دفعه مثل آبی که روی آتیش بپاشن تمام صدا ها رو خاموش کرد. حتی هوار های دیوانه آقا شریف رو.
آقا مصطفی1چیزی توی مایه های روحانیه مسجد بود ولی تا خاطر من هست هیچ چیزش شبیه روحانی ها نبود. یعنی روحانیه رسمی نبود. مردم به پاکی و درستی قبولش داشتن. دعوا هاشون رو پیشش می بردن، واسه حل مشکلاتشون ازش مشورت می گرفتن، بهش التماس دعا می گفتن، از دعا واسه شفای بیمار تا قرآن و غسل و کفن و دفن مرده هاشون رو بهش می سپردن، پشت سرش نماز می خوندن و خلاصه این آقا مصطفی کسی بود داخل آبادی. حرفش سند و حضورش محترم بود حتی واسه آقا شریف.
حالا در نظر بگیرید که این آقا با این موقعیتش داخل آبادی1جا هایی هم صدا و1جا هایی هم بازیه بچه ها می شد و آی خوشی می گذشت به بچه ها!
مردم آبادی با گذشت سال ها اسمش رو فاکتور گرفته بودن و اکثر جا ها فقط با لقب آقا صداش می کردن و این آقا روی سرش مونده بود و حالا آقا مصطفی عملا آقای آبادی بود!
با اومدن آقا همه راه باز کردیم و ما بچه ها هم از برکت حضورش تونستیم از لای دست و پای بزرگ تر ها پشت سرش بخزیم پیش تر تا بیشتر بفهمیم.
-چی شده آقاجون! چه خبره؟ شما ها که تمام آبادی رو روی سرتون گرفتید! بَه آقا شریف! چه عجب مؤمن! به آبادی افتخار دادی مرد! ولی چرا این جوری تلخ؟ بگو ببینم چی خاطرت رو اینهمه تلخ کرده آقاجونم؟
آقا شریف دوباره منفجر شد و از انفجارش ما بچه ها و حتی بزرگ تر ها بی هوا1قدم کشیدیم عقب.
-سلام آقا. ای آقا چی بگم! چشم ببندی توی این دنیای دزد زنده زنده با پوست می خورنت. من هنوز نمردم و ملکم شده پاتوق دزد ها و لات های حروم خور. حالا شما بگو چرا اینهمه تلخی! این کبلایی باقر هم بگه من آدمیزاد نیستم!
داد کبلایی باقر از وسط جمعیت در اومد که به والاه من نگفتم آقا شریف بد شنیده!
سر و صدا داشت بالا می گرفت که آقا مصطفی یا همون آقا دخالت کرد و اوضاع رو دستش گرفت و چه به موقع بود چون کم مونده بود1جنجال درست و حسابی راه بی افته.
-ای بابا ای بابا لعنت بر ذات شیطون آروم باشید بنده های خدا1نفر درست و حسابی برام بگه آخه چی شده؟ آقا شریف! کظم غیض صفت مؤمنه آقاجونم! حتی حرف حق رو هم با خشم نمیشه پیش برد. 1بسم اللاه بگو بعدش برامون تعریف کن ببینیم جریانت چیه؟
آقا شریف که از بس زور می زد آروم باشه روی پیشونیش عرق نشسته بود چند تا نفس عمیق کشید و با صدای آهسته شروع کرد ولی موفق نشد و در جریان گفتن هاش صداش دوباره آروم آروم اوج گرفت و آخرش هم دوباره فریادی شد که داخل آبادی می پیچید.
-چی بگم آقا مصطفی! شما در نظر بگیر خونه باغت بشه تفریح گاه دزد ها. چیکار می کنی؟ نه خداییش چیکار می کنی؟ میایی بشکن می زنی نماز شکر می خونی؟ الان1ماهه که هر شب دزد می افته توی باغ من، هم می خوره، هم می بره، هم تلف می کنه، هرچی من چیزی نمیگم می بینم هر شب بد تر از دیشبه! هر صبح میام کثافت کاری های این حرومی ها رو جمع می کنم بلکه عبرت بگیرن یا سیر بشن و دست بردارن انگار نه انگار! حالا شما هی بگو آروم باش! هی بگو آروم باش! آخه نمیشه آقا نمیشه!
آقا شریف هوار می زد و دست هاش رو تکون می داد و حیرت روی تمام شنونده ها سایه انداخته بود.
-کی جرأت کرده بود به باغ آقا شریف نزدیک بشه اون هم1ماه!
این پرسشی بود که همه ذهن ها رو پر کرد و آهسته آهسته نجوا شد و زمزمه شد و بالا گرفت.
-دزد به باغت زده آقا شریف؟
-پس بفرما از صبح تا حالا دارم قصه حسین کرد می خونم؟ باور ندارید بیایید ببینید! بیایید دیگه!
بزرگ تر ها با تردید و ما بچه ها از خدا خواسته راه افتادیم دنبال آقا شریف که از حرص انگار زمین زیر قدم هاش به خودش می لرزید. باورمون نمی شد که در باغ آقا شریف به روی ما باز شده. حتی1نگاه به داخل باغش برامون کلی می ارزید.
آقا شریف درست می گفت. درخت های باغش جا به جا کج شده بودن، بعضی شاخه های کلفت و پر بار شکسته بود و زیر درخت ها میوه ها ریخته و له شده بودن و از شواهد مشخص بود که کلی از میوه هاش هم به غارت رفته.
-می بینید؟ می بینید؟ من واسه هر کدوم از این درخت ها اندازه بچه هام زحمت کشیدم. ببینید به چه روزی انداختنشون این نامرد های حروم لقمه؟
آقا شریف اون قدر گفت و گفت تا از نفس افتاد. مردم سعی کردن دلداریش بدن ولی آقا شریف همه رو پس زد و رفت سراغ درخت های زخمیش تا درمونشون کنه.
می گفتن آقا شریف باغش و درخت هاش رو خیلی دوست داره. انگار که زنده هستن و نفس می کشن. بعضی از بچه ها می گفتن از پدر هاشون شنیدن که گاهی شب ها آقا شریف با درخت هاش حرف هم می زنه. خیلی چیز های دیگه هم می گفتن که از آقا شریف1غول افسانه ای ساخته بود ولی اون زمان بین ما بچه ها تمامش راست و درست به نظر می رسید.
اون شب داخل قهوه خونه آبادی بحث دزدی از باغ آقا شریف داغ بود. بچه های بزرگ تر یا اون هایی که از پدر هاشون حرف می کشیدن یا به هر طریق ممکن از بحث ها آگاه می شدن واسه ما همه رو به اضافه سیر و پیاز داغ هایی که خودشون روی ماجرا می پاشیدن می گفتن و ما هم حسابی درگیر هیجان ماجرا بودیم.
اون روز گذشت ولی داستان تازه شروع شده بود. فردا و فردا ها هم هوار های دیوانه وار آقا شریف که هر روز بلند تر و عصبانی تر می شد آبادی رو پر می کرد.
به همین ترتیب1هفته گذشت.
خبر اینکه آقا شریف می خواد بره پاسگاه از تمام آبادی شکایت کنه اون روز صبح مثل توپ داخل آبادی پیچید و همه رو از خونه هاشون ریخت بیرون.
هر کسی واسه منصرف کردنش چیزی می گفت و سعی می کرد هر مدلی از دستش بر میاد اجازه نده آقا شریف بره ولی اوضاع لحظه به لحظه بد تر می شد. آخرش هم چند تا از بچه ها یواشکی به وسیله بزرگ تر ها مأمور شدیم که به سرعت نور بریم و آقا مصطفی رو بیاریمش. ما هم رفتیم و آقا رو آوردیم. آقا مصطفی بیخیال خشم آقا شریف زد به دل جمعیت و رفت جلو.
-سلام آقا شریف. اغر به خیر مرد! کجا با این عجله؟
-سلام آقا. دارم میرم پاسگاه. تکلیف من باید امروز مشخص بشه.
آقا مصطفی لبخند مهرآمیز و همدلانه ای به چهره نشوند که همه ما رو از بزرگ تا کوچیک حیرت زده کرد.
-می فهمم آقاجونم. حق داری. خبر که بهم رسید نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. اگر1خورده صبر کنی خودم باهات میام. تو اعصابت الان اجازه نمیده درست اونجا صحبت کنی حقت پامال میشه. بذار با هم بریم آقاجونم!
آقا شریف شبیه کسی که در حال چرت زدن1کف دست آب به صورتش پاشیده باشن جا خورد ولی به روی خودش نیآورد. تا آقا شریف و باقیه آبادی به خودشون بجنبن آقا ضربه بعدی رو زد.
-خوب مؤمن! حالا طرف کیه؟
آقا شریف با تعجب نگاهش کرد.
-طرف؟ کدوم طرف؟
آقا خندید.
-طرف دیگه! همون دزدی که میریم از دستش شاکی بشیم و تحویل پاسگاهش بدیم!
آقا شریف هنوز مثل از خواب پریده ها نگاهش می کرد.
-من دزد رو نگرفتم آقا! دارم میرم شکایت کنم تا اون ها بیان بگیرنش.
و1دفعه بعد از گفتن این حرف صداش رو برد بالا و بی مقدمه هوار کشید.
-دزد داخل همین آبادیه. از دست کل آبادی شکایت می کنم.
همه از هوار آقا شریف از جا پریدیم جز آقا مصطفی که همچنان آروم و صبور می خندید.
-آقا شریف! از1آبادی که نمیشه شاکی بشیم. همه که دزد نیستن آقاجونم! واسه خاطر مال دنیا گناه اینهمه آدم رو می خوایی گردن بگیری؟
آقا شریف که از شدت خشم رگ های پیشونیش بیرون زده بود و نفس نفس می زد نعره زد:
-آقا دزد همین هان! همین ها! خودشون نه! این ها خودشون مؤمن و محترم میرن قهوه خونه و مسجد و همه جا، اون وقت بچه هاشون رو ول می کنن توی خونه باغ مردم. دزد همین هان. همین طوله های از افسار در رفته که بین دیوار های این آبادی ول شدن! باز تابستون شد، مدرسه ها بسته شدن و این ها بیکار موندن. هی می خوام نگم ها! بابا دزد باغ من داخل همین آبادیه! از دست همه تون شکایت می کنم. خطای بچه ها رو کی میده؟ پدر ها. پس موضوع روشنه.
زمزمه ای از جنس اعتراض شروع شد که به سرعت بالا می گرفت.
-آقا شریف معلومه چی میگی؟
-مرد حسابی حواست هست چه تهمتی می زنی؟
-خدا می دونه از صبح تا شب من و مادرش داریم جون می کنیم که1لقمه حروم از گلوی این بچه پایین نره اون وقت تو به همین سادگی،…
-آقا شریف خدا رو خوش نمیاد1مشت بچه معصوم و بزرگ تر های مسلمونشون رو متهم می کنی. معصیت داره مرد!
-دستت درد نکنه آقا شریف! خدایا شاهد باش بعد از40سال با آبرو زندگی کردن این مرد اومده صاف به من و خونوادم میگه دزد! اون هم واسه چند تا دونه هلو!
… … …
آقا شریف از میدون در برو نبود. هوار هاش کوتاه نمی شدن که هیچ، همراه خشمش هر لحظه زبونه می کشیدن.
-چیه؟ دست پیش گرفتید پس نیفتید؟ مگه دروغ میگم؟ بچه هاتون از صبح تا نصفه شب وسط آبادی ول می گردن و توی این باغ و اون باغ مشغولن. باغ من هم یکی از اون باغ هاست منتها نصفه شب و یواشکی. مثل دیشب که تا صبح حسابی گشتن و بردن و خوردن و خلاص.
زمزمه ها دیگه زمزمه نبودن. اعتراض های آشکاری بودن که می رفتن داد و فریاد بشن.
-آقا شریف چی میگی؟ دیشب این بچه ها تا اون طرف نماز آخری توی باغ آقا اب الفضل بودن بعدش هم دیگه نه حال واسهشون مونده بود واسه شب گردی و به قول تو دزدی نه شکم هاشون جای حروم خوریه باغ تو رو داشته. آقا اب الفضل دروغ میگم مگه؟
-نه عموجان نه! خدا عمرشون بده این طفلک ها تمام دیروز و دیشب رو توی باغ من بودن دست زیر بال من پیرمرد کرده بودن داشتن کمک می کردن. شکر خدا نعمت اندازه کافی بود که شرمندهشون نباشم.
ما یواشکی از این هواداریه آقا اب الفضل و باقیه بزرگ تر ها کیف کردیم و جنب و جوش داخلمون با سر و صدای بزرگ تر ها قاطی شد.
-مرد مؤمن بچه های ما توی باغ های خودمون به قول تو مشغولن. نمونهش خود من. این بچه ها همه عین رضای خودم هستن. گاهی همراه رضا میان توی باغم حالا چند تا سیب هم می خورن. خوب چی میشه مگه؟ نعمت خدا رو خوردن. خوردن که خوردن گوشت بشه به تنشون. فردا روز هم رضای من میره توی باغ این ها برکت خدا رو می خوره. چیکارمون به باغ تو؟
-راست میگه مشتی! حسن من میره توی باغ این بنده خدا، فرداش رضای این بنده خدا میاد توی باغ من. 4تا دونه آلوچه هم می خوره. نوشی جونش. می بینی مرد حسابی؟ ما همه راضی هستیم. پس هرچی بچه هامون توی باغ هامون می خورن حلاله. ولی حساب باغ تو جداست مشتی. از وقتی این بچه ها1الف بچه بودن توی گوششون خوندیم حروم خوردن آتیش جهنمه و تو و باغت رو هم همیشه جدا ببینن و طرف خودت و اموالت نیان.
-راست میگه آقا شریف این بچه ها معصومن تهمت بهشون نزن خدا بدش میاد.
-آقا شریف بچه های ما مال تو رو نخوردن. از این به بعد هم نمی خورن. تو هم خودتی و خدای خودت.
-آره راست میگه!
-راست میگه راست میگه!
… … …
آقا مصطفی وارد معرکه شد و چه به موقع!
-آروم باشید آقاجونم! ببینم آقا شریف! گیریم که ما رفتیم پاسگاه. دقیقا می خوایی چی بگی؟ اینکه کل آبادی دزدن؟ اینکه بچه های این مردم همه دزدن؟ اینکه از دست تمامشون شکایت داری؟ این رو که ازت قبول نمی کنن آقاجونم! شما برو بگو من به این مصطفی مشکوکم. این دزده. من1نفرم بنده خدا. میشه متهمم کنی. ولی تمام آبادی رو که به حرف من و تو زندون نمی فرستن! آخه باید1حرفی زد که حساب داشته باشه! همین طوری که نمیشه. یعنی اون ها قبول نمی کنن. دنبال کار تو هم راه نمی افتن. میشی بی حق. پس بیا شیطون رو لعنت کن، چند رکعت نماز بخون، صبر کن ببینیم چی پیش میاد.
آقا شریف خیال نداشت قافیه رو ببازه.
-چی پیش میاد؟ چیزی پیش نمیاد آقا! فقط این ها میرن به ریش من می خندن و میگن شریف رو خرش کردیم و باز امشب و هر شب توی باغم بساطشون به راهه. باز هم میگم. همین بچه ها. آره همین بچه ها!
ملت دیگه داشتن از جا در می رفتن ولی آقا مصطفی به موقع خطر رو فهمید و دفعش کرد.
-آقا شریف یعنی تو میگی بچه های آبادی دزد های باغت هستن؟
آقا شریف نعره کشید.
-آره! آره این هان! همین هان! دزد های باغ من همین هان! از گوشت سگ حروم تر باشه1قطره آب که بدون رضایت من از مال من قورتش میدن! درخت هام رو نابود کردن. همین طوری پیش بره باغم میشه ویرونه. من که راضی نیستم. شما آقایون هم قیافه اهل خدا رو نگیرید. به جاش بچه هاتون رو تربیت کنید. من گفتم. اگر مسلمونید جوابش با خودتون.
آقا مصطفی با حرکت آروم دستش مردم در آستانه انفجار رو به آرامش و سکوت دعوت کرد و بعد برگشت طرف آقا شریف.
-خوب آقا شریف. ببین مرد! تو اومدی اینجا اعلام کردی که راضی نیستی کسی بیاد داخل باغت و میوه هات رو بخوره. هرچند همه آبادی می دونستن ولی شما اومدی اتمام حجت کردی و حالا اگر1نفر هم نمی دونست دیگه آگاه شده. بیا و محض خاطر من پیرمرد این هفته رو هم صبر کن. اگر بچه های آبادی دزد های باغت باشن که همه اینجان و همه شنیدن که تو راضی نیستی بیان داخل باغت و برن سراغ میوه هات. خدا هم به بنده های خطاکارش مهلت توبه میده. تا آخر این هفته فقط3شب دیگه مونده. شما این هفته رو مهلت بده. اگر هفته آینده باز دزدی ها تکرار شدن امر شما مطاع. هرچی شما بگی. قبوله؟
آقا شریف1لحظه براق شد که هوار بزنه ولی داخل نگاه آروم آقا مصطفی1چیزی بود که فرستادش عقب.
-چی بگم آقا مصطفی. ولی به خداوندیه خدا فقط همین هفته. بعدش من، …
آقا مصطفی خنده با نمکی کرد و زد روی شونه های پهن آقا شریف.
-خدا خیرت بده که حرفم رو زمین ننداختی آقاجونم! ایشالاه دیگه پیش نمیاد. تو هم اینهمه حرص نخور. تن امانته آقاجونم! سر مال دنیا این طوری نلرزونش. گناه داره!
به امر آقا مصطفی با1صلوات بلند دسته جمعی موضوع موقتا منتفی شد و چند لحظه بعد همگی پراکنده شدن و موندیم ما بچه ها که تازه به خودمون می اومدیم و می فهمیدیم که بار دزدی از باغ آقا شریف افتاده روی دوش هامون.
-این چی گفت؟
-گفت ما دزدیم.
-بی خود کرد! بابام هر دفعه میره از آقا ید الاه هلو می خره به قیمت میاره خونه دزدی به چه کارم میاد؟
-ما هم همین طور.
-ول کنید این آقا شریف دیوونه هست. میگن از وقتی زنش مرده خل شده.
-آره! میگن زنش رو خودش کشته جسدش رو هم چال کرده وسط همون باغش و نصفه شب ها، …
… … …
اون روز گذشت. دزدی از باغ آقا شریف اون شب هم تکرار شد و آقا شریف با نگاه عصبانی و پیروز مندانهش توی میدون آبادی جلوی قهوه خونه هوار کشید که این هم1شب آقا مصطفی. باشه2تا شب دیگه هم واسه خاطر گل روی تو و حرف خودم که زمینش نندازم. ولی این بچه ها از رو برو نیستن. اول هفته آینده منم و پاسگاه و این پدرسوخته ها!
فردا شب هم برنامه همین بود. آقا شریف با شادیه پلیدی که توی چشم های خون گرفتهش موج می زد واسه فردای اون روز آماده می شد. اوضاع واقعا بد بود. بچه ها همگی این رو می دونستن. توی فکر همگی ما1چیز می چرخید. باید1کاری می کردیم. هر کاری که بشه. فقط1شب دیگه زمان داشتیم تا از خودمون رفع اتهام کنیم و پدر های آبادی رو از طرف شدن با پاسگاه نجات بدیم. به ظهر نرسیده همگی پشت باغ آقا اب الفضل جمع شده بودیم.
-می بینید بچه ها؟ شوخی شوخی دارن دزدمون می کنن!
-راست میگه! ولی ما که دزد باغ این مرتیکه نیستیم.
-نه نیستیم ولی اون باورش نمیشه.
-خوب باورش نشه. بذار از اینی که هست خل تر بشه.
-اگر امشب هم دزد بیاد فردا میره مأمور میاره آبادی و تمام بابا های ما باید جواب بدن.
-از چی می ترسید؟ جواب چی رو بدن؟ ما که دزدی نکردیم. تمام آبادی هم می دونن.
-ولی این خیلی ننگه. هی شهری تو داری به چی فکر می کنی این قدر ساکتی؟
با سقلمه اکبر از جا پریدم و به حلقه بچه ها نگاه کردم. همه انگار تازه متوجه من شده بودن.
-راست میگه چی توی سرته بد جوری ساکتی. به ما هم بگو.
چند لحظه سکوت شد که من شکستمش.
-توی سرم اینه که خوشم نمیاد. من هیچ خوشم نمیاد. من و شما حتی طرف باغ این آقا شریف هم نرفتیم و به چه راحتی متهم شدیم که دزدیم. تازه فردا هم پدر های آبادی و پدر بزرگ من باید بی گناهیمون رو ثابت کنن. هیچ خوشم نمیاد!
بچه ها شاید از لحن عجیب و عصبانیم، شاید هم چون حرف دلشون رو زده بودم، سکوت کردن و انگار هر لحظه بیشتر می فهمیدن که چی داره میشه. این دفعه رضای کبلایی باقر بود که سکوت رو شکست.
-راست میگه. من هم خوشم نمیاد. ولی باید چیکار کنیم؟
-آره باید چیکار کنیم؟
-اگر چیزی توی فکرت هست به ما هم بگو!
-آره راست میگه بگو.
باز هم سکوت و باز هم نگاه های منتظر به من. متفکر و سنگین به دیوار های باغ آقا اب الفضل خیره موندم و سکوت رو شکستم.
-توی فکرم اینه که دزد های باغ این آقا شریف باید تا فردا دستگیر بشن.
بچه ها پرسش گر نگاهم می کردن.
-یعنی میگی ما باید بریم زود تر از آقا شریف مأمور بیاریم؟
نفس بلندی کشیدم و به درخت پشت سرم تکیه زدم.
-نه! این طوری فایده نداره. تهمت دزدی به ما خورده! مأمور آوردن هم کار ما نیست. این کار خودمونه. باید خودمون دزد ها رو بگیریم!
همهمه ای بین بچه ها افتاد که خیلی زود تبدیل به ولوله شد.
-دزد بگیریم؟ چه جوری؟
-مگه ما پلیسیم که دزد بگیریم؟
-این شهری فیلم زیاد دیده مگه میشه؟
-کافیه طرف باغش بریم تا گیرمون بیاره و بگه دیدی گفتم ایناهاش اومدن دزدی.
-ما رفتیم دزد بگیریم و دزد ها هم اومدن معرفی آره؟
-ما که نمی تونیم!
… … …
صدام رو از ولوله های بچه ها بردم بالا تر.
-بله ما باید بگیریمشون خیلی خوب هم می تونیم. فقط1خورده جرأت می خواد و1خورده هوش و1نقشه درست و حسابی.
بچه ها ساکت شدن ولی سکوت خیلی دووم نداشت.
-جرأت رو که داریم. هوش رو هم دسته جمعی بریزیم روی هم فکر کنم1کمی بشه.
همه زدیم زیر خنده. خود حسن هم می خندید.
-راست میگه این2تا رو که داریم می مونه نقشه. ببینم شهری تو خودت چی داری؟ نقشه بلدی؟
پیش از اینکه سکوت سنگین بشه شکستمش.
-نقشه با من. من1فکری دارم. فقط اجراش1خورده امکانات می خواد که باید گیر بیاریم.
بچه ها دیگه نمی خندیدن. توی نگاه های تمامشون هیجان شروع1ماجرای واقعی موج می زد.
-چه امکاناتی؟
دیگه نمی شد زمان رو از دست داد. تنور داغ شده بود و باید نون رو می چسبوندم. داشتیم به ظهر نزدیک می شدیم و اگر قرار بود کاری انجام بشه باید می جنبیدیم.
-بچه ها! گوش بدید! اولا، به کسی از بزرگ تر ها نباید بگیم چون اجازه نمیدن ما کاری کنیم. دوما، تا شب نشده باید همه چیز آماده باشه. سوما، هر کسی نمی خواد همراهی کنه بگه و بره فقط ما رو لو نده. حله؟
بچه های آبادی منگ از هیجان داد زدن.
-قبوله قبوله.
حواسم نبود که ژست فرمانده های عملیات های مهم رو بگیرم. اوضاع حساس تر از این بود که این چیز ها خاطرم باشه. حیف شد! بعدا افسوس خوردم که کیف اون لحظه ها رو مفت از دست دادم و خیلی توی نقش فرماندهیم نرفتم یعنی رفتم ولی احساسش نکردم.
-خوب. حالا گوش کنید! ما چند تا چیز لازم داریم. اولیش چند تا موتور سیکلت. دومیش چند تا بلند گو. سومیش چند تا یا اگر جور نشد دسته کم1دونه نردبون. چهارمیش چند تا چراغ قوه. پنجمیش هم1مقدار طناب واسه بستن دزد ها که آخر کار لازم میشه.
محسن نوه ریزه مشتی یحیی بابای مدرسه با صدای نازکش وسط هیاهوی بچه ها به حرف اومد.
-چه مطمئن هم هست! یعنی شک نداری که دستگیرشون می کنیم؟
محسن بچه فوق العاده با محبت و شیرینی بود. از تمام چهرهش، مثل چهره پدر بزرگش مشتی یحیی معصومیتی محذون می بارید. حتی زمان هایی که می خندید اون حالت اندوه معصوم توی صورت گرد و جمع و جورش دیده می شد.
به محسن و بقیه نگاه کردم و مطمئن و بلند گفتم:
-امشب می گیریمشون و فردا صبح آقا شریف می فهمه بی خودی به ما تهمت زده. حالا ببینیم این چیز ها رو از کجا میشه گیر بیاریم.
هیاهو خوابید و به سکوتی از جنس تفکر تبدیل شد.
-بابای من موتور داره. باهاش میره شهر. ولی کلیدش رو به من نمیده!
-نمی تونی یواشکی ازش قرض بگیری؟
-یعنی بدزدم؟ خوب اینکه شد دزدی که!
-نه نشد دزدی. ببین تو واسه دستگیر کردن دزد هایی که به اسم ما دارن دزدی می کنن موتور و کلیدش رو1شب قرض می گیری بعدش می ذاری سر جاش. اینکه دزدی نیستش که!
-خوب باشه ولی، …
-دیگه ولی نداره. خوب این1دونه موتور مال بابای حسن. دیگه کی؟
-آقا ید اللاه هم یکی داره. ولی نمیده به ما.
-اگر بهش بگیم چی؟
-قرار بود کسی نفهمه!
-راستش رو که نمیگیم. حسن میره بهش میگه موتور باباش خراب شده می خواد بره شهر و موتورش رو قرض می گیره.
داد حسن در اومد.
-یعنی من هم دزدی کنم هم دروغ بگم؟ اینکه نمیشه. پس شما ها چی؟
جواد پسر درشت هیکل و قد بلند گروه به حرف اومد.
-راست میگه حسن درگیر کلید موتور بابای خودشه. موتور آقا ید اللاه با من. سر شب موتور دستمه. کجا باید ببرمش؟
با حسی که ترکیبی بود از غرور و هیجان و دیگه نمی دونم چی رو به جواد و بقیه گفتم:
-پشت دیوار عقبیه باغ آقا شریف1کوچه باریکه که پهن میشه و می خوره به باغ حاج ناصر.
علی گفت بابای من.
همه زدیم زیر خنده.
-حالا نه اینکه نمی دونستیم حاج ناصر باباته!
خنده ها بیشتر شدن. جواد زود تر از همه به خودش اومد.
-بچه ها دیر میشه. خوب شهری می گفتی.
-داشتم می گفتم. باغ حاج ناصر هم امنه هم به باغ آقا شریف نزدیکه. موتور ها و باقیه وسایل رو می بریم ته باغ حاج ناصر. خوب دیگه کی ها توی آبادی موتور دارن؟
زمزمه بین بچه ها بالا می گرفت.
-مشتی یحیی هم داره. البته موتورش کهنه هست ولی، …
حرف حسین رو بریدم.
-روشن میشه یا نه؟ صداش رو لازم داریم.
حسین با تعجب نگاهم کرد.
-آره. مشتی یحیی راحت به نوهش موتور میده مگه نه محسن؟
محسن با افتخار سری به علامت تأیید تکون داد.
-موتور بابابزرگم رو من میارم. این شد3تا.
بچه ها از شدت هیجان توی جاشون وول می خوردن. گفتم هرچی بیشتر بهتر. پدربزرگ خودم هم1دونه موتور داره. حسابی هم صدای گاز دادن هاش بلنده. این هم4تا.
-داییه من هم یکی داره ولی از وقتی باهاش تصادف کرده دیگه سوار نشده. گذاشته توی انباری کلیدش هم همون جاست امشب یواشکی میرم میارم. ولی خدا کنه بابام امشب نباشه اگر بفهمه سیاهم می کنه.
-عموی من هم اگر امشب از شهر بیاد موتورش رو میاره. من هم مثل حسن یواشکی قرضش می گیرم و میارمش.
جمع از خنده منفجر شد. بیچاره حسن!
-غصه نخور حسن جون باور کن این دزدی نیست فردا واسه بابا هامون میگیم. اصلا خودشون می فهمن و کلی هم خوش به حالشون میشه.
-آقا مصطفی هم1دونه موتور داشت نمی دونم هنوز داره یا نه. ندیدم سوار بشه ولی، …
… … …
خلاصه چند تایی موتور ثبت نام شد. حالا نوبت باقیش بود.
-بچه ها بلند گو لازم داریم. به تعداد موتور ها!
سکوت شد.
-این یکی گیر آوردنش1کمی سخته. بابا بگو نقشهت چیه؟ هنوز نمی دونیم چیکار داریم می کنیم.
متفکر جواب دادم.
-امشب بهتون میگم. الان مهم اینه که امکانات رو تهیه کنیم. بلند گو بچه ها کی می تونه بلند گو جور کنه؟
-نمی دونم اگر از بابابزرگم بخوام بلند گوی دفتر آقا ناظم رو بهمون میده یا نه!
-محسن تو1جوری بگو که بهت بده. موتور رو که میده پس بلند گو رو هم باید بتونی ازش بگیری.
محسن مردد این پا و اون پا کرد و تصمیمش رو گرفت.
-آره بابا اگر هم راضی نشد مثل کلید موتور بابای حسن ازش قرض می گیرم.
دوباره جمع از خنده ترکید و محسن هرچند سرخ شده بود کیف کرد و همراه بقیه ما زد زیر خنده.
-آقا جمعه هم اگر بلند گوی مسجد رو بده خوب میشه.
-راست میگه مسجد2تا هم بلند گو داره یکیش کوچیکه یکیش از اون گنده هاست که چند تا باند دارن!
-اون رو که به ما نمیده که!
-نمیشه اون رو هم مثل کلید موتور بابای حسن قرض بگیریم؟
-نه بابا این رو که نمیشه قرض گرفت داخل مسجده!
-آقا جمعه رو بسپارید به من. راضیش می کنم.
-راست میگه راضیش می کنه این ولی اللاه همیشه نماز و دعاش اوله آقا جمعه دوستش داره هرچی بخواد بهش میده!
-آقا ید اللاه هم بلند گو داره. توی آبادی با موتور و بلند گوش راه می افته سبزی می فروشه.
-بچه ها! میگم که! آقا شریف هم موتور داره هم بلند گو! موتورش رو خودم دیدم از اون گنده هاست! بلند گو رو هم بابام می گفت که1زمانی داشته هنوز هم داره. 1شب مرد های آبادی خونه ما مهمون بودن نمی دونم سر چی بود نشسته بودن توی اتاق مهمونی حرف می زدن من رفتم پشت پنجره داشتم گوش می دادم حرف آقا شریف شد بابام می گفت بلند گو داره از اون بزرگ هاش هم داره. نفهمیدم بلند گو به چه دردش می خوره. آخه بابام فهمید گوش وایستاده بودم گوشم رو گرفت انداختم توی انباری. من هم دیگه باقیش رو نشنیدم. ولی می دونم هم موتور داره هم بلند گو!
سکوتی که جمع رو گرفت انگار از جنس سیمان بود.
-از خیرش باید بگذریم.
با صدایی که صدای خودم نبود، چیزی بود از جنس خشم از آقا شریف که به ما تهمت می زد و عشق قهرمان بازی و هیجان ماجرا جویی و کمبود موتور و بلند گو سکوت رو شکستم.
-نمیشه. موتور و بلند گو هرچی بیشتر باشه بهتره. باید موتور و بلند گوی آقا شریف رو بگیریم. تازه، اون ما رو متهم کرد به دزدی. ما می خواییم دزد های باغ خودش رو بگیریم. باید1خورده از خودش هم مایه بذاریم یا نه؟
بچه ها بی هوا1قدم کشیدن عقب.
-حواست هست که باید بریم داخل خونهش؟
-راست میگه این اصلا شدنی نیست.
-آره راست میگن باید بریم توی خونهش!
-ولی چه جوری بریم اونجا؟
-راست میگه دیوار های خونهش هم شبیه باغش سیم خوار دار داره.
-آره راست میگه. اگر بگیردمون کارمون تمومه.
-میگن زنش رو کشته.
-آره1نصفه شب که هوا بد جوری توفانی بود روح شیطون رفته به جلدش. زنش رو داخل باغ در حال فرار گیر آورده با تبر کشتش و همون جا هم چالش کرده.
-میگن شب ها روح شیطون بر می گرده توی جلدش و هیولا میشه.
-آره بچه که بودیم می گفتن مغز سر هر کسی که نصفه شب توی باغش گیر بیاره رو می خوره!
… … …
-بس کنید این حرف ها چیه؟ بابا اون هم آدمه مثل ما حالا1خورده بیشتر عصبانیه. این چیز ها رو من که باور نمی کنم.
-ببین شهری تو مال اینجا نیستی نمی دونی. پدر بزرگ من اون سال ها که زنده بود می گفت صدای غرش هاش رو از توی باغش می شنیده. با گوش های خودش شنیده بود.
-راست میگه عموی من هم1شبی از کنار دیوار باغ آقا شریف رد می شده وقتی رسید خونه ما دیر وقت بود دیدیم از ترس زرد شده بود زبونش نمی چرخید بگه چی شده. فرداش که با دعای بیبی دعا گو به حرف اومد می گفت از داخل باغ آقا شریف صدای نعره می اومده. می گفت صدای خودش بود ولی مثل صدای نعره های خرس بودش.
… … …
از چیز هایی که می شنیدم مو به تنم راست می شد ولی روی حساب حس بزرگ تری و چند تا احساس لذت بخش دیگه که بهم دست داده بود به روی خودم نمی آوردم.
-این ها رو ول کنید. اگر این حرف ها راست بود دزد های باغش باید می دیدن و1بلایی سرشون می اومد. این ها1ماهه دارن میرن توی باغش دزدی و چیزیشون نشده. امشب ما هم میریم. هم دزد ها رو می گیریم هم ته و توه ماجرا رو در میاریم.
این ها رو با تمام هیبتی که می شد به لحنم بدم گفتم و دعا کردم اثر کنه و اثر هم کرد. بچه ها سفت و محکم با صدا های بلند و در هم تأییدم کردن.
-پس بریم دنبال موتور ها و بلند گو ها. طناب و چراغ قوه ها رو راحت تر میشه گیر آورد. هر کسی وسایل رو تهیه کرد ببره بذاره ته باغ حاجی ناصر پشت درخت های کاج اون عقب.
علی دوباره گفت بابای من و پق خنده ها بود که رفت هوا.
-بچه ها دیر میشه هرچی زود تر کار رو تمومش کنیم بریم سراغ اجرای عملیات!
بچه ها باز هم تأیید کردن و همگی پراکنده شدیم.
تنها که شدم تازه فهمیدم چه داستانی جور کردم. اگر مچ ما باز می شد واااییی! دیگه نمی شد کاریش کرد. بچه ها رفته بودن دنبال تهیه امکانات نقشه من و جای انصراف نبود. اگر هم بود من خیال عقب نشینی نداشتم. حسابی بهم بر خورده بود و خیال داشتم هر طور شده آقا شریف رو با تهمت زشتی که به من و بقیه زده بود سر جاش بنشونم.
-هر کسی می خواد باشه. هیولا یا دیوونه. به من گفت دزد. باید تهمتش رو پس بگیره اون هم جلوی تمام آبادی. حالا بهش میگم! بهش میگیم!
با این فکر ها شجاعت ترک خوردهم رو دوباره تعمیرش کردم و1راست رفتم طرف طویله پدربزرگم که موتور سیکلتش رو اونجا پشت چندین کیسه خیلی بزرگ علوفه و کاه پنهان کرده بود. موتوره همیشه اونجا بود و من دعا می کردم که باز هم اونجا باشه. از در حیاط نمی شد وارد بشم چون مادربزرگم از بد شانسیم توی حیاط داشت نون می پخت. ای داد! حالا چه وقت تنوره آخه؟
2تا راه داشتم. یا باید منتظر می شدم کارش تموم بشه که نمی شد چون زمان نبود، یا باید1راه دیگه واسه ورود پیدا می کردم. فکر لازم نداشت. راه دوم هم بهتر بود هم چشم گیر تر.
خونه رو دور زدم و از دیوار کوتاه حیاط همسایه پریدم داخل. همسایه پشتیه پدربزرگم خونه آقا ید اللاه بود. خدا خدا کردم کسی نبیندم که اگر می دید آبروی خودم و اعتبار پدربزرگم واسه همیشه به باد می رفت. از زیر تاقی که قایم شده بودم حیاط رو زیر نگاه گرفتم و دنبال1فرصت حسابی بودم که به دو خودم رو به دیوار رو به رو برسونم، خودم رو بکشم بالا، از روی سقف مستراح بپرم روی بوم طویله پدربزرگم و از سوراخ سقف برم داخل. ظاهرا داخل حیاط کسی نبود. گارد گرفتم و خیز برداشتم برای دو ولی درست همون لحظه ای که قدم جلو گذاشتم در اتاق باز شد و خانم آقا ید اللاه با شکم بر آمده و قدم های کند و سنگینش اومد توی حیاط. تنم یخ کرد. اگر1میلی ثانیه اون در دیر تر باز می شد اون بنده خدا منو وسط حیاط در حال خیز گرفتن می دید و خدا می دونه چی می شد! به خیر گذشت!
منتظر شدم تا طرف از حیاط گذشت و رفت داخل اتاق و در پشت سرش بسته شد. دیگه نمی شد معطل کنم. یا حالا یا هرگز. از زیر تاقی زدم بیرون و مثل فشنگ پریدم طرف دیوار مقابل. دیوار رو گرفتم و کشیدم بالا. با2شماره روی بوم مستراح بودم و پشت دیوار طویله که خدا می دونه با چه زوری بالاش رو چسبیدم و رفتم بالا که در آخرین لحظه در حیاط باز شد و آقا ید اللاه اومد توی حیاط که یا ندید یا اگر هم دید فرصت نکرد متمرکز بشه ببینه چی دیده. فقط1صدای دلنگ بلند از حلب های بالای مستراح بلند شد که زنش رو کشید بیرون و خودش رو حیرت زده کرد ولی چیزی دستگیرشون نشد. تا بیان به خودشون بجنبن و بفهمن چی شد من از سوراخ سقف طویله پریده بودم داخل و بعد از1خورده سر و صدای حیوون ها اوضاع آروم شد. و تازه بعدش بود که متوجه شدم پای راستم چه دردی می کنه. زدم به بیخیالی. چاره ای نداشتم. پا شدم1خورده اطراف طویله لنگ زدم و مالشش دادم تا رو به راه شد و بعد مشغول شدم واسه پیدا کردن موتور. سخت نبود. خودش اونجا بود و به قول بچه ها کلیدش هم بالای سرش به1میخ بزرگ آویزون بود. همراه1بسته خیلی بزرگ طناب، 2تا فانوس و2تا چراغ قوه بزرگ که دیدنشون حسابی سر کیفم آورد. حالا باید با غنیمت هام می زدم بیرون. کاری نداشتم جز اینکه از لای سوراخ در طویله حیاط رو دید بزنم و منتظر بشم تا مادربزرگم کارش با تنور تموم بشه و بره داخل. طول کشید ولی عاقبت انتظارم نتیجه داد. دیگه صبر نکردم. وسایل رو بار موتور کردم، کلید رو انداختم ته جیبم، با هرچی سرعت که ازم بر می اومد موتور خاموش رو کشیدم داخل حیاط، از در بردمش بیرون و مثل تیر همراه موتور که همچنان خاموش بود زدم داخل1کوچه تنگ و از لای در باغ علی اکبر خان تپیدم داخل و بعد از کشیدن1نفس راحت، با اطمینان از اینکه این وقت روز داخل راه فرعی خطر دیده شدنم کمتره، لبخند پیروزمندانه ای تحویل خودم دادم و قدم آهسته از بین کوچه باغ های پشت سر هم راهیه باغ حاجی ناصر بابای علی شدم.
واسه خودم دلی دلی کنان می رفتم و مطمئن بودم کسی اون اطراف نیست که ببیندم و1دفعه با دیدن1سایه بزرگ و سیاه که صاف از رو به روم در اومده بود چنان جا خوردم که با1داد دسته اول پریدم عقب و آماده شدم واسه فرار. از قرار معلوم رو به رویی هم درست احساسش شبیه من بود چون از هوار وحشتش زود شناختمش و فهمیدم جای ترس نیست.
-اصغر! تویی؟ واسه چی خودت رو این ریختی کردی پسر؟
اصغر با صورت سیاه و نفس بریده از ترس سر جاش مونده بود و نگاهم می کرد.
-شهری قلبم وایستاد تو اینجا چیکار می کنی؟
خندم رو قورتش دادم.
-میرم باغ حاجی ناصر. بابای علی.
یخ ترس اصغر باز شد و زد زیر خنده.
-عجب غنیمت گرفتی! من هم دارم میرم همونجا.
-تو هم حسابی دشت کردی ها! صورتت رو چرا سیاه کردی؟
اصغر خندید و سعی کرد صورتش رو با آستینش پاک کنه ولی نتیجه افتضاح شد.
-ولش کن اصغر بد تر میشه بگو ببینم چی شده؟
-هیچ چی خواستم از سقف انباری صاف بپرم روی موتور چشمم خطا زد افتادم وسط زغال ها.
-بابات که نفهمید!
-نه فقط وقتی افتادم سر و صدا ها داشت کار رو خراب می کرد همه اومدن انباری رو گشتن که مجبور شدم همون جا وسط زغال ها قایم بشم و جم نخورم بابام و داییم هم حسابی گشتن و بعدش رفتن ولی من تمام قد لای زغال ها بودم فقط دماغم بیرون بود خفه نشم بعدش هم که اوضاع آروم شد همین طوری که می بینی با موتور زدم بیرون.
-تو که گفتی امشب میری سراغش! پس چی شد؟
اصغر در حالی که هنوز درگیر صورت سیاه شدهش بود جواب داد:
-دیدم موقعیت خوبه ترسیدم شب دیر بشه گفتم زود باشم!
به اصغر نگاه کردم. اوضاعش از فاجعه اون طرف تر بود ولی موفق شده بود موتور داییش رو بیاره و با نگاه پیروزمندش که از وسط صورت سیاه و زغالیش برق می زد حسابی فاتح بود.
زدم روی شونهش و گفتم ایول مرد گل کاشتی! اصغر کیف کرد و2تایی راه افتادیم طرف باغ حاجی ناصر، بابای علی!
اونجا که رسیدیم محسن داشت موتور مشتی یحیی رو با بلند گو و چراغ قوه های پشتش جا به جا می کرد که دیده نشه. اصغر رو که دید1جیغ حسابی کشید و پرید عقب که در نتیجه محکم با پشت خورد زمین.
-یا حضرت عباس!
اصغر حاج و واج ایستاده بود و تماشا می کرد و من که فوری فهمیده بودم داستان چیه پریدم محسن رو بلندش کردم و سعی کردم نخندم.
-نترس پسر اصغره افتاد وسط زغال های انباریشون این شکلی شد.
طفلک محسن در حالی که نفس نفس می زد به اصغر چپ چپ نگاه کرد و حرص خورد.
-زهر مار! خیال کردم وسط روز جن دیدم! سکتهم دادی که!
-آهایی اصغر قیافهت چرا این جوریه؟
علی بود که با دست پر اومده بود.
-موتور گیر نیآوردم ولی عوضش4تا فانوس و3تا چراغ قوه داخل خونه مون پیدا کردم همه رو آوردم!
-آفرین عالیه! بیار بذارشون اینجا پیش باقیه وسایل.
صدای پایی که معلوم شد مال اکبر بود هر4تامون رو از جا پروند.
-نترسید بابا منم. موتور بابام رو آوردم. عه! اصغر تو چرا این جوری شدی؟
شلیک خنده5تاییمون بود که رفت هوا و اول هم خود اصغر بود که ترکید.
-میگم اصغر تو فقط بیا همین قیافهت رو دزد ها امشب ببینن ذهره می ترکونن دیگه لازم نیست کاری کنیم.
-راست میگه!
-آره فقط نور چراغ ها رو بندازیم روی تو ببیننت کار تمومه!
چند لحظه با خنده و شوخی گذشت که سریع جمع و جور شد. وقت نداشتیم.
خوشبختانه بچه هایی که موتور می آوردن هر کدوم یکی2تا فانوس و چراغ قوه هم بار موتور هاشون بود و این حرف نداشت.
حدود1ساعت از ظهر گذشته چراغ و طناب و موتور تقریبا جور بود و مونده بود بلند گو. البته هنوز کاظم و حسن موتور هاشون رو نیآورده بودن به اضافه موتور آقا ید اللاه که جواد قرار بود بیاره، موتور آقا مصطفی و موتور آقا شریف!
جواد داخل مغازه آقا ید اللاه تمام زورش شده بود تمرکز که قیافهش لوش نده. من و علی از دور شاهد ماجرا بودیم و توی دل هامون دعا می کردیم اوضاع خوب پیش بره. با اشاره من علی دنبالم راه افتاد و از پشت دیوار کاه گلیه خونه کبلایی باقر خزیدیم جلو تر بلکه بتونیم بشنویم. سخت بود ولی چون اون وقت روز همه جا خلوت بود1چیز هایی می شنیدیم.
-آخه موتور می خوایی چیکار پسر جان؟
-آقا ید اللاه نمیشه بگم.
-چرا پسر جان؟ بگو ببینم چی شده؟
-آخه نمیشه آقا ید اللاه!
-جواد جان دلم به شور افتاد بگو چی شده؟ موتور می خوایی واسه چی؟
-چیزی نیست آقا ید اللاه فقط، …
-اه پسر جونم رو بالا آوردی بگو فقط چی؟
-راستش آقا ید اللاه ننهم رو که یادته زمستون ناخوش احوال بود!
بند دل مرد بیچاره پاره شد.
-آره یادمه. چی شده عمو! ننهت حالش بد شده؟
جواد خودش رو جمع و جور کرد.
-نه آقا ید اللاه. ننهم شکر خدا خوبه. فقط اینکه من1شب که حال ننهم خیلی بد بود یواشکی توی دلم نذر کردم اگر ننهم سر پا بشه1روز تنهایی برم امامزاده … زیارت و برگردم. ننهم که سر پا شد برف اومد بعدش هم که مدرسه داشتم و حالا می تونم برم نذرم رو ادا کنم ولی امامزاده … خیلی دوره و من باید غروب نشده برگردم گفتم اگر میشه شما موتورت رو قرضی بدی من برم ادای نذر کنم و بیام. خوب حالا که نمیشه باشه پیاده میرم فردا صبح پیاده راه می افتم و پس فردا صبح می رسم اینجا.
جواد چنان حال زاری موقع گفتن این حرف ها داشت که دل سنگ به حالش می سوخت آقا ید اللاه که جای خود داشت. مرد بیچاره کم مونده بود گریهش بگیره.
-قربون مرام تو پسر! خوب زود تر می گفتی!
جواد قیافه مظلومش رو تشدید کرد و به آقا ید اللاه چشم دوخت.
-آخه نمی شد بگم. می دونم اگر بابام